♥︎پارت 14♥︎

932 181 67
                                    

یک ساعتی میشد که از کلبه حرکت کرده بودن و بخاطر نبودِ اسب، جیمین و یونگی تبدیل شده بودن و تهیونگ و جونگ کوک با اسب خودشون در حال برگشتن بودن

امگا در تمامِ طول راه به آلفا چسبیده بود و حتی یک ثانیه هم ازش جدا نمی‌شد

_دوره ی هیتت داره شروع میشه نه؟

تهیونگ با خونسردی این رو پرسید و بوسه ای روی گردن جفتش گذاشت که کوک لرزی کرد

آلفا با تعجب به کوک نگاهی انداخت و صورتشو به سمت خودش برگردوند

_چیشد یک دفعه؟!

+ن.. نمیدونم.. بعضی وقتا با هر لمس ساده ات بدنم واکنش نشون میده..!

_من میتونم خودمو کنترل کنم ولی تو اگه اینجوری پیش بری برای آماده سازی مراسم ازدواج اذیت میشی!

+فقط.. نزدیکم بمون...بقیه اش رو یکاریش میکنم..

_میخوای.. کمکت کنم..؟

تهیونگ با لحن آرومی این رو پرسید و منتظر جواب امگا موند

+نه.. هنوز.. نه.. براش آماده نیستم...

کوک با خجالت این رو گفت و نگاهشو از آلفا گرفت

_پس هر وقت نیاز داشتی خجالت نکش و بهم بگو باشه؟

آلفا با مهربونی این رو گفت و کوک رو بغل کرد

کوک باشه ی آرومی گفت و همونطور که توی بغل جفتش بود چشماشو بست

_یکم بخواب بعد از اینکه رسیدیم بیدارت میکنم..

تهیونگ در همون حال که سر امگا رو روی سینه اش گذاشته بود افسار رو دوباره به دست گرفت و حرکت کرد

کوک با شنیدن صدای ضربان قلب جفتش لبخندی زد

"یعنی میشه همیشه این صدارو بشنوم؟"

کوک با خودش این رو گفت و دوباره گوش به ضربان قلب جفتش سپرد

_تا وقتی میتونی این صدارو بشنوی که خودت هم اینجا باشی امگای من

تهیونگ در حالی که لبخندی روی لباش نقش بسته بود این رو گفت و موهای کوک رو نوازش کرد

+بازم یادم رفت میتونی صدای ذهنمو بشنوی..!

امگا با خنده این رو گفت و با انگشتش کلمات نامفهومی رو روی سینه ی آلفا نوشت و بعد لبخندی زد

_چی نوشتی؟!

ته با تعجب این رو پرسید و نگاهی به امگا انداخت

+یه رازه.. بین من و قلبت..

کوک این رو گفت و بعد با همون لبخندی که روی لباش بود دوباره چشم هاشو بست

و بعد از چند دقیقه با لالایی ای که کنار گوشش بود به خواب رفت

_که یه رازه..؟

𝑤ℎ𝑎𝑡 𝑤𝑖𝑙𝑙 ℎ𝑎𝑝𝑝𝑒𝑛? ❥︎Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz