• part 14 •

541 149 42
                                    


فلش فوروارد :
دست های لاغر و کشیدش که حسابی بخاطر دستبند های خار دار زخمی و خونی بودن رو دور بدن مرد حلقه کرد .
سرش رو به پشت لرد روز تکیه داد و برای چند لحظه چشماش رو بست .
ترس و وحشت تمام وجودش رو گرفته بود اما چیزی این وسط بود که اجازه میداد هر لحظه بیشتر و بیشتر مرد رو بین دستاش فشار بده .
اوین گفته بود سهون اشتباه بزرگی مرتبک شده ‌.
سهون هم فهمیده بود اون خواب ها اشتباه نبودن ‌.
به نظر میومد بعد از اون چهار روز جهنمی و عذاب هایی که کشید ، باور حرف های هاو راحت باشه ‌.
پیشونیش رو به پشت مرد چسبوند و سعی کرد دست هاش رو محکم بهم قفل کنه هر چند دیوانه وار میسوختن.
_ نذار من رو ببرن لرد..من ..من نمیخوام برم .
صدای هق هق های عمیق مردونه اش توی فضای باز اطرافشون پیچید.
فقط پنج دقیقه ی لعنتی دیگه قرار بود قاضی حکم بده و این یعنی شاید سهون رو دوباره بفرستن به جهنمی که براش توی دربار شب ساخته بودن .
_ بذار پیشت بمونم لرد . بهشون بگو نمیذاری من رو ببرن ‌. خواهش میکنم.
نمیدونست اگه از اون خواب ها حرف بزنه تاثیری داره یا نه .
لب هاش رو خیس کرد و به صدای ناقوس تالار مجمع گوش داد. داشتن دنبالش میگشتن .
کلمات با بغض توی گلوش بهم پیچیدن .
_ خوا....خواهش میکنم لرد.. من میخوام پیش تو باشم .
چشم هاش سیاهی رفتن اما متوجه ی قرار گرفتن صورتش بین دست های گرمی شد ‌.
_سهون!
حق داشت اگه سهون رو نمیشناخت .
لاغر تر از قبل شده بود و زخم های دست هاش که وحشتناک خونریزی میکردن جلوه ی بدی داشتن.
لرد لی چی گفت بهش ؟
" با همین دستات اون نقاشی ها رو کشیدی سهون؟ جوابم رو بده ، با همین دست های لعنتیت کلوین رو کشیدی و تحویل اون احمق دادی ؟"
البته که تنها تفاوتش با قبل دست هاش نبودن .
از همه مهم تر ، موهایی که به طور نا مرتب و کوتاه بلند بریده شده بودن.
همین به تنهایی باعث میشد اشک وحشت و ترس توی چشم های لرد روز جمع بشه و پسر رو قبل از بیهوش شدن توی بغلش بگیره.
________________________________________

بخش چهاردهم " یه اشتباه میتونه عشق رو زنده کنه"

خیلی چیزا هست که بخاطرش خودم رو نمیبخشم.
مثل اینکه بابا رو کشتم و حسی مثل عذاب وجدان درونم زنده نیست.
من یه قاتلم که از بوی خون میترسه و گاها شب ها توی تاریکی که میخوابه کابوس می بینه .
من واقعا چی ام ؟
میخوام قوی باشم درست مثل اوین که قدرت بدنی بالایی داره .
باهوش باشم و بتونم از کلمات خیلی خوب و به جا استفاده کنم . روم حساب کنن !
اما هیچوقت اینجوری نیست.
یعنی من پیشرفتی نداشتم و همه ی اینها بخاطر احساساتی بودنمه‌.
یه کلمه میتونه کاری کنه که از خودم بدم بیاد و دست از تلاش بردارم‌.
این بد و غیر قابل تحمله ولی نمیشه کاریش کرد پس فقط باهاش کنار میام و میگم که قراره در آینده همه چیز درست بشه.
ادریس میگفت درونگرایی و همین اذیتم میکنه چون نمیفهمم وقتی باهات حرف میزنم دقیقا دردت چیه.
راست هم میگفت.
هیچوقت نفهمید دردم چیه !
حقیقتا خودمم نفهمیدم پس رها کردم معنای پشت حرکات و احساساتی که سراغم می اومدن رو..
و الان اگه دوباره یادم اومد بخاطر گم شدن لای صفحات کتاب قطور با جلد چرمی ایه که از توی کتابخونه ی سلطنتی اوین برام اورد .
پر از طراحی های عجیب غریب بود و اما داستانی که توش نوشته شده بود سرگذشت پسر جوانی به اسم کریستف بود که میخواست سفر کنه.
و حاصل دنبال کردن آرزوهاش شده بود کتابی که جلوی منه .
یه سفرنامه ی طولانی همراه با جزئیات .
از اوین خواسته بودم تا فقط یه کتاب داستان کوتاه برام بیاره و اون همچین چیزی رو دیشب گذاشت جلوم.
+ فعلا خودت رو با همین سرگرم کن. یادت باشه زیاد جلوی لرد خودت رو نشون ندی . این چند وقت حوصله نداره ممکنه باز مشکلی پیش بیاد.
اون موقع فقط سری تکون دادم تا خیالش از سمت من راحت باشه .
حداقل این یکی رو میتونستم انجامش بدم .
کتاب رو ورق زدم و بی حوصله به پشتی صندلی تکیه زدم.
دقیقا سه ساعت تمام بود که خودم رو با این کتاب و نقاشی کشیدن توی دفتر جدیدم سرگرم کرده بودم.
اونقدر با عجله از دربار روز اومدیم بیرون که حتی یادم رفت وسایلم رو جمع و جور کنم .
دفتر هم احتمالا توی یکی از اتاق ها جا مونده و تا حالا خدمتکار ها انداختنش دور .
از جام بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم .
همراه با کش دادن دستهام خمیازه ای کشیدم و به ساعت روی میز نگاهی انداختم.
ساعت از نیمه شب هم گذشته بود !!!
_ دیگه باید بخوابم...
گوشه ی چشم هام رو مالیدم و خودم رو روی تخت کوچیک و یه نفره ی گوشه ی اتاق پرت کردم‌.
نرم و گرم .
برخورد کف پاهام با تشک سفید رنگ تخت حس خوبی داشت .
انگار بعد از مدت ها دویدن و راه رفتن اجازه داشتی برای چند لحظه دراز بکشی و چشمهات رو ببندی .
حس خوب حموم رفتن توی فصل بهار و دراز کشیدن روی تخت وقتی حسابی خسته ای .
اینجوری حتی‌ نمیفهمی کی خوابت میبره .
_________________________

Bloody CourtWo Geschichten leben. Entdecke jetzt