( زندگی ناعادلانه)
هان برای بار پنجم به مینهو زنگ زد، اما باز هم بوق های ممتد نسیبش شد .
حرصی دستش را روی کیبرد لغزاند و دهمین پیامش را ارسال کرد .
بدون این که چشم از گوشی اش بردارد،عصبی به وسیله ناخن شصتش با دندان جلوییش صدا در می اورد و پاهایش را تکان می داد.
کای بطری شیر کاکائو را بغل هانی که چهار زانو بالای میز نشسته و روی ویبره بود، پرت کرد .
هان برای لحظه ای چشمان خسته اش را بالا اورد.
ناگهان لبخندی روی لبش نشست و دو انگشت اشاره اش را سمت کای و رز گرفت و همان طور که مدام انگشتانش را باز و بسته می کرد با چشم و ابرو به آن ها اشاره زد که سمتش بیایند .
کای و رز که مدتی شاهد گرفتگی و عصبی بودن هان و درگیری اش با گوشیش بودند و توقع داشتند هان مثل همیشه در مشکلاتش تنهایی را ترجیح بدهد با دیدن این ریکشن از او، متعجب نزدیکش شدند.
هان دستش را دور گردن آن ها انداخت و در اغوششان گرفت .
از آن جایی که خودش روی میز نشسته و آن ها ایستاده بودند و رسما در حال خفه شدن بودند؛ شروع کردن د به دست و پا زدن برای رهایی از دست او؛ اما هان مصرانه با لبخند پهنی به تلاش آن ها نگاه می کرد .
بعد از چند ثانیه آن ها را رها کرد و گفت :
-چقد نامردم، چه طور شما لعنتی ها رو یادم رفته بود اخه !
کای سلقمه ای به پهلوی رز زد و با خنده دندان نمایی بدون این که چفت دندان هایش را باز کند فقط لب زبانش را برای بیان جمله اش به کار برد :
-دار بهمون تیکه می ندازه ها.
هان گذاشت در خیال خامشان بماند به هر حال نمی خواست وقتی هنوز درگیر طلسم بودند آن ها را نگران کند شاید روزی که همه چی سر جای درستش قرار گرفت برایشان همه چی را توضیح می داد .
رز شرمنده موهای بهم ریخته اش را پشت گوشش هدایت کرد و خنده زورکی روی لبانش نشاند و حتی از لحنش هم خجالت زدگی اشکار بود :
-وقت نشد بیایم ملاقات ت درگیر جواب مسابقه بودیم .
کای سریعا سرش را به نشانه تایید تکان داد :
-اره تا به خودمون اومدیم دیدیم مرخص شد.
هان به قصد ازار کای، اخمی کرد :
-به جای ارزوی سلامتی شاکی از زود خوب شدنم؟! چه رفیق معرکه ای.
کای ضربه ای به پیشانی خود زد :-درسته حرف من ایهام داشت ولی ارزوی سلامتی برای تو مگه جواب میده ؟ چه ظلمی به کائنات کردی که هی زخمیت می کنه؟ !
رز اخرین جرعه های شیرش را سر کشید و به محض قورت دادنش گفت :
-احتمالا یه ملت و به کشتن داده و این ناقصی ها تاوانشِ .
هان نگاهش روی نقطه نامعلومی قفل شد و افکارش شروع به جوشش کردن و حقیقت همچون اتش فشانی که بعد از مدت ها خاموشی به خروش افتاده اس،وجودش را سوزاند .
حالا متوجه شد که پشت عذاب 19 دلایل بیش تری
خفته است .
انگشت شصتش را گاز گرفت و سری تکان داد:
-حالا منطقی به نظر می رسه.
شاید او حق داشت برای زندگی خودش و طول عمر خودش تصمیم بگیرد؛ حتی اجازه اسیب زدن به خودش را هم هر چند که کار درستی نباشد، داشت، ولی خودکشی اش فقط زندگی او را تحت شعاع قرار نمی داد و این می شد نقطه ای که او مرتکب گناه و اسیر 19 شد.
تصمیمش باعث شد یک قوم شانس نجاتشان را ازدست دهند .
او فقط دنبال انتقام بود نمی خواست و نمی توانست مانند قهرمان ها وصیت را باز کند و طلسم را بشکند و باعث شود بی خانمان هایی که خودخواهانه به خود اجازه گرفتن جان کسی و جدایی دو عاشق را دادند قسر در بروند و با خوشی زندگی کنند و آن وقت او بماند و جای خالی عشقش در نقطه نقطه زندگیش و حسرت بودن با او و غم تمام نشدنی .
تازه اگر حدسیات بی خانمان ها درست از آب در میامد هان با زنده ماندش باعث ترک خوردن طلسم میشد و هر رد غمش این ترک را وسیع تر می کرد و وقتی رنجی عمیق او را در بر می گرفت آن خاندان شرط را برده و از نفرین رها می شدند !
هیچ جای این قضیه عادلانه به نظر نمی رسید !
او زجر بکشد تا شخص دیگری شاد شود ؟
خودکشی همه جوره بیش تر به دلش می نشست و از نظرش بهترین تصمیم بود .
انتظار داشت با خودکشی چشمش دیدن دنیای عاری از مینهو را تجربه نکد و بی خانمان ها به تاوان دادن ادامه بدهد .
منتهی مطمئن بود که مینهو نمی داند او اصلا وصیتی که راهنما بیست سال پیش دستش داده را نپذیرفته و ندیده .
و صد در صد اگر این بار سراغ راهنمای جدید می رفتند مینهو متوجه می شد که هان خودش خودکشی را ترجیه داده و این تصمیم طبق برداشت اشتباه هان از وصیت نبوده !
و مینهوی از همه جا بی خبر در زندان به ملاقات مسبب مشکلاتشان رفته بود .
مینهو دستش را روی میز گذاشت و خو د را عقب کشید و به صندلی تکیه داد؛ ابرویش را بالا انداخت و گفت :
-بر ای چی به من زنگ زدی ؟
علاوه بر این که زیر چشمان مرد بی خانمان گود افتده و سیاه شده بو د، لباس مخصوص زندان که با بد ترین طیف آبی رنگ آمیزی شده بود، باعث می شد، رقت انگیز تر به نظر برسد .
سرفه خشک ی کر د و با نگاهی خشمگین به مینهو خیره شد :
-چرا این باز ی ها رو راه انداختی ؟
مینهو چشم درشت کر د و به خودش اشاره کر د :
-م ن باز ی در میارم ؟ تو انقد رو داری که بعد
شکنجه من تقاضا ی دیدنم و می کنی... هدف ت چیه؟
پلیسی که نگهبان زندان بود و آن ها را می پایید سر تاسفی تکان داد و نگاه تحقیر آمیزی به مرد بی خانمان انداخت.
مینهو نیشخندی که سعی داشت در پدیدار شدن را در نطفه خفه کرد؛ درست حدس زده بود کاملا زیر نظر بو دند.
لحن شاکی به خود گرفت :
-تو دادگاه اول باختی و وکیل تسخیریت هم انگار قبول داشت مقصری که زوری واسه دفاعت نزد... درخواست دادگاه مجددت مسخرست!
مرد بی خانمان دستی به صورت خودش کشید و بهت زده لب زد:
-خیلی موذی ت و بچه.... مینهو با خشم واقعی غرید:
-فرض کن برای قتل این جایی نه اقدام به قتل... گناه واقعی که خودت می دونیش و قبول کن....حرف هایش کاملا کنایه داشت به اتفاق سال ها قبل...
مر د بی خانمان متوجه این موضو ع شد و سعی کرد خود را تبرعه کند:
-موقع اون اتفاق من یه بچه بودم... هیچ قدرتی نداشتم و بهتون هیچ اسیبی نرسوندم چرا باید تاوان کار نکرده بدم؟!
مینهو پو زخند ی زد :
-ا لان که بزرگی و قدرت داری قصد آسیب نداشتی ؟ اگه من راه فرار پیدا نمی کردم چرخه لعنتی کشتارتون تکرار نمی شد ؟
مرد با یاد دخترکش بغض کرد:
-من فقط می خواستم بچم و نجات بدم !
مینهو روی میز کوبید و خو د را جلو کشید و با چشم های وحشی به چشم های اشکی بی خانمان زل زد و رخ به رخ صورتش فریاد زد :
-به قیمت کشتن بچه یکی دیگه ؟ جون همه ی ادم ها
ارزش داره شاید واسه تو نه ولی واس خودشون و اطرافیانشون اره .
مینهو از جایش بلند شد و سمت در حرکت کرد .
مرد بی خانم ان لحظه اخر فریاد زد :
-هواسم بهت هست ، یادم نمیره چی کار کردی باهام! دعا کن بچم سالم بمونه تا نفس کشیدنت ادامه پیدا کنه.
مینهو نیشخندی زد و بدون این که برگردد گفت :
-یه کا ری میکنی هوس کنم بر ای تهدیدم ازت شکایت کنم!
از اتاق خارج شد اما ذهن ش درگیر بود ؛ بی خانمان انگار خیلی از حرفش مطمئن بود، نکند فراری پیدا کرده و باز داستان ها دارند با هم ؟
مینهو دکمه گوشی را فشرد و منتظر روشن شدنش ماند... شخصی با ساکی که روی دوشش بود تنه ی بدی به مینهو زد .
مینهو بر ای لحظه ای نگاهش را از گوشی گرفت و با اخم به فردی که بدون عذرخواهی راهش را ادامه می داد، نگاه کرد .
مینهو قدم تند کرد و با جلوی او قرار گرفتن سد راهش شد .
مرد نگاهش را از نوک پای مینهو به چشم هایش رساند .
مینهو ابروهایش بهم گره خور د و چند ثانیه به آن صورتی که شدیدا آشنا به نظر می رسید زل زد.
مرد لبخند چندشناکی زد و دندان های زردش را به
رخ کشید :
-نشناختی؟ قراره زیاد ببینیم هم و !
مینهو چند بار پلک زد و انگار با هر بار این پلک زدنا قصد داشت مغزش را رفر ش کند، جای مرد خالی شد و مینهو همچنان در حال بالا و پایین کردن پوشه های حافظه اش بود .
ناگهان بالاخره ویندوز مغزش لود شد از جا جهید و
یقه مر دی که فقط دو قدم از او دور تر بود را از پشت گرفت ، مرد بدون مقاومت ایستاد.
مینهو دوباره یقه ی او را کشید و مجبورش کرد فاصله را از بین ببرد .
مرد کلافه قدمی عقب آمد و با صورتی طلبکار به مینهو زل زد .
مینهو بالاخره بیخیال یقه ی او شد، دستانش را بهم کوبید و با تحقیر گفت :
-تو همون ر اننده وحشی! چرا هاری مثل تو ازاد شده؟ باید تو قفس نگه می داشتنت!
راننده لبخند رضایتمندی زد:
-فکر کن قاضی و با پول رام کردم و حکمم رو سبک...چیزی هست که تو این دنیا با پول حل نشه ؟
مینهو با خود فکر کرد که شاید پو ل شاه کلید
نباشد اما دسته کلید ی است که اکثر در های مشکلات را باز می کند و این گره گشایی و اسوده زیستن از لحظاتی فقط بر ای پول دار ها ممکن است.
مینهو روی کفش راننده تف کرد و با لحنی سرشار از تاسف گفت :
-تف تو قانونی که با پول خریده میشه و انسان نمایی مثل تو ازش لذت می بره .
مرد که سر تنبانی و همکاری با بی خانمان برنامه ها برای این بچه داشت فعلا بی خیال جواب دادن به مینهو شد و سعی کرد عقده ها را در مکان درست خالی کند .
فقط پایش را بلند کر د و نوک کفشش را به سا ق
پایش کشید و با پارچه ی شلوارش لک تف را پا ک
کر د.
بی خیال شانه ای بالا انداخت و از کنار او گذشت.
مینهو که انتظار خشم داشت ولی جوابی نگرفت،
شانه ای بالا انداخت و مسیر خود را پیش گرفت .
موتورش را روز دزدیده شدنشان درست بعد از مسابقه،
یدک کرده بودند و باید از پارکینگ در می اورد و به لطف پیامکی که بعد از زدن رد پلاکش برایش فرستاده بودند متوجه این قضیه شد.
خسارت های آن روز تمامی نداشت در حال حاضر از گوشی قدیمی برادرش استفاده می کرد و امیدی به درست شدن گوشی خاکشیر شده ی خودش نداشت.
این روز ها آنقدر درگیر بود که وقت در اوردن موتورش را هم نداشت چه برسد به سر زدن به تعمیر گاه؛ دستش را برای تاکسی بلند کرد.
ادرس مدرسه را داد و به ساعتش خیره شد، اگر ترافیک نمی شد بعد از خوردن زنگ تعطیلی به مدرسه می رسید . امروز هم که کلا هان را ندیده بود و از مرخصی هان از بیمارستان فقط یک روز می گذشت ، می دانست هان هنوز نیاز به مراقبت دارد اما باید فورا به اشفتی های شناور در زندگی اشان فیصله می داد .
با دیدن پنج تماس بی پاسخ و سیل پیام هایی که ابتدا با نگرانی همراه بودند و در اخر تهدید امیز می شدند لبخندی زد و دستش را روی صفحه کلید چرخاند :
-منتظرم باش میام دنبالت !
صبح زود با صدای زنگ موبایل بیدار شده بود و اصلا توقع نداشت پشت آن شماره رند صدای فرد بی خانمان، خفته باشد.
از تایم تماسش، که در زندان به راحتی به دست نمی امد، برای ارتباط با او استفاده کرده بود، برای همین فکر کرد حتما پای مسئله مهمی در میان است اما زهی خیال باطل که هدف چند تهدید بود و بس و اصلا چیز جدیدی به نظر نمیامد.
نسل او و هان سال ها در معر ض خطر خاندان بی خانمان ها بودند .
و سرنوشت هر بار این دو خان دان را با گره ای کور بهم پیوند می زد .
بی حوصله نگاهش مدام بین ساعت و شیشه در گردش بود.
با صدای ویبره چشمش روی نوتفیکیشن زوم شد و کل
بار پیام با دو کلمه ساده OK پر شده بود .
قصد داشت اگر هان خسته نیست و مدرسه انرژی اش را خالی نکرده با هم سراغ راهنما بروند .
بهتر بو د هر چه زود تر پرونده نفرین را ببندند زیرا بلاتکلیف ماندن این طلسم باعث میشد هر لحظه احساس خطر کند و به پایداری ارامشش اطمینان نداشته باشد .
بالاخره خیابان های نزدیک مدرسه نمایان شدند....
هان به دیوار تکیه داده بود و پایش را با ضرب به زمین می کوبید .
چند دقیقه ای میشد که با کای و رز خداحافظی کرده و در انتظار مینهو به بچه هایی که هر یک
با یک مود خاص مدرسه را تر ک می کر دند را برسی می کرد .
یک پسر تقریبا چاق چند کیف را حمل می کرد و با دو پشت آن اکیپ معروف به قلدریت در مدرسه حرکت می کرد .
نفسش را بیرو ن فرستاد و غر زد :
-چه صحنه مزخرفی خوبه ازم می ترسن .
زور گویی و تمسخر انگار هیچ وقت قصد نداشت روح و جسم ادم ها را ترک کند و همیشه یک عده مانند میخ مظلومانه با چکش فردهای دارای قدرت بی رحمانه کوبیده می شدند .
تونی مدتی میشد که رسما با چشم هایش هان را می بلعید...
راستش به این از دور هان را دوست داشتن و انرژی گرفتن از دید زدن های ساده اش حتی با فاصله یا حتی به لاس زدن های ریز و زیر پوستی اش هم عادت کرده بود و به همه این ها قانع بود .
دلیل این که هیچ وقت رسما قدم سمت هان بر نداشت این بود که هر چند در لفا اما حسش را نشان داده و هان از آن خبردار بود اما تمایلی از سمت او نمی دید و میترسید اگر رسما اعتراف کند به طور جدی رد شود و دیگر لحظه
هایی مثل زیر زیرکی نشان دادن حسش را ازدست بدهد .
زیرا بعد اعتراف، وقتی جواب قاطع نه را می شنوی بر ای ازار ندادن شخص مقابلت هم که شده باید از بروز احساساتت جلوی او خودداری کنی و در دیدار با او دفنش کنی.
ولی حالا با دیدن مینهو و پیدا کردن رقیب شدیدا
حس ترس داشت می ترسید شانسش را امتحان نکرده از دور خارج شود و بر ای همیشه حسرت اعتراف نکردنش را بخورد .
تازه از الان حس بازنده ها را داشت پس دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت و فقط می خواست حافظه ی پر شده ی دلش از حرف های ناگفته را خالی کند.
وقتی حس کرد دیگر در مدرسه پرنده پر نمیزند و دانش آموزها تخلیه شدند؛ عزمش را جزم کرد و سمت هان قدم برداشت .
کنار او به دیوار تکیه داد اما هان فقط نیم نگاهی به او انداخت و برای لحظه ای ضرب پایش قطع شد و تازه به ثانیه نکشیده دوباره چشمش را به خیابان دوخت و حرکات پایش را ادامه داد .
تونی با دیدن این بی توجهی در یک حرکت
چرخید و رو به روی او قرار گرفت و دو دستش را به دیوار تکیه داد .
قصد داشت با ساختن این حصار توجه هان را جلب کند .
هان تک خنده ا ی کرد و بعد زدن چشمکی گفت :
- دیگه خیلی کلیشه اس؛ کسی تحت تاثیر این حرکتای خز قرار نمیگیره... باید پیشرفت کنی تونی....
تونی یکی از دستانش را انداخت؛ درست حس بادکنکی را داشت که روی کاکتوس افتاده و بادش خالی شده و زخم خورده است، شاکی و کنایه وار لب زد :
-نه که خیلی به پیشرفتم اهمیتم میدی و میتونم روی تو پیادش کنم .
هان به چشم های غمگین او زل زد، خنده اش را خورد و جدی گفت :
-تو هم یه روزی اون ادمی که واقعا مکملت و
می تونه پازل قلبت و تکمیل کنه رو پیدا می کنی ولی قطعا اون من نیستم .
مینهو که از دور چشمش روی شخص هیکلی زوم بود و کنجکاو بود بداند چه کسی درست جلوی در مدرسه جرعت کیس رفتن را دارد ...
جواب سوالش به سرعت با چرخیدن سر پسر به سمت چپ، داده شد .
با دیدن تونی ابرویی بالا انداخت؛ قطرا ت اشک روان روی گونه ی تونی از چشمان تیزبین مینهو دور نماند ...
معلوم بود بی صدا در حال اشک ریختن است، کاملا بدجنسانه پوزخند ی زد:
- یعنی کی به این هول ضد حال زده ؟
هنوز دیدی به سمت آن شخص مقابل تونی نداشت و هویتش را نمی دانست .
پول را حساب کرد و از ماشین پیاده شد؛ به محض دیدن هان برای لحظه ای نفس در سینه اش حبث شد و سلول سلو ل بدنش پر از خشم شد و به جنبش افتاد، با دادی اضحار وجود کرد :
-کتکم ادمت نمی کنه نه ؟ !
هان با شنیدن صدای مینهو، بدون این که تکیه اش را از دیوار بردارد، چند قدم خود را به سمت چپ که دیگر راهش ازاد بود کشید و این گونه از حلقه ی دست تونی کاملا خارج شد .
آب دهانش را قورت داد واقعا نمی خواست شاهد دعوای دیگری باشد ملتمسانه به مینهو نگاه کرد...
مینهو به هان اعتماد داشت و با دیدن اشک های
تونی می دانست اتفاقی بین آن دو نیفتاده ولی شدیدا
دلش می خواست ضد حالی به تونی بزند و او را سر جایش بنشاند.
قدم تند کرد و به محض صفر شدن فاصله اش با هان سرش را خم کرد و لب های هان را شکار کرد، هان شوکه شده از این بوسه غیر منتظره و
بی حرکت، بر ای نفس عمیق کشیدن لب باز کرد اما بر خلاف قصدی که او داشت مینهو فرصت طلبانه لب بالای او را بین لب هایش فشرد و مکید، درست لحظه ای که هان می خواست او را به عقب هل بدهد ؛ مینهو با چشم هایی که برق خنده در آن ، می در خشید زبانش را یک دور روی لب او کشید و به کارش پایان داد.
تونی حتی نفس کشیدن را هم فراموش کرده بود با صورتی قرمز شده و پاهایی که به زمین میخکوب شده بودند این صحنه را نظاره می کرد .
مینهو به او نزدیک شد و خیره شد به چشم ها ی تونی که از جوشش اشک پر و خالی می شد و انگار در جنگ و تلاشی سخت بودند برای نباریدن هر چند که رد پاک شده چند قطره ی قبلی حال بدش را اشکار می کرد و این سعی بر ای حفظ غرور فایده نداشت؛ مینهو بی خیال تجزیه و تحلیل او شد و گفت :
- حدت و بدون فقط منم که اجازه دارم این کار و باهاش بکنم؛ وقتی می دونی چیزی مال تو نیست دست درازی نکن ، فقط از دور نگاهش بکن و از حسرتش بسوز ! تا یاد بگیری به چیزی که برای تو ساخته نشده و صاحاب داره چشم نداشته باشی .
وقتی جو ابی از تونی نشنید با تاکید گفت :
-فهمیدی پسر خوب ؟
تونی با حسی مخلوط از شرمِ این تحقیر و خشم، چشم هایش را بر ای چند ثانیه بست و بدون توجه به بغض لانه کرده در بستر گلویش چشم گشود و زمزمه کرد :
-خوش میگذره خودنمایی و به رخ کشیدن؟!
مینهو لبخند راضی زد و انگشت شصت و سبابه اش را به هم چسباند و تک ابرویی بالا انداخت :
-اوه چه جورم ، ضایع کردن پشه ها ی مزاحم ی مثل تو ته کیف کردنِ !
تونی کوله اش را روی دوشش تنظیم کرد و با قدم های شتاب زده از آن ها دور شد .
هان که با دیدن چهره او عذاب وجدان بدی یقه اش را گرفته بود به مینهو نگاه کرد و غمگین لب زد:
- جفتمون بد رفتار کردیم باهاش .
مینهو به طور لجبازانه ای از این اتفاق ها خرسند بود پس نگاه شکاری نثار هان کرد .
هان هم تصمیم گرفت فعلا بی خیال کنکاش در طرز برخوردشان با تونی شود و دست پیش را برای پس نیفتادن گرفت :
-ما هنوز رابطه معلومی نداریم که انقد با اطمینان حرف می زدیا.
مینهو متعجب پرسید :
-نداریم ؟
هان سری به نشانه منفی تکان داد :
-ترجیح می دم چن روزی نبینمت و تصمیم بگیرم که ادم سواستفاده گری که از ناقص بودن حافظم برای رل زدن استفاده کرده ... لیاقت بخشش و داره یا نه ؟ !
مینهو مچ دست هان را گرفت:
-بی خیال جفتمون از عشق بینمون و عمقش خبر داریم...
هان دستش را کشید لجوجانه گفت:
-یه قسمتی از روح من عاشق مینهوی بیست سال پیش و به عشقشون اطمینان داره اما مطمئن نیستم به تناسخ مینهو هم علاقه و اعتماد داشته باشم .
مینهو که دید هان قصد بازی دارد سعی کر د کم نیاورد :
- تو به همه ادمایی که علاقه ای بهشون نداری فقط به خاطر یه غیبته یه روزه کلی زنگ می زنی و پیام میدی؟ اگه این نشونه اهمیت دادن نیست پس چیه ؟!
هان کمی چشم چرخاند و متفکرانه لب باز کر د :
-من دوستامم غیبت کنن همین رفتار و دارم در همون حدی برام یه رفیق همین.
هان خودش هم از دروغ هایش خنده اش گرفته بود اما این بازی را دوست داشت و قصد داشت این سرگرم ی جدید را کش بدهد.
مینهو دستش رو ی شانه هان انداخت :
-این طوریه دیگه جناب هان ، می خوای همه چی از صفر شروع شه و من در حد یه رفیق سادم ؟
هان سری به نشانه تایید تکان داد و لبخند شیطانی زد:
-خب فعلا باید ببینم درجه رابطمون و رو صفر دوس دارم یا صد.
شاید همه ی این حر ف ها در قالب شوخی بیان میشد اما واقعا قصد داشت کمی تفکر کند و ببیند حسش ناشی از تصورات زندگی قبلی است و دارد خودش را مجبور می کند عشق نافرجامش را ادامه دهد یا همچنان مینهو را همه جوره دوست دارد؛ می خواست، واقعی بودن احساسش را حس کند !
مینهو با خود اندیشید کمی فرصت دادن به هان بد نیست او هم می دانست هان جدا از شیطتنش در این موضوع، نیاز به درک خود گذشته و الانش دارد.
پس دستش را از دوش هان برداشت و بحث را عوض کرد :
- اگه خسته نیستی بریم اول موتورم و بگیریم
دیگه دارم فوبیا تاکسی می گیر م! و بعدش بریم پی راهنما .
هان دستی به گردن خودش کشید :
-هنوز باطری خالی نکردم پایه ام .
پروسه خسته کننده تاکسی بعد از سه دقیقه انتظار
حل شد، مینهو از روی پیام، ادرس پارکینگ را
برا ی راننده خواند و او هم بعد از وارد آن کردن روی جی پی اس حرکت کر د.
هان پس از کشیدن خمیازه مینهو را خطاب قرار داد:
-اوه از روز مسابقه سراغش و نگرفتی.
مینهو چانه ها ن را گرفت و کمی صورت او را وارسی کرد:
-داری آف می شی که.
هان لبش کش آمد و مینهو بالاخره دست از حاشیه برداشت و جواب او را داد :
-وقت نفس کشیدنم به زور داشتم...
به خاطر زنگ خوردن موبایلش چانه ان را رها کرد.
صدای بی انرژی برادرش پخش شد:
- داداش ما تاسه ساعت دیگه خونه ایم، در ضمن
نزاشتم مامان چیز ی بفهمه اما من اخبار و دیدم...
تهیون بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش تماس را قطع کرد؛ مینهو به این عادت برادرش که یا زنگ نمی زد یا در صورت زنگ زدن فقط حرف خودش را می زد و اجازه حرف زدن به طرف مقابل نمی داد و مکالمه را تمام می کرد؛ عادت داشت ؛ پس نفسش را با خیال راحت بیرون فرستاد؛ فعلا می توانست از زیر بار توضیح دادن به مادرش و غصه دار شدن او در رود .
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد زیرا هان بر خلاف ادعایش مبنی بر انرژی داشتن به سرعت خوابش برد.
مینهو بعد از رسیدن به مقصد او را بیدار کرد...
هان کش و قوسی به بدنش داد و چشمانش روی فضای اطرافش که پر بود از وسایل نقلیه گردشی کرد، مینهو کانتینری که نگهبان درون آن بود اشاره کرد :
-من باید برم تصویه.
هان سری تکان داد و مینهو وارد آن کانتینر سفید رنگ شد .
هان از آن فاصله و پشت شیشه کوچک ، هم متوجه شد که مینهو گواهینامه و کار ت ملی اش را دست نگهبان داده و صورت حساب ی تحویل گرفته است .
چهر ه ی زار و متعجب مینهو گویای این وضع بود که قیمت برایش سنگین است.
هان دست و دلبازانه کارتش را در آور د زیرا پول هایی که هر ماه در حسابش می خوابید بیش از اندازه مصرفش بودند و خاک می خوردند؛ در را گشود.
برگه را از دست مینهو کشید و کارتش را سمت نگهبان گرفت.
مینهو او را کنار کشید و لب زد :
-چه غلطی می کنی.
هان شانه ای بالا انداخت :
-من و تو نداریم که....
مینهو شصتش را روی لب خود کشید:
-جلوی مدرسه نظرت فرق داشتا !
هان رمز را به نگهبان گفت و دوباره به مینهو نگاه کر د و بر ای رسیدن به گوش او مجبور شد روی نوک انگشتش بایستد، سپس توی گوشش زمزمه کرد :
- اگه با این حرکتم حال نمی کنی بعدا می تونی پس بدی، اگه از قرضم خوشت نمیاد فکرکن وام گرفتی بهرشم ازت می گیرم .
بعد از اتمام حرفش به حالت اولیه اش برگشت لبخند عمیقی زد و بازوی مینهو را کشید و مجبورش کرد سمت در حرکت کند .
مینهو که در ابتدای ورودش ادرس دقیق موتورش را گرفته بود با هان راه آمد و لبخندی به خاطره حس خوبی که از درک بالای هان گرفته بود، روی لب ش جا خوش کرد .
به معنای واقعی کلمه پول هایش رو به اتمام بود ؛
رسما و غصه اش گرفته بود اگر مشکلا ت مجال میدادند، باید کار پاره وقت را از سر می گرفت.
مینهو روی موتورش نشست در واقع این موتور تنها سرمایه زندگی اش به حساب می آمد، که خرید آن هم به لطف حساب پس اندازی پدر و مادرش ممکن شد؛ مادرش که می دید او به تنهایی خرج خانه را می دهد برای جبران لطف پسرش پیشنهاد خرید ، موتور را داد.
می دانست پسرش به خاطر بلافصله بعد مدرسه تا دیر وقت کار کردن ها به اندازه ی کافی خسته است و نمی خواست اتوبوس و متر و خسته ترش کنند .
هان پشت او نشست و بدون رودروایسی دستش را دور کمر مینهو حلقه کرد.
مینهو استارت را با لبخندی عمیق زد .
حتی حر ف هان هم باعث جمع شدن خنده اش نشد .
هان تخس طورانه گفت:
- فقط می خوام سقط نشم .

YOU ARE READING
Nineteen 1
Fanfictionنوزده ( فصل اول) کاپل :مینسونگ ژانر : اسکول لایف، رمنس، فانتزی، معمایی خلاصه: هان هر نوزدهم درد عجیبی سراغش میاد که هیچ دلیل علمی نداره و دیگه بیخیال درمانش شده و سعی کرده فقط تحمل کنه و سرشو با اکیپ راکش گرم کنه؛ اما با ورود دانش آموز جدید، مینهو،...