CHAPTER 1

1.8K 139 37
                                    


سئول 11:54 دقیقه

Jennie:

تا حالا تصور کردین که دوتا زندگی داشته باشید؟ همزمان دو نفر باشید؟ شرط میبندم داشتین اما بین فک کردن در موردش و واقعا زندگی کردنش تفاوت خیلی بزرگیه، باور کنید. سالهاست که دارم خودمو بین جنی و روبی جین، دو زنی که هرچی داره از دست داده مجزا میکنم اما من زنی قدرتمند و مصمم میسازم که هیچ ترسی از مقابله با هر موقعیتی که زندگی درست میکنه، نداره. برای کسی که همه چیزو از دست داده و با موقعیت هایی روبرو شده که باعث دلسوزی شما برای من میشه، امروز من ادم بهتری هستم. 

در عرض چند دقیقه میتونم جنی شیرین رو ببینم که به روبی جین اغواگر تبدیل شده، شگفت آوره؟ مثل دو چهره تو یه سکه میمونه. جنی دختر سخت کوشی بود که برای آرزوهاش میجنگید و تو پیدا کردن راهی بهتر بخاطر رشد و کمک به اونا بود. آشغال، به بی اهمیت ترین انسانی که تا حالا روی زمین زندگی کرده فکر‌ کردم. هرگز فراموش نمیکنم که تو بدترین لحظه زندگیمون، وقتی چیزی نداشتیم اون مارو ول کرد و تنهایی و بدبختی رو پشت سرش گذاشت. میتونی تصور کنی وقتی مادر و خواهرت هر روز گریه میکنن چطوریه؟ زندگی از ترحم و مقایسه مردم میگذره؟ تحقیرآمیز بود.

در همین حین تصمیم گرفتم که نمیتونم بذارم خانوادم اینطوری زندگی کنن. یادمه به محض بیدار شدن تو اون روز سرنوشت ساز تو روزنامه دنبال پیشنهادات کاری گشتم اما با بدشانسی کامل هیچکسی قبولم نکرد. یادم میاد که جلوی یه کافی شاپ ایستادم، آخرین پولمو در اوردم و یه فنجون قهوه داغ خریدم بعد پشت دورترین میز نشستم.

مکان ساده ای بود، مردم به طور پراکنده پشت میزا نشسته بودن و مکالمه سرگرم کننده داشتن. کنار پیشخوان من متوجه یه زن بلوند، قد بلند با ظاهری زیبا و جوون شدم که به دلایلی بهم خیره شده بود اما بهش توجه نکردم.

دودی که از مایع سیاه فنجون کوچک بیرون میومد، استنشاق کردم بعد اونو به لبهام رسوندم و با لمسش زبونمو گرم کردم. به چند روز شکست خوردم فک کردم، از چندین مکان بازدید کرده بودم و هیچکدوم قبولم نکرده بودن.

یادمه قبل از اینکه خونه رو ترک کنم مادرم روی شونم زد، به چشمام مستقیم نگاه کرد و گفت:
"میدونم که تو تنها کسی هستی که میتونه اینو تغییر بده."

و با این جمله انگیزه چیزی رو پیدا کردم و با خودم قسم خوردم تا زمانی که اونو بدست نیوردم برنمیگردم.

گریم گرفت، وقتی یاد حرفا و نگاهش به چشمام افتادم که چیز بهتری رو التماس میکرد گریه کردم. چون مجبور بودم بدون هیچ امیدی برگردم. همه چیز از دست رفته بود، من حتی نمیتونستم یه کار ساده پیدا کنم و این زمانی بود که احساس کردم شخصی مقابلم نشسته. چشمامو بستم و اجازه دادم آخرین اشکام بیوفته بعد سریعا با پشت دست اونارو پاک کردم و به زنی که روبرومه نگاه کردم. این همون بود، زنی که کنار پیشخوان نشسته بود.

THE STRIPPER (JENLISA TRANSLATED)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin