• part 19 •

489 141 72
                                    

بخش نوزدهم
" شروع ماجرا "

_بیدار شو
هنوزم براش سخت بود که اسم مرد رو بگه و از اونجایی که به نظر بیدار کردنش اونم وقتی تازه نیش آفتاب در اومده ته بی رحمیه پس بهتر بود بی خیال بشه.
خودش از هیجان و استرسی که تمام وجودش رو زیر و رو می کرد خواب نداشت و مدام هر یک ساعت بیدار می شد.
شانس آورد که لرد متوجه ی از خواب بیدار شدن هاش نشد وگرنه نمی دونست چه دلیلی بیاره .
دوباره کنار مرد دراز کشید و خودش رو بهش نزدیک کرد.
می تونست نیمرخ به خواب رفته ی جفتش رو از نزدیک ببینه.
_لرد ..
نجواهای آرومش تاثیری توی بیدار شدن مرد نداشتن پس دستش رو جلو برد و از روی پیشونی تا روی تیغه ی بینیش کشید.
_صبح شده ...میخوای بازم بخوابی ؟
مرد همونطور با چشم های بسته و غرق خوابش اخمی کرد و تکونی توی جاش خورد.
ملحفه ی سفید تخت زیر عضله های سفت و سختش مچاله شده بود و صورتش دقیقا رو به سهون بود .
_لرد...خورشید در اومده...
حالا کف دستش پایین تر ، روی لب های مرد می شینه : من دیگه خوابم نمی بره..چیکار کنم ؟
کلافه از اینکه هر کار کنه بی فایده است و نتیجه نمیده توی جاش می چرخه و از طرف دیگه ی تخت پایین میاد.
شاید بهتر بود خودش رو با ادامه ی نقاشی های سرگرم کنه .
توی چهارچوب در وایمیسته و کشی به بدنش میده .
_صبر کن...
با یادآوری چیزی خشکش میزنه و سریع سمت اتاق بزرگی که فقط یه دیوارش مونده بود تا رنگ بشه میره .
_ نه نه ..
با باز شدن در و دیدن قلمو هایی که روی زمین پخش شده بودن صورتش مچاله میشه :نه...
همشون کثیف بودن و دیروز بعد از حموم رفتنش یادش رفت تمیزشون کنه .
لعنتی لعنتی ..
_خدا کنه خشک نشده باشن
دستمالش که روی چهارپایه بود رو برمیداره و سمت قلمو ها میره..
_فکر کنم تینر هم تموم شده ..لعنت بهش ..
این قلمو ها رو تازه مامور ویژه براش آورده بود و هیچ دلش نمی خواست با بی خیالی هاش به این زودی خراب بشن .
_قلموهای عزیزم...
همه روی لای دستمال بزرگ پارچه ایش میذاره و در رنگ هایی که باز بودن رو می بنده .
_فکر نکنم امروز بتونم تمومش کنم..
با دردی که توی کمرش بود حتی نمی تونست روی چهارپایه وایسه و دست فرشته ی روی دیوار رو تکمیل کنه چه برسه به زدن اتود پاهاش.
_آه چرا امروز انقدر خسته کننده اس . اون از دیروزه اونجاس؟عااایش..
به قلتک خیس از رنگ بالای چهارپایه نگاهی میندازه و آه میکشه.
فقط باید یکم خم می شد تا برش داره و توی جعبه بذاره .
کشی به بالا تنه اش داد و دسته ی فلزی قلتک رو چسبید .
+ صبح بخیر
قلتک توی دستش سر خورد و با صدای بدی روی زمین افتاد و قسمت بد ماجرا پخش شدن رنگ آبی روی بدنش بود.
+اوه...چی شد ؟
چرا همه چیز دست به دست هم میده تا امروز رو بدتر کنه ؟
_ عااایش..لعنتی
مرد کنارش میشینه و قلتک رو توی جعبه میذاره و به صورت سهون زل میزنه .
رنگ روی تمام قسمت های صورتش شبیه نقطه پخش شده و لباس سفیدش کاملا دیگه غیرقابل استفاده اس .
+ فکر نمی کردم انقدر تو فکر باشی... باید آروم تر حرف میزدم.
بالا تنه ی برهنه اش رو کمی جلو کشید تا جعبه رو سمت خودش بکشه و بقیه وسایل ها رو داخلش بذاره .
_ تقصیر تو نیست . فقط همه چیز امروز قصد دارن برن رو مخ من....هیییی!
با دیدن قلمو های کثیفی که مرد توی جعبه میذاره هینی میکشه .

Bloody CourtDonde viven las historias. Descúbrelo ahora