_هنوزم همونجوریه؟
الفا با نا امیدی این رو از خدمتکار پرسید و خدمتکار با ناراحتی سرش رو تکون داد
-سرورم بهتره به فکرِ یک راهِ حل جدی براشون باشید! چند روز گذشته و چیزی تغییر نکرده
تهیونگ با شنیدنِ حرفِ زن هوفی کشید و به سمتِ اتاقکی رفت که زیرِ زمینِ قصر بود
بعد از اینکه با احتیاط در رو باز کرد کوک با چشمای سفید رنگ و اشکیش به الفاش خیره شد و بال های سفید رنگش باز شدن
+برو بیرون
_کوک من ازت نمیترسم پس خواهشا تمومش کن!
+برو بیرون تهیونگ..خواهش میکنم..! نمیخوام بهت اسیب بزنم!
امگا با عجز و گریه این رو فریاد زد ولی تهیونگ به ارومی به سمتش رفت و جثه ی ظریفِ کوک رو در اغوش کشید
_بهت گفتم من ازت نمیترسم..اینکه منو از خودت دور کنی با کشتنم هیچ فرقی نداره...
+برو بیرون آلفا..فقط برو..من دیگه کنترلم دستِ خودم نیست..پس تا میتونی از من ..فاصله بگیر !
کوک در حالی که با صدایِ بلند گریه میکرد این رو زمزمه کرد و سعی کرد از بغلِ تهیونگ بیرون بیاد
_امگا! تمومش کن! تو قرار نیست به هیچکس اسیب بزنی! از امروز من بهت کمک میکنم تا به خودت مسلط بشی باشه؟!
+نه تو نمیدونی ..تو نمیدونی من الان چه حسی دارم...
_چرا میدونم! بهتر از هر کسِ دیگه هم میدونم کوک..
میدونم الان خودتو گم کردی
میدونم ترسیدی و سعی داری خودتو یجایی قایم کنی تا به کسی اسیب نزنی امگا
اما این راهش نیست..اینطوری فقط خودت رو از من دور میکنی پس اینکارو نکن..!+تهیونگا...تو مکانِ امن منی..! من..فقط نمیخوام..از دستت بدم...من میترسم..! خیلی زیاد هم میترسم..!
کوک با گریه و ناراحتی این رو گفت و خودشو توی بغلِ الفا مچاله کرد
_تو منو هیچوقت از دست نمیدی کوک ،من تا تهش مکانِ امنت میمونم..
تهیونگ همونطور که امگا رو بغل کرده بود روی تخت نشست و سرِ کوک رو روی سینه اش گذاشت
_کوک، یک گلِ رز با خارهایی که داره قشنگه...اینکه بشینی دونه دونه خارهای کوچیکشو قطع کنی تا دیگه دستتو زخمی نکنه جز اینکه اون گل رو پژمرده و خراب کنه و زیبایی و شادابیشو ازش بگیره دیگه کاری نمیکنه پس سعی نکن خودتو از بین ببری تا من دیگه زخمی نشم
مهم نیست دستمو زخمی میکنی مهم اینه که تا وقتی که شادابی و زیباییتو میبینم حالم خوب میشه باشه؟!+ولی وقتی زخمی بشی دیگه منو تحمل نمیکنی و خودت شروع میکنی به پر پر کردنِ این گلِ رز...
STAI LEGGENDO
𝑤ℎ𝑎𝑡 𝑤𝑖𝑙𝑙 ℎ𝑎𝑝𝑝𝑒𝑛? ❥︎
Lupi mannariزمانی که هنوز هم زندگی های قبیله ای وجود داشتند و گرگینه ها و خون آشام ها با یک قانون از همدیگر جدا شده بودند، آلفا و امگا ای سلطنتی تاج و تخت دنیای گرگینه ها را بدست گرفته بودند و در این راه باید با وجود تمام مشکلات در کنار همدیگر بمانند و در این ر...