♡︎پارت 13♡︎

1K 186 60
                                    

به آرومی چشم هاشو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت

خودش هم نمی‌دونست چند ساعته که بیهوش بوده و دقیقا الان توی این اتاقه ترسناک و سیاه چیکار می‌کنه!

با شک و تردید روی تخت نشست و با اینکه حسه بدی رو درونش داشت از روی تخت بلند شد و به سمت درِ خروجی اتاق رفت که همون لحظه در باز شد و جثه ی هیکلیِ نامجون نمایان شد!

خون آشام نگاه سؤالی ای به امگا انداخت و به چهارچوب در تکیه داد

¬کجا به سلامتی؟!
_م...من اینجا چیکار میکنم؟!
¬امگایه منی و توی اتاقمی دلیل دیگه ای باید داشته باشه؟!
_ت.. تهیونگ.. کجاست!؟
جین با ترس اینو پرسید و دستشو مشت کرد
¬متاسفانه برادرت تو رو اینجا جا گذاشت و چون جفته عزیزش گفته بود که همین الان باید برن اونم دُمشو گذاشت رو کولش و با جفتش از اینجا رفت!

نامجون با طعنه اینو گفت و شونه هاشو بالا انداخت

_ی.. یعنی. چی.. که.. رفت؟ ب.. این.. زودی؟..
¬توقع داشتی سرزمینشو ول کنه واسه تو اینجا منتظر بمونه تا به هوش بیای بعد بره؟!
_نه.. ولی..
¬خودت با پایِ خودت اومدی اینجا !
_خب.. حق با توعه..این اولین بار نیست بقیه منو جا میزارن و میرن! یه جورایه خاصی برای هیچکس مهم نیستم!

جین نیشخندی زد و سعی کرد غمش رو پشت نقابه شجاعتش مخفی کنه...

نامجون یکی از ابروهاشو بالا انداخت و به سمت جین رفت
امگا یک قدم عقب رفت که خون آشام با یه دست کمرشو گرفت و چسبوندش به خودش

¬مهم نیست برای کی مهمی و برای کی بی ارزشی مهم اینه امروز به عنوان امگایه سلطنتیه خون آشام ها اینجا هستی و ارزشتو ثابت کردی فهمیدی؟!

نامجون اینو گفت و منتظره جوابه امگا موند

جین که توقعه همچین حرفی رو از موجوده بیرحمه رو به روش نداشت شوکه به چشم های خون آشام خیره موند و زبونش بند اومد

_ا.. از این حرفا هم بلدی بزنی؟!

امگا با تعجب اینو گفت و ناخوداگاه گوشه ی لبشو به دندون گرفت

¬تو فکر کردی دلیل اینکه گذاشتم تهیونگ و جفتش از اینجا برن این بود که من ضعیفم؟!

_پ.. پس چی بود؟!

¬احمق اگه اون پسر برادرت نبود تا الان توی این قصر دفنش کرده بودم و جفتشو زیرخواب خودم میکردم حالا اینکه یه رایحه ی قوی از خودش پخش میکنه دلیل نمیشه کلا فلجم کنه!

جین همونطور شوکه به خون آشام رو به روش خیره مونده بود و هیچی نمی‌گفت

¬من از همون اول میدونستم تهیونگ داره دنبالتون میاد و زمانی که سعی کردم به جفتش تعرض کنم قصدم این بود که تهیونگ رو بکشونم بیرون تا خودشو نشون بده!

𝑤ℎ𝑎𝑡 𝑤𝑖𝑙𝑙 ℎ𝑎𝑝𝑝𝑒𝑛? ❥︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora