اما پدر ... اين مهمونيه تولده يونجونه... لطفا بذاريد برم ... خواهش ميكنم پدر ... با جونگکوک میرم ! اینطور راضی میشید ؟!
تهيونگ التماس ميكرد.
ولی اين التماسا روی کسی که ازش متنفره هیچ فایده ای نداره ، بلکه لذت بخش هم هست ..!
با خشم سمتش برگشت و سیلی محکمی در گوشش خوابوند .:-دهنتو ببند . وقتی میگم نمیری ، یعنی نمیری ، با من بحث نکن پسره ی حرومزاده !
تهیونگ با بغض دست روی گونه ی قرمز شدش گذاشت ولی غرورش بهش اجازه اشک ریختن نمیداد...
اون جلوی هیچکس بجز جونگکوک نمیشکست !
با سری پایین افتاده مسیر طولانی اتاق کار پدرش تا در خروجی خونه رو طی کرد .
به آقای لی ، راننده شخصیش گفت که تا مدرسه ببرتش .پیرمرد که سالها بود این خانواده رو میشناخت ، با دیدن قرمزی روی صورت پسرک به مسئله پی برده بود با ناراحتی نگاهش رو به تهیونگ داد .
:"بابا جان حالت خوبه ؟!
تهیونگ پوزخند دردناکی زد
:-بد بنظر میام آقای لی؟
و سوار ماشین شد .
پیرمرد غصه دار هم پشت سرش سوار و به سمت مدرسه ی پسر حرکت کرد .———————
امروز توی شرکتش جلسه مهمی قرار بود برگزار بشه و جونگکوک به شدت استرس داشت ...
صورتش خیس عرق بود و دستهاش میلرزید .کاش تهیونگ پیشش بود تا با نگاه کردن بهش آرامش بگیره .
بلند شد تا بره آبی به صورتش بزنه که گوشیش زنگ خورد .
سرجاش نشست و گوشیش رو از جیب کت مشکی رنگش درآورد .
آقای لی ..؟
اون با جونگکوک چیکار داشت ؟
دکمه ی سبز رنگ رو لمس کرد و گوشی رو دم گوشش گذاشت .:-آقای لی ؟! اتفاقی افتاده ؟
پیرمرد از پشت خط نفس عمیقی کشید .
:"ق..قربان..امروز که میخواستم جناب کیم رو به مدرسه ببرم..
مکثی کرد .
جونگکوک نگران بود ...
خیلی نگران ...:-آقای لی لطفا منو نترسونید ... چه اتفاقی برای تهیونگ افتاده ؟!
مرد دوباره حرفهاش رو از سر گرفت .
:"راستش نمیدونم چیشده...ولی چشمهای جناب کیم قرمز بود و ... و خب راستش اون ... چطور بگم ...جونگکوک سعی میکرد با نفس های عمیق خودشو کنترل کنه ولی در آخر با عصبانیت از مکث های پی در پی مرد دست ازادش رو روی میز کوبید و صداش رو بالا برد .
:-چش بود ؟! لعنتی میگم چش بووود ؟!!!:"ق .. قربان روی صورتشون ... جای ... جای انگشت هایی قرمز شده بود ... خیلی قرمز ... به وضوح توی چشم میزد ... فکر میکنم ... سیلی خورده بودن ...
ESTÁS LEYENDO
The Culprit-!
Fanficتهیونگ با حسرت به چشمای خروشان مردش خیره بود. سریع دستشو از دست هیونگش ازاد کرد و سمت جونگکوک دوید. خودشو تو بغلش پرت کرد و دستای جونگکوک بلافاصله دور کمر پسرش حلقه شد. همونجور که صورت پسرشو به سمت مخالف میچرخوند اسلحه ای که همیشه تو کمرش بود و دراو...