part 15

489 105 0
                                    

( ریشه های نفرین)

با سرعتی که مینهو در پیش گرفته بود و بی توجهیش به چراغ قرمز و سبقت گرفتن ها بعید نبود بار دیگر جریمه ای روی گردنش حلق اویز شود .
هان با این که این شتاب را دوست داشت اما نیشگونی از پهلوی مینهو گرفت و بعد از شنیدن ناله ی اعتراض وارانه او گفت :
-داریم می ریم ملاقات یکی تو بیمارستان نه تحویل دادن جنازمون به سردخونه اون جا .
مینهو انرژی منفی احاطه اش کرده بود برای همین حوصله شوخی نداشت پس به طور جدی حسش را در میان گذاشت :
-حس می کنم سمت اون جا کشیده میشم و یه اتفاقی افتاده .
هان سعی کرد جاده انکار را در پیش بگیرد تا او هم مانند مینهو انرژی منفی سراغش نیاید روحیه
شادش را حفظ کرد و با تک خنده ای گفت :
-زندگیمون عجیبه ولی هنوز به مرحله پیشگویی نرسیدیم این لول فعلا قفل .
مینهو به جای جواب دادن سرعت را بالاتر برد .
هان کمی رگه ی ترس در وجودش احضار شد این حال مینهو عادی به نظر نمی رسید و بیش از حد بی احتیاط به نظر می رسید.
بالاخره با کلی غر زدن از سوی هان و سکوت از سمت مینهو به مقصد رسیدند.
به محض متوقف شدن موتور، هان با یک حرکت چهار زانو نشست مینهو از ایینه با تعجب به او زل زد :
-چی کار می کنی پیاده شو بریم تو ؟
هان سوت زنان سرش را چر خاند و او را نادیده گرفت.
مینهو از موتور پایین آمد و دست به سینه به هان خیره شد، فکر کرد با چند ثانیه انتظار هان کوتاه میاید و می گوید قصدش از این کار چیست اما هان به گونه ای که انگار هیچ مسئله ای در این دنیا مهم تر از ریتمیک سوت زدن و دید زدن اطراف نیست با دقت به کارش ادامه داد .
مینهو دستی به صورت خود کشید و گفت :
-دقیقا چی کار داری می کنی ؟
هان چشم های خود را گرد کرد و ابرویی بالا انداخت و زیر لب خود را مخاطب قرار داد :
-یه لحظه حس کردم می بینه من و...
مینهو که خودش پر بود از استرس بی دلیل، حس تجزیه و تحلیل رفتار عجیب هان را نداشت، شانه ی او را گرفت و گفت :
-کور نیستم که قصدت از این بازی چیه هان .
هان ابتدا با لبخند بشکنی زد سپس مستقیم به چشم های مینهو خیره شد و لبخندش با عمیق تر شدن نگاهش محو تر می شد با لحن جدی گفت :
-عه پس چشمات بیناست! پس دو تا مسئله می مونه ! یا من روحم یا تو کری.
مینهو نفسش را با خنده بیرون فرستاد با دو دستش لپ هان را تا جایی که می توانست کشید و بدون رها کردن آن ها به قیافه ی هان که در نمک ترین حالت ممکنش قرار داشت زل زد و گفت :
-تلافی بی محلی مسیره؟ بچه نباش دیگه !
برای هان حرف زدن در آن وضعیت اسان نبود اما به هر حال با خشم گفت :
-فلج شد اعصاب صورتم، ول کن .
مینهو از صدای او به خنده افتاد... لپ او را رها کرد و دستش را به نشانه تسلیم بودن بالا برد .
هان با رضایت سری تکان داد:
-تسلیم بودن خو...
هنوز حرفش تمام نشده بود که با خم شدن مینهو بوسه ای که ابتدا روی لپ راستش سپس به سرعت بعدی روی لپ چپش نشانده شد؛ حرف در دهانش قفل شد .
مینهو با انگشت به صورت او اشاره کرد :
-قرمز شدن .
هان بدنش را چرخاند و از سمت مخالفی که مینهو سد راهش نباشد پیاده شد .
سپس بی حرف راهش را سمت در بیمارستان کج کرد.
مینهو هم با لبخند محوی خود را به او رساند و هم قدمش شد .
مینهو به گلوی خود را خاراند و متفکر گفت :
-اگه اون زن بدن راهنما رو ترک کرده باشه حالش تا الان خوب شده پس باید از پرستاری سراغ اون بچه رو بگیریم .
هان ناگهان ایستاد و گفت :
-پرستارا که اطلاعات شخصی بیمار و نمیدن...
قراره چه غلطی بکنیم ؟
مینهو نگاهی سرشار از خودنمایی به هان انداخت :
-دوست پسرت برگ برندس! همیشه یه راهی پیدا میکنه.
هان سرش را کج کرد و موشکافانه سر تا پای او را یک دور نظاره کرد و سپس با لحنی که مینهو را جری کند گفت :
-الان اعتماد به نفس بالات به کار نمیاد نقشت و رو کن .
مینهو می خواست بگوید یک پرستاری می شناسد که ممکن است کمکشان کند اما همان لحظه همان فرد مد نظرش با عجله از کنار آن ها گذشت و کادر حراست بیمارستان و چند پرستار و حتی دکتر هم پشت او راه افتادند .
هان متعجب به آن ها که حالا در حیاط بیمارستان بودند و مانند صاعقه به آنی گذشتند، زل زد و گف :
-چه خبره ؟
ناگهان کل چراغ های بیمارستان خاموش شد، مینهو بالا و پایین شدن ضربانش را به وضوح حس کرد .
طبق عادت دستش هایش سمت گوشش رفت برای گرفتن آن ها به قصد حالت دفاعی در برابر زمزمه های سرسام اور، اما خبری از سوت یا هر دیالوگ دیگری نبود .
متعجب لاله گوش خود را گرفت و لب زد :
-چرا خبری نیست.
هان به خود آمد و نزدیک مینهو شد و دست او را فورا گرفت :
-فوبیات داره رو میشه ؟
مینهو دست هان را سفت تر گرفت و مبهوت لب زد:
-دیگه خبری از اون توهم های دیداری یا شنیداری نیست، ولی هنوزم تاریکی از سیستم عصبی جسم گرفته تا روحم و ازار می ده...یه ترس و نفرت خاصی بهم تزریق میشه.
هان دلش می خواست به مینهو ارامش دهد، یاد پشت بام مدرسه و روزی که مینهو ارامش قبل از طوفان ناپدید شدنش را به او انتقال داد افتاد، می خواست حرکات او را با تقلید نسبی روی خودش پیاده کند .
ابتدا دستان قفل شده اشان را بالا آورد و بوسه ای روی دست مینهو نشاند .
سپس بدون توجه به نگاه خندان مینهو که در این تاری کی قابل دید هم نبود؛ با حوصله دونه دونه انگشت های مینهو را باز کرد و بعد از باز کردن قفل دستشان او را در آغوش کشید و سرش را سینه مینهو گذاشت، کوبش سریع قلب مینهو به دیواره های سینه اش را حس می کرد انگار قصد بیرون جهیدن داشت.
مینهو لبخندی زد و بوسه ای روی موی هان نشاند .
هان که این ترس مینهو ازارش می داد و می دانست اثرات زندگی قبلی است و با شکست طلسم ممکن است ناپدید شود .
حاصل تنفر ناگهان زنده شده اش از این سرنوشتی که در هر دو زندگی اشان دست از زخمی کردنشان بر نمی داشت؛ قطره اشک چکیده شده روی گونه اش شد .
لب هایش را درست روی محل کوبش تمام نشدنی گذاشت و آن نقطه را بوسید .
مینهو طاقت نیاورد و از ذوق حلقه دستانش که دور هان بود را تنگ تر کرد.
هان سرش را بالا آورد تا با لبخند تیکه ای به او بیاندزد اما با دیدن رفتار عجیب افراد توی حیاط شوکه گفت :
-مینهو این ها چه مرگشونه؟
مینهو که دیدی به پشتش نداشت به ناچار هان را رها کرد و به عقب چرخید .
کادری که سمت حیاط دویده بودند یک حلقه درست کرده بودند و روی زمین زانو زده بودند و با سر هایی رو به اسمان کلماتی زیر لب زمزمه می کردند .
وسط حلقه اشان علاوه بر فانوسی که به چشم میخورد یک شخص قرار داشت.
آن شخص ریز نقشی که به خاطر جلو بودن کلاه هودی مشکی اش چیزی جز هاله سیاه از او دیده نمی شد .
وسیله ای انگار عود بود و دود از آن بلند می شد در دست داشت.
آهسته سمت یک از پرسنل حراست قدم برداشت، آن فرد بدون این که پوزیشن سر رو به بالایش را عوض کند . نگران درد گرفتن گردنش باشد فقط دهانش را باز کرد و فرد مشکی پوش کمی از خاکستر عود را در دهان او ریخت و مینهو شوکه لب زد :
-فرقه ای چیزین؟ چه خبره .
استین مینهو کشیده شد، مطمئن بود هان سمت راستش است اما استین دست چپش مدام کشیده می شد؛ آب دهانش را قورت داد و سرش را اهسته چرخاند؛ با دیدن پسر بچه ی راهنما، نفس راحتی کشید .
پسر بچه با صدای اهسته ای گفت :
-دنبالم بیاید .
هان نمی توانست چشمش را از آن صحنه عجیب بردارد فرد سیاه پوش نوبت به نوبت خاکستر را روی زبان تمام اعضایی که حلقه را تشکیل می دادند می ریخت و آن ها تا نوبتشان شود آن جملات نا مشخص را بدون چشم برداشتن از آسمان تکرار می کردند .
مینهو به ناچار بازوی هان را کشید و مجبور به راه رفتن کر د او را.
پسر بچه سمت اتاق امید قدم بر داشت و گفت :
-تا برقا بیاد وقت دارید جیم بشید بفهمن تازه وارد بیمارستان شدید شما گروه بعدی هستید که می رید تو حیاط .
مینهو با خشم غرید :
-هنوز بدن این بچه رو ول نکردی زنیکه .
هان که بعد از شنیدن صدای زنانه و بلوغ یافته پسر بچه می خواست احضار تعجب کند با این حرف مینهو جوابش را گرفت ؛ خوشبختانه چراغ ها خاموش بود و نمی توانست شاهد سفیدی قرنیه و اتش درون آن باشد و بیش تر شوکه شود .
پسر بچه دوباره لب باز کرد:
-مثل این که یکی تو شیطانی بودن زده رو دست من و برای محافظت از راهنمام هم که شده مجبور شدم بمونم حتی نمی تونم زمان و تو حالت مکث بزارم، قدرتش فرای من!
مینهو فورا پرسید :
-منظورت چیه ؟
پسر بچه شانه ای بالا انداخت:
-منم از هدفش سر در نمیارم ولی می دونم دوره افتاده و ذهن ادمای این جا رو به بازی می گیره...
حتی به بچه ها رحم نمیکنه که هیچ انگار اونا هدف اصلین منم حس کردم راهنمام تو خطره و تو گارد دفاعیم .
هان سعی کرد ترسش را بروز ندهد :
-ما دنبال وصیتیم خودمون به انداز کافی دراما داریم نمی خوایم قاطی اینا شیم .
پسر بچه سری تکان داد :
-از وقتی خودم و به مینهو نشون دادم می دونستم بر می گرده منتظرتون بودم تا بیاید و بعد از این جهنم فرار کنم .
مینهو نتوانست خود را کنترل کند :
-تو خودت سازنده جهنمی، زندگی نسل در نسل دو تا قوم و به اتیش کشیدی، از چی می ترسی .
پسر بچه با همان صدای جیغ زنانه اش گفت :
-من یه عاشق شیطانی باشم این طرف کسی که از
همپای شیطان بودن عشق می کنه...
هان حس کرد موهای بدنش سیخ شده است :
-دیگه داره مور مورم میشه...
مینهو اهسته لب زد :
-حالا فهمیدم چرا حس بدی داشتم تو راه.
پسر بچه ناگهان سمت آن ها چرخید چون نزدیک پنجره بودند نور ماه روی صورت او افتاد هان با دیدن چشم های او می خواست فریادی بکشد اما خود را با گاز گرفتن زبانش کنترل کرد .
پسربچه به مینهوخیره شد و پرسید :
-داشتی سمت بیمارستان کشیده می شدی ؟
مینهو با تردید گفت :
-فکر کنم .
پسر بچه چشم های ترسناکش درشت تر شد :
-پس تو هم نشونه گذاری کرده قبلا... اصلا به ماه نگاه نکن انگار از اون وحی و قدرت می گیره طرف ممکنه از وجودت با خبر شه !
هان با حرص گفت :
-همین وکم داشتیم که تا اخر عمرش از ماهم فراری شه کم مشکل نداریم که اینم بخواد اضافه شه .
مینهو نمی توانست اوضاع را درست درک کند اما تنها چیزی که به طور واضح می دانست این بود که نمی خواهد بیش تر این در دردسر بیفتد .
ناگهان فضا رو به سرما رفت و پسر بچه با یک اشاره بدون لمس پنجره، آن ها را گشود :
-نگران نباش نشونه گذاریاش دوره ای تا شروع مراسم باقی می مونه، اگه الان بتونی در بری اونم پاک شده.
بعد از تمام شدن حرفش جسم پسر بچه روی هوا شناور شد و سپس از پنجره بیرون رفت.
با دست به آن ها اشاره کرد که بیایند ؛مینهو دستش را به دیواره های فلزی گرفت و سپس خود را بالا کشید و بیرون پرسید .
هان هم دنباله روی او کارش را تکرار کرد .
مینهو مشکوک به پسر بچه خیره شد و با ولوم پایینی که از روی احتیاط بود گفت :
-چرا انقدر راجبش اطلاعات داری؟ نکنه همدستت و باز هوس ازار مردم به سرت زده ؟
پسر بچه کمی اطراف را پایید و گفت :
-کائنات با هام معامله کرده اگه شما طلسم و بشکنید من همچنان باید تاوان بدم و فقط عذاب خاندان ها تموم میشه نه من؛ ولی اگه بتونم در عوض روح و روان هاییی که ازار دادم روح این ادمایی که این یارو اسیر کرده رو نجات بدم
سرگردونیم تموم میشه .
مینهو حس کرد قضیه تازه دارد جنبه های جالب خودش را نشان می دهد اما نمی توانست نفرتش از آن زن را کم رنگ کند :
-هیولایی مثل تو نجات دادن تو خونش نیست ته راهت عذاب ابدی .
هان هم دل خوشی از آن زن نداشت اما وقتی بیست سال پیش داستان او را شنید، کمی حس ترحم به او داشت که همین باعث می شد زبانش رو به زخم زبان نرود ولی این ترحم باعث نمیشد به او حق بدهد و خبری از نفرت نسبت به او نباشد؛ او هم مانند مینهو معتقد بود این زن لایق عذاب است.
هان حیرت زده دستش را جلوی دهانش گذاشت و
با چشم های گشاد شده لب زد:
-فکر نکنم هیشکی تو عمرش فرصت دیدن این جا
رو پیدا کنه !
البته نه تنها صدایش ارام بود بلکه دستانی که روی لب های از هم با ز شده بر اثر تعجب، قرار داشت هم مانع گذر راحت صدا می شد .
اما مینهویی که تقریبا به آن پسر هواس پرت چسبیده بود تا هوایش را داشته باشد که سر ذوق زدگی کاری دست خودش ندهد و کله پا نشود، متوجه حرف او شد .
هان گاهی می ایستاد و چند درجه ای می چرخید و دقیق همه جا و هر ز اویه ای را دید می زد که چیزی را از دست ندهد .
مینهو چند ضربه ارام به کمر هان زد و گفت :
-پسرم تا حالا خرابه ندیدی؟ چرا انقد این ویروونه جذاب و حیرت انگیزه برات؟ !
هان دستانش را بهم مالید و با چشم هایی که درخششی از شوق کودکانه در آن برق می زد به مینهو خیره شد :
-هیچ کس هیچ علاقه ای به خرید این زمینا و بازسازیشون نداره ولی قبلا فقط ادمایی که تو پول شنا می کردن حق ورود به این جا رو داشتن این از عرش به فرش رسیدنش باحال نیست؟ !
قیافه صامت مینهو را که یک چرا عاشق پسری که مغزش تاب داره شدم خاصی در آن موج می زد، از نظر گذارند و بی توجه کمی سرش را گرداند و اطراف را دید زد؛ دستانش را بهم کوبید :
-روح اون سگ پولا این دور و ور نیست یکم به ریششون بخندم.
مینهو خنده خبیثانه اش را پشت نقاب چهره ترسیده اش پنهان کرد آب دهانش را در اصل برای قورت دادن خنده اش قورت داد اما هان به خاطر چهره او برداشتی جز ترس نکرد .
مینهو با دست هایی لرزان پشت هان را نشان داد .
هان لبخند مضحکی از سر وحشت زد و گفت :
-چیه؟
مینهوچشمانش را درشت تر کرد و صورتش را اویزان تر و تته پته کنان لب زد :
-پ پش پشتت !
هان که می ترسید روح ها به تر پیج قبایشان بر خورده باشد و قصد خودنمایی داشته باشند، با احتیاط سرش را سمتی که مینهو نشان داد چرخاند و مینهو به محض چرخش او، دست هایش را روی شانه های هان گذاشت و همراه با دادی که زیر گو ش او کشید کمی با دست هایش به او ویبره وارد کر د .
هان وحشت زده همراه با داد او فریا د کشید و صداییشان در آن فضای متروکه پیچید .
مینهو به خنده افتاد و هان حرصی با قیظ به او نگاه کرد .
مینهو با دستش چند ضربه متوالی و ارام به باسن هان زد :
-ایگو ایگو پسر کوچولوم ترسید.
هان نفسش را به داخل فرستاد و لبش را گاز گرفت و سری تکان داد.
حتی اگه برای کتک زدن مینهو تلاشی می کرد مطمئن بود او کاملا پررو وارانه می خندید و از مانند نوازش بودن ضربه دست او دم می زد.
پس قصد داشت او را خسته کند، ناگهان چهار
زانو روی زمین نشست .
مینهو که منظور هان را از این حرکتش نمی فهمید با چهره ای پوکر فیس گفت :
-خاکی میشی پاشو.
هان کج خندی زد و با صدای بی خیالی گفت :
-خسته شدم ده دقیقست که دور خودمون می چرخیم.
مینهو تک ابرویی بالا انداخت:
-هیجانت نشون می داد این جا اصن برات خسته کننده نیست.
هان زانوهایش را بغل گرفت و کمی دستش را روی ساق پایش کشید :
-پا که هیجان حالیش نیست یه سری عضله اس که زیاد به کار گرفته بشه خسته میشه .
مینهو سرش را کج کرد و با خنده محوی پرسید :
-الان چه کاری برای عضلات خسته ات می تونم بکنم جناب ؟
هان نیشخند عمیقی زد و است ین هایش را جلو کشید
تا خرده سنگ ها اذیتش نکنند .
وقتی کامل کف دستش را پوشاند، دست هایش را به عقب برد و روی زمین گذاش ت و آن ها را تکیه گاه بدنش کرد.
سپس بدون این نشیمنگاه مبارکش را بلند کند دستانش و پاهاش مانند موتور شروع به حرکت کردن و روی زمین خود را به عقب می کشید؛ رسما داشت بین خاک ها غلت می خورد و مانند کرم روی زمین می لولید؛ وقتی حس کرد به قدر کافی دور شده است، با انگشت شصت و اشاره
اش زاویه قائمه درست کرد و یک دست را بالا و یکی را پایین نگه داشتن و برای خودش یه کادر مستطیل شکل درست کرد اثر هنری اش را جلوی چشمش گرفت و با یک چشم بسته و یک چشم باز از داخل آن مستطیل به مینهو خیره شد .
شصتش را به نشانه لایک بالا آورد و مینهویی که دست به سینه با خنده به مسخره بازی های او خیره بود را مخاطب قرار داد:
-برگرد پشتت و بکن بهم .
مینهو سری تکان داد و با لبخند عمیقی برگشت و با بازی هان همراهی کرد .
هان فلفور از جا پ رید، کمی گردنش را به چپ و راست به منظور شکاندن قلنجش تکان داد و سپس مانند یک اسب رم کرده شروع کرد به دویدن وقتی به یک قدمی مینهو رسید پرشی زد و دستانش را دور گردن او حلقه کرد و پاهایش هم دور او گره زد .
مینهو کمی به جلو پرتاپ شد اما به موقع توانست قبل از کله پا شدن جفتشان، تعادلش را حفظ کند، دستش را به عقب برد و پای هان را گرفت :
-چی کار می کنی بچه ؟
هان سرش را روی دوش او گذاشت :
-رفع خستگی .
استین های خاکیش را از قصد روی لباس مشکی مینهو می کشید و کاملا پایین گردن و قفسه سینه او را خاکی کرد و از لک های ایجاد شده روی آن طرح مشکی مطلق راضی بود .
مینهو سرش را سمت دست بازیگوش هان برد و گازی از پشت دست او گرفت.
هان ضربه ای به شانه او زد و غرید :
-ولم کن.
مینهو بدون این که پوست فلک زده او را رها کند با تکان دادن دهانش بدون باز کردن قفل دندان هایش نا مفهوم گفت :
-لطیف تر بخواه.
هان بوسه ای روی سر مینهو کاشت و به خاطر موهای ریز تازه در آمده او، لبش دچار قلقلک و خارش شد، لبخند پهنی زد و با خود فکر کرد، این شادی که از حضور کنار مینهو در سلول های بدنش می پیچید و این حس خوبی که با باهم بودنشان به قلبش منتقل می شد و این تپش تند قلب اشتباه نمی کند، او در زندگی دومش هم خواستار عشق ورزیدن به این پسر بود، او روحش تا ابد اسیر محبت این پسر بود و بس! این دوست داشتن خواسته حقیقی روحش و اعماق وجودش بود و خبری از تلقین و اجبار خود نبود او خود خواسته می خواست در این مسیر عشق قدم بزند، تمام شک هایش دیگر بر طرف شده بود. مینهو دستش را ول کرد و باعث شد او هم افکار به نتیجه رسیده اش را ول کند؛ در اصل فشار دندادن هایش آن قدر عمیق و ازار دهند نبود .
روی پوست قرمز شده ی هان که کمی هم به بزاغ
دهان آغشته شده بود بوسه ای زد و سپس با قسمتی از لباسش که هتوز در معرض حمله خاکی هان قرار نگرفته بود دست او را پاک کرد .
هان لبخند رضایتمندی زد... کمی به اطراف نگاه کرد و گفت :
-اون زن شیطانی چرا ما رو این جا بدون هیچ نشونه ای ول کر د؟ کجایی سلیطه ؟
همان لحظه خاک ها بلند شدند و روی هوا شناور شدند، دانه دانه آن ذره های ریز رقصان کنار هم قرار گرفتند و حروف هایی شکل گرفتند.
هان و مینهو با چشم های متحیر و شگفت زده منظره را می گریستند؛ هان با صدای بلند نوشته خاکی شکل گرفته روی هوا را خواند :
-منتظر بو دم لاس زدنتون تموم شه و مخاطب قرارم بدید .
هان چینی به بینی اش داد غر زد :
-تیکه انداختن یه عوضی و کم داشتیم.
مینهو لب هایش را کج کر د و زنی که دیده نمی شد را مخاطب قرار داد:
-ادا ها چیه فقط کارت و درست انجام بده .
خاک های بیش تری بلند شدند و نوشته شروع کرد به تغییر شکل دادن :
-هر چیز شیطانی برای ارتباط برقرار کردن باید اول فرا خونده بشه !
هان گستاخانه شروع کرد به حرف زدن :
-حالا کدوم گوری رفتی یهو ؟
زن این بار چوبی را بلند کرد و روی خاک ردی ایجاد کرد و شزوع کرد به نوشتن :
-باید بدن بچه رو به بیمارستان بر می گردوندم امروز برگشت سلامتش تایید میشه و مرخص میشه میره خونه !
مینهو سری تکان داد :

Nineteen 1Where stories live. Discover now