• part 5 •

630 175 58
                                    

دیشب خواب مامان رو دیدم .
موهای سرمه ای بلندش رو کوتاه کرده بود و حالا دیگه روی شونه اش وایمیستاد . چشماش درست مثل وقتی که می خندید ستاره بارون بود .
مامان می دونست من بابتش متاسفم بخاطر همین دوباره لبخند زد و دستش رو روی شونه ام گذاشت .
_ناراحت نباش سهونا..مامان پیدا کردتش .ببین !
موهاش رو کمی کنار زد و اجازه داد اون گیره ی سر قشنگش که لای دسته های موهای پریشونش قایم شده بود خودش رو نشون بده .
و من خوشحال بودم چونکه مامان تنها یادگاری ای که از مادرش داشت رو پیدا کرده بود .
همین .
__________________________

بخش پنجم
"تاوان"

در اتاق رو محکم پشت سرش بست و بهش تکیه داد .
اونقدری از صدای داد مرد ترسیده بود که نمی دونست چطور این همه راه رو تا اتاقش دوید و صدا زدن های مامور ویژه رو نادیده گرفت .
احمقی یا چیزی بود ؟ با این کارش مشخصا فردا بخاطر بی احترامی تنبیه می شد و شاید مجبور می کردن بیشتر کار کنه.
با وجود تمام این نگرانی ها چیز دیگه ای فکرش رو مشغول کرده بود . اینکه چرا ؟
به تمام حرکات و حرفاش توی مدتی که اتاق لرد بود فکر کرد و سعی کرد اشتباهش رو پیدا کنه اما چیزی نبود . مطلقا هیچی.
دستش رو مشت کرد و روی زمین نشست .
با یادآوری اون نگاه عصبی و پر از خشم مرد دوباره ضربان قلبش شدت گرفت و چیزی نزدیک بود از دهنش بزنه بیرون.
حتی توی گلوش و پشت گوشاش نبض می زد !
_آه خدایا
صورتش رو با دستاش پوشوند و نفس عمیقی کشید .
_ همشون احمقن ..همشون فقط می خوان نشون بدن که خوبن ولی چیزی جز یه پری خودخواه و مغرور نیستن ..همشون ...
دندوناش رو محکم روی هم کشید و لعنتی فرستاد .
اون لبخند و نگاه گرم نمی تونست متعلق به یه پری خودخواه باشه . چه قبول داشت چه نه لرد روز و مامور ویژه اش تنها کسایی بودن که بهش توجه می کردن و جلوی آسیب دیدنش رو می گرفتن !
البته که می دونست بخاطر نیروییه که توی وجودشه ! احمق که نبود متوجه ی همچین چیزی نشه .
امروز انقدر از بدنش کار کشیده بود که حال فکر کردن به چیز دیگه ای جز خواب رو نداشت .
تمام ناراحتی ها و دلخوری هاش رو جایی گوشه ی اتاق دفن کرد و بلند شد و سمت تختش رفت.
نور ماه از پنجره به داخل می تاپید اما باز هم تاریک بود و نمی تونست جایی رو ببینه .
خودش رو زیر پتوی ی نرم و گرم تختش جا داد و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد .
دستش که باند پیچی شده بود رو روی سینه اش گذاشت و چشماش رو بست .
_فردا همه چیز درست میشه هون ..
باور داشت به اینکه همیشه چیزای بهتری در انتظارشه .
_فردا همه چیز رو فراموش میکنی
ذهنش آروم آروم به خواب می رفت و اجازه ی حرف زدن بهش نمی داد .
فقط یه چیزی..
چرا یجایی درست وسط سینه اش انقدر می سوخت و صورتش خیس از عرق بود ؟
_________________________

نخ قرمزی که از پشت دامن دختر جلوییش آویزون بود رو خیلی آروم کشید .
از خدمتکارای جدید بود که حسابی زرق و برق دربار هیجان زدش می کرد و به هر چیزی زیاد از حد زل می زد .
دختر متوجه ی هاوارد که با نیش باز پشت سرش وایساده بود و با دامنش ور میرفت نشده بود و داشت به یکی از تابلوی های حرفه ای راهرو نگاه می کرد .
"یکم دیگه ..یک..."
با کشیده شدن شونه اش به عقب و سنگینی دست های مرد که مجبورش کرده برگرده به خودش اومد و نخ رو ول کرد .
_عااا چانیول سنسه
مرد اخمی کرد و با قیافه ی سرزنش گرش نگاهی به دختر که هنوز مات و مبهوت نقاشیا بود انداخت .
با زیرترین صدای ممکن با مامور ویژه صحبت می کرد : میتونم براتون توضیح بدم !
_آه ... هاو
_ب..بله
یقه اش توسط مرد کشیده شد و سمت اتاقی که ته راهرو بود رفتن .
با پرت شدنش توی اتاق و بسته شدن در وحشت زده به مرد خیره شد .
_چی ..چیزی شده قربان ؟ من میرم ازش عذرخواهی میکنم ...واقعا پشیمونم از کارم او..
_تموم شد ؟
مرد مشتش رو باز کرد تا آتیش کوچیکی بین دستاش شعله ور شه . اتاق به شدت تاریک بود و نیاز داشت که چشم تو چشم با پسر صحبت کنه .
_گوش کن چی میگم هاو ..اوضاع یکم بهم ریخته و من باید تمام حواسم به لرد باشه ! این سه چهار روز من تماما کنارشم و نمی خوام وقت ملاقات با کسی داده بشه !
هاو نگران قدمی به جلو برداشت و دست راستش رو توی موهاش فرو کرد .
_اتفاقی برای لرد افتاده ؟ نکنه اون طلسم...
_یکم طلسم داره اذیتش میکنه و ما باید ازش مراقبت کنیم . متوجه ای که ؟
از طلسم و هر چیزی که باعث می شد لردش آسیب ببینه متنفر بود.اگه فقط برای یبار توی عمرش می تونست اون طلسم رو لمس کنه در جا نابودش می کرد تا زندگی به سه تا دربار برگرده ! مخصوصا دربار خودش.
دستش رو مشت کرد و خیلی جدی جواب مامور ویژه رو داد : بله متوجهم !
_با سرباز ها هماهنگ شده هیچ کس حق نداره توی این سه روز بیاد دربار !
_ولی آقای پارک چی ؟ قرار بود امروز ظهر اینجا باشن اما انگار نتونستن امروز بیان
مرد اتیش توی دستش رو کمی چرخوند و سری تکون داد : اونو خودم حل می کنم میندازمش برای چند وقت دیگه . فقط حواست باشه هاو ! به همه بگو از این لحظه به بعد تا سه روز دیگه هیچکس حق ندره یازده شب به بعد از اتاقش بیاد بیرون . کسی تنهایی نره بیرون ..مخصوصا محوطه هایی که نزدیک دربار و در های ورودیه ! فهمیدی؟
زمان زیادی لازم داشت که همه ی حرف های مرد رو حفظ کنه و به بقیه بگه اما چیزی که الان مهم بود اینه که ..
مگه داره چه اتفاقی میفته ؟
_چانیول سنسه...لرد ..اون حالش خوب نیست ؟
بدون اینکه کنترلی روی اشک هاش داشته باشه شروع کردن به سرازیر شدن. واقعا موقع هایی که گریه می کرد از خودش خجالت می کشید.
"نمیخوام اتفاقی برای لرد بیفته ..لرد روز باید همیشه قوی و سالم بمونه..باید تا پنجاه هزار سال...نه بیشتر ! باید تا صد هزار سال دیگه سالم بمونه .. اون لرد ماست ..باید..."
نگاه گرم مرد روی صورت هاو نشست و گره اخمش باز شد .
_ لرد از پسش بر میاد هاو..نگران نباش . اون قدرت زیادی داره ..یادت که نرفته؟
_درسته ..لرد خیلی قویه ...
چانیول مطمئن نبود که چقدر از حرفایی که میزنه حقیقت داره اما الان تنها چیزی که نیاز داشت فرار کردن از ترس بود . باید پری های دربار رو توی آرامش نگه می داشت و از ترس دورشون می کرد . نباید کسی از واقعیت خبردار شه اونم الانی که همینجوری مشکلات زیادی دارن.
_خوبه ..حرفی من رو یادت بمونه هاو . میدونی که من خیلی بهت اعتماد دارم پس همه چیز رو همونطور که باید انجام بده و مطمئن شو که همه متوجه بشن باید چیکار کنن
_بله ! من بهترینم رو انجام میدم ! قول میدم .
_خوبه !
آتیش رو خاموش کرد و دستی به سر پسر کشید : منم دیگه باید برم پیش لرد ..از اینجا به بعدش با تو !
با رفتن مامور ویژه توی جاش تکونی خورد و به در نیمه باز اتاق که به نور اجازه ی ورود داده بود خیره شد .
تا حالا با لرد صحبت نکرده بود غیر از یکبار اونم وقتی که بچه تر بود اما خیلی راحت می تونست عشق و وفاداریش به لرد روز رو توی وجودش حس کنه .
همون یکبار برای اینکه بخواد تمام وجودش رو پای این ماموریت کوچیک بذاره کافی بود .
" _ برای خاص بودن چی غیر از این نیاز داری که پسر خوبی برای خانوادت باشی اونم وقتی که همه از بد بودن لذت می برن هاوارد ؟..دنبال این نباش که قدرت خاصی رو پیدا کنی ..چون تو خودت ..وجودت خاصه پس فقط چیزی که هستی رو قبول کن و سعی کن برای خانوادت بهترین تلاشت رو انجام بدی"
این چیزی بود که لرد همون دفعه بهش گفته بود . وقتی که داشت پشت دفتر مدرسه بخاطر جواب ازمایشی که ازش گرفته بودن گریه می کرد . بخاطر اینکه یه پری با قدرت های خاص نبود .
هاوارد یه پری عادی بود که فقط تا هزاران سال عمر می کرد .
حالا متوجه حرف های لرد می شد .
_لرد هم خونواده ی منه...
"سعی کن برای خانوادت بهترین تلاشت رو انجام بدی"
____________________________

Bloody CourtHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin