• part 15 •

606 163 87
                                    

سلام بچه ها
امیدوارم تا اینجای کار از بلادی لذت برده باشین :)
این پارت طولانیه و بخش مهمی از داستان هم هست .
پارت پونزده ایم ولی خب هنوز هیچکدوم از پارت های بلادی صد تا ووت نداره!!
این واقعا من رو نگران میکنه اما اشکالی نداره ^^
امیدوارم داستان اونقدری در نگاه شما خوب و قوی باشه تا ارزش ووت دادن داشته باشه.
لطفا بلادی رو دوست داشته باشین و حمایت کنین ازش ♡
ازتون ممنونم.
پ.ن: بخاطر شرایط ووت های چهارده تا پارت قبلی احتمالا یه چند روزی بلادی آپ نشه .
خیلی خیلی خیلی معذرت میخوام بابتش :)
_________________________________

بخش پانزدهم
"شروعِ یک پایان"

همونطور که روی چاله های پر از لجن و کثافت راهروهای تنگ و تاریک زندان قدم بر می‌داشت دنبال هشتمین اتاقک گشت .
شیش ..
هفت ...
جلوی میله های فلزی اتاقک شماره ی هشت ایستاد و چینی به بینیش داد .
بوی گند خون و صدای پچ پچ های زندانی هایی که از شکنجه ی زیاد روانی شده بودن غیر قابل تحمل بود .
_سهون
توی تاریکی دنبال پسر گشت اما نتونست پیداش کنه .
کلید رو از جیبش در اورد و قفل رو باز کرد .
_ اوین ام
میله ها رو پشت سرش کشید و در رو بست.
دستش رو بلند کرد تا نیروی آبی رنگ قدرت کف دستش روشن شه .
با پخش شدن نور آبی رنگ، پسری که گوشه ی اتاق خودش رو جمع کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود دیده شد .
موهایی که نامرتب کوتاه شده بودن و پایین پاهای لاغرش ریخته بودن . و دست هایی که با دست بند مشکی مخصوص آدم ها بسته شده بود .
و خب مثل امروز صبح، سینی غذای دست نخوره هنوز کنار در بود .
_ غذات رو نخوردی
جلو رفت و کنار سهون زانو زد .
_ باید با هم‌ حرف بزنیم . میدونم که تقصیر تو نیست ولی باید بیشتر از اینها مواظب حرفهات و کارات باشی .
+ من کاری نکردم
_ تو یه آدمی هون . حتی نفس کشیدنت توی این دنیا ممکنه مشکل درست کنه پس این یکم عجیبه که بگی کاری نکردی و گناهی نداشتی
صدای آروم مرد و شمرده شمرده حرف زدنش باعث شد سهون کمی احساس امنیت کنه و سرش رو از روی زانو هاش برداره.
+پس حداقل بهم بگو چیکار کنم که همه چیز درست شه . من نمیخوام کسی رو اذیت کنم اوین .نمیخوام کسی بخاطر من ناراحت شه و تهش این بلاها سرم بیاد .
لب پایینش رو جلو داد و آهی کشید .
+چرا همیشه این منم که به اینجور جاها کشیده میشم.چرا من..
_ من میتونم تا حدی وضعیت رو درست کنم سهون فقط باید با هم حرف بزنیم و همه چی رو بهم بگی .
سینی غذا رو کشید سمت پسر و جلوش گذاشت .
_ و بعدش باید غذات رو هم بخوری . من نمیدونم داداش میخواد باهات چیکار کنه که آوردت اینجا ولی فعلا باید مواظب خودت باشی . یکم زودجوش و عصبیه واسه همین شاید بعدا از اینجا بیارتت بیرون.
+ نمیخوام بیام بیرون .
دست های لاغر و کشیدش که از فشار دستبند ها خون اومده بود رو روی مچ های اوین گذاشت و لبخندی زد
+ بیا حرف بزنیم و بعدش برو اوین . من...فعلا نمیخوام از اینجا بیام بیرون .
_ سهون !
+خستم ، میخوام‌ بخوابم ‌.
توی جاش تکونی خورد و به دیوار تکیه زد .
+ قسم میخورم که چیزی نگفتم اوین . وقتی به نقاشی هام رو به لرد نشون دادم کلی ازشون تعریف کرد ولی چیزی راجع به اون غار نگفت بهم . من فقط میخواستم تعریف هاش رو بشنوم قسم میخورم نمیخواستم لرد لی رو ناراحت کنم .
_ میدونم. ولی مهم اینه که اتفاق افتاده. خواسته یا ناخواسته تو باعث شدی لرد جونگین متوجه ی همچین قضیه ای بشه .
لب هاش خشکش رو خیس کرد و لبخند نیمه جونی زد : پس همه چیز همیشه از من شروع میشه . اون زن و مرگش اون طرف دیوار....اون شب توی اتاق لرد جونگین و یهویی عصبی شدنش و الان هم این .
سرش رو چرخوند تا چشم تو چشم اوین حرف هاش رو بزنه .
_ منظورت چیه ؟ لازم نیست خودت رو سرزنش کنی بخا...
_ فکر کنم کم کم دارم یه چیزایی رو میفهمم اوین . نمیدونم حرف های هاو چقدرش درسته ولی یه چیزی توی وجودم هست...
دستاش رو روی تخته ی سینش کشید و اروم مالید .
_ که میسوزه . نمیذاره گاهی اوقات درست حرف بزنم و شب ها از خواب بیدارم میکنه . انگار قبل از من باعث میشه پاهام حرکت کنه و لب هام کش بیان برای خندیدن . انگار که دو نفرم و اونی که خسته اس و دیر تر دست به کار میشه منم .
دستاش که روی تخته ی سینش گذشته بود کشیده شد و حالا خیلی کم‌مونده بود تا توی بغل پسر پرت بشه.
_ باید اینارو زودتر میگفتی ! شاید دلیل همه ی این اتفاق ها همچین چیزی باشه! گفتم بهت هر اتفاقی که افتاد بهم بگو سهون .
کلمات توی دهن خشک پسر پیچیدن اما توان بیرون اومدن رو نداشتن .
پیچ و تاب میخوردم و به جایی لای اعماق شکستگی های قلبش فرو میرفتن .
چی داشت که از حس و حال این مدتش بگه ؟
دائما در حال تظاهر کردن بود .
تظاهر به یه پسری که دائما لبخند میزنه و از نقاشی کشیدن خوشحاله و هر چقدر بهش سخت بگیرن باز هم ادامه میده .
حالا اینجا ، توی این سلول سرد و بزرگ گیرش انداخته بودن بخاطر همون خوشحالی کوچیکش؟
از یه آدمی که زندگیش به گه کشیده شده بود انتظار داشتن همه چیز رو بدونه و اونطور که میخوان رفتار کنه ؟
لب هاش رو خیس کرد و به چهره ی عصبی اوین خیره شد .
+ برای کی مهم بود من چه حسی دارم ؟حتی الان ..گفتنش به تو چی رو عوض میکنه ؟
_ حداقل میتونستم با برادرم صحبت کنم ! حق نداری تنهایی واسه همچین چیزایی تصمیم بگیری !!
فشار انگشت های اوین دور مچ دست لاغر پسر بیشتر و بیشتر می شد .
نگاهش به همون قسمتی که اوین فشار میداد قفل شد.
+ یه زمانی قبل اینکه بیام اینجا روی دست هام زخم بود . لرد جونگین میگفت خوب میشن و برام بستتشون. حتی روی گلوم ..یکم پایین ترش زخم شده بود .
لبخندی از تجدید خاطرات حضورش توی دربار روز شد . سراسر درد بود اما هر وقت یاد نگاه مرد میفتاد لبخند میزد . عمیق و پر از خاطره های دردناک.
_مراقبم بود . اما بعدش یه اتفاقی افتاد که ترسیدم ...
دستاش رو بالا کشید و سمت گردنش برد تا به اوین نشونش بده.
+وقتی بچه بودم زخم هام خیلی دیر خوب میشدن . حتی وقتی پام میخورد به میز لکه اش تا چند وقت میموند اما حالا ، به همون اندازه که اینجا اذیت میشم ...زخم هام زودتر خوب میشن
کور نبود و تمام اینها رو میدید .
رفتار های عجیب لرد جونگین و چانیول.
گفته های هاو و جیسویی که اون چند شب بالا سرش بود و خوب شدن سریع زخم های سهون رو میدید اما چیزی نمی گفت .
همه شون رو زیر نظر داشت و حالا شده بود مثل یه بچه ای که همه میخوان یه اتفاق وحشتناک رو بپوشونن تا نفهمه ‌‌.
+فکر کنم دارم مثل هیونا میشم..
سکوت تمام سلول رو گرفت و حالا هر دوشون به صدای ناله و خنده های زندانی های روانی ای گوش میدادن که حسابی امشب رد داده بودن .
_ خیلی زودتر از اونی که باید داره خودش رو نشون میده ..
اوین دستش رو عقب کشید و به جایی بین نگاه پسر و دیوار کنارش زل زد .
_ همه چیز خیلی سریع جلو میره و بوی خون داره میاد...
+خ..خون؟!!
واژه ی ترسناکی بود و وحشت رو به جون سهون مینداخت .چندین و چندبار دیده بودتش .
حرف های آخر اوین اما انگار ترسناک تر از واژه ی خون بودن و توی ترازوی معنا حسابی سنگینی میکردن .
_با این حساب ، باید خیلی برای لرد جونگین مهم باشی و این یعنی قراره یه دعوای کوچولو پیش بیاد .
________________________

Bloody CourtWhere stories live. Discover now