part 3

714 161 3
                                    

(جنگل سیاه)
درست از کنار سلف گذشتند، رز آهی پر حسرت کشید:
-دلم برای تو سلف نشستن تنگ شده!

کای دستش را روی شانه ی او برای تسلی گذاشت اما زبانش بر خلاف عملش کاملا غیر مهربانانه عمل کرد:
-برای اون عده ای که عین جن زده ها ازمون فرار
می‌کنن یا اون قلدارایی که با دیدن ما هوس زورگویی به سرشون می‌زنه چی؟ دلت برای اون آدمای شیرین تنگ نشده؟

هان با کای موافق بود با لحنی که نشان می داد حتی تصور سلف هم منزجرش می‌کند گفت:
-هر بار پامون به اون جهنم می‌رسه جوری ضربه روحی
می‌خوریم که غرورمون و با خاک انداز بیرون می‌بریم.

بالاخره به نیمکت همیشگی‌اشان رسیدند، یکی از پوئن های مثبتش، خلوت بودن آن بود؛ زیرا در حیاط پشتی مدرسه قرار داشت.
رز ظرف کوچک پنکیکش را روی میز رها کرد و خود روی صندلی نشست، هان هم طبق معمول بالا بودن را ترجیه می داد و گوشه ی میز نشست، کای کنار رز جا گرفت و خندید:
-مطمئن باش تو زندگی قبلیت میمون بودی!

رز کیسه ی غذای کای را از دستش کشید و تست ها را بین خودشان تقسیم کرد، بعد از زدن گاز اول، با همان دهان پر شروع به حرف زدن کرد:
-صندلی فقط به اندازه دو نفر جا داره، پس تحریکش نکن برای پایین اومدن، چون باید رو پامون بهش جا بدیم.

کای ظرف هان را باز کرد و چشمکی زد:
-اگه مثل مامانش دستپختش خوب باشه، پام که هیچی قلبمم بهش می‌دم!

هان که تازه خوردن تست را تمام کرده بود، یکی از پنکیک ها را برداشت:
-اعضای بدنت و برای خودت نگه دار، دلتم خوش نکن.

کای اشک نریخته اش را تصنعی از گوشه ی چشمش پاک کرد:
-به احساسات لطیفم، لطمه زدی...

و جوابش لگدی بود که نثار پهلویش شد؛ لباس خاکی‌اش را تکان داد و با لبخندی مشغول خوردن شد.
رز همان طور که کیسه کای را زیر و رو می‌کرد گفت:
-جز این که یه روده راست تو شکمت نیست؛ اگه استریت نبودی باز می‌شد برای ضربه احساسیت دل سوزوند.

کای کیسه را از دست رز کشید:
-تلاش نکن، یادم رفت آبمیوه بخرم؛ در ضمن فکر نمی‌کنم تو قضیه استریت بودن تنها باشم.

و از این حرفش قصد تیکه انداختن به رز را داشت که دقیقا مثل خودش بود.

هان آهسته لب زد:
-تنها منم... سپس شیر کاکائو هایی که داشت را وسط انداخت:
-فعلا با این سر کن، خوشمزه ترم هست...

رز نی را محکم، روی جعبه شیر کاکائو فرود اورد:
-مگه مهم رفیقایی که با هم میگردن از نظر گرایشم تفاهم داشته باشن؟! این دنیا هم انقدر بزرگ هست که تنها نباشی!

کای شیر کاکائو رز را از دستش کشید و با لبخند شیطانی بالا آوردش و خطاب به رز گفت:
-مرسی!

سپس سرش را سمت هان چرخاند:
-قرار نیست باهم ازدواج کنیم که دنبال تفاهم و شباهت باشیم...

Nineteen 1Where stories live. Discover now