• Part 22 •

567 148 66
                                    


سلام بچه ها،
امیدوارم حالتون خوب باشه :)
همه ی ما گاهی اونقدر خسته و نا امیدیم که تنها راه چاره رو توی پناه بردن به پناهگاه های امن زندگی مون می دونیم . آدمها، اتاقمون ، تخت نرم و گرمی که داریم یا چیزی که شاید برای بقیه بی معنی باشه اما جایی تو قلب ما نفس می کشه .
قرار نبود بلادی کورت حالا حالاها آپ شه پارت قبلی گفتم این رو ولی این چند روزه توی یکی از اون موقعیت هایی قرار گرفتم که دوست دارم با یه چیزی حال خودم رو خوب کنم.
بلادی فقط برای من یه " فیک با کاپل کایهون" نیست.
یه فیکی که فقط بخوام باهاش فن گرلی کنم.
نوشتنش ، خوندنش و آپ کردنش برام خوشحالی میاره.
یکی از پناهگاه های زندگیمه .
این چند روز برای حالِ خوب فقط نوشتم و ادامه دادمش ولی فهمیدم انگاری کافی نیست.
دوست داشتم شماها هم همراه من بخونین .
قدردان تمام محبت و حمایتی که نسبت به بلادی کورت داشتین و دارین هستم ♡
شماها تا آخر همراه من و بلادی بمونین.
تا جایی که داستان لرد روز و جفتش به پایان برسه :)
ماچ به کله های تک تکتون ریدر های مهربونِ بلادی.
______________

بخش بیست و دوم
" برای بی نهایت"
می ترسم برم پیشش اما حالا که همه رفتن سمت اتاق هاشون و ادریس رو با وجود خط و نشون کشیدن های من بردن ، باید زودتر از اتاق ناهارخوری برم بیرون.
مدام به صندلی ها و پارچه ی تعویض شده ی میز نگاه می کنم و بعد در و دیوار ها برای مچاله کردنم بهم دیگه نزدیک میشن.
ادریس حق داشت چون هیچی نمی دونست .
پر از خشمی بود که خود منم تا همین چند وقت پیش شبها تجربه ش می کردم.
برخلاف من اون کسی نبود که بخواد از قدرت بی انتهای پری های این دنیا بترسه یا فرار کنه.
ادریس هیچوقت فرار نمی کرد و از مرگ نمی ترسید.
اما من...
حتی نمی تونم جلوی این سوءتفاهمی که بین دوست قدیمی و جفتم درست شده بود رو از بین ببرم.
نمی خواستم دو تا از مهم ترین افراد زندگیم اولین دیدارشون اینجوری باشه.
وقتی قدم برمیدارم سمت پله ها به این فکر می کنم که چرا همه بدون هیچ حرفی از سالن زدن بیرون.
چرا چانیول سنسه شماتت بار نگاهم نکرد یا برام متاسف نشد.
چرا ادریس برای بار آخر ازم‌ نخواست که نجاتش بدم و مهم تر از همه...
جونگین.
چرا جوابم رو نداد؟
انتظار داشتم بگه اینطور نیست یا اگرم چیزی این وسط بوده برای پوشوندنش سرم داد بزنه و ازم بخواد ساکت شم.
اما هیچی نگفت.
ترجیح داد اون نگاه غمگین و شوکه اش رو توی صورتم بکوبه و از کنارم‌ جوری رد بشه که حتی سر انگشتش بهم نخوره و بعد سمت در رفت.
به در اتاق می رسم اما انگشتهام نزدیک دستگیره می ایستن.
کی فکرش رو می‌کرد باز کردن یه در انقدر سخت باشه؟
نمی خواد الان من رو ببینه چون جلوی همه جوری باهاش صحبت کردم که نباید‌.
اون لرد بود.
کسی که حتی خدمتکارها جرات نگاه کردن به صورتش رو نداشتن و من چیکار کردم؟
حالا حتما..
حتما فکر می کنه من دارم خود واقعیم رو نشون میدم و چیزی که تا الان دیده همش دروغه‌!
حالا فکر میکنه من بخاطر ادریس میخوام همه چیز رو بهم بزنم و بیخیال همه چیز شم.
من...
باید باهاش حرف بزنم و هنوز به ساعت نکشیده این داستان رو تموم کنم .
چه احمقی ام ! همین الانش هم یک ساعت گذشته.
ناخودآگاه قدمی به عقب برمی دارم.
باید امشب توی اتاق خودم بخوابم و بیخیال حرف زدن بشم. می ترسم از اینکه من حرف بزنم و اون اشتباه متوجه بشه.
صدای چرخش کلید توی در میاد و دستگیره آروم پایین کشیده میشه.
حالا در باز شده و می تونم قامت مردی رو ببینم که پشت بهم سمت میز نوشیدنی های گوشه ی اتاق می رفت.
+بیا تو ، در رو هم قفل کن

Bloody CourtWhere stories live. Discover now