part 5

632 159 4
                                    


( فوبیای تاریکی)
با حس تیزی سوزن زیر پوستش، پلکش تکانی خورد؛ از لای پلک‌های نیمه بازش، توانست مادرش را در روپوش پرستاری تشخیص دهد.
مادرش همان طور که سرم خالی را با یک سرم دیگر تعویض می‌کرد، گفت:
-به خاطر آرام بخش و مسکن خوابت برده بود...

هان چهره‌ی تخسی به خود گرفت و زیر لب غر زد:
-دلیل خوابم برام اهمیت نداره، دلیل زخمم برات اهمیت داره؟

مادرش بی خیال تنظیم کردن سرم روی میله شد و به او زل زد:
-جز این که از سالم دیدنت بیش تر، تعجب میکنم! پلیسا واسم دلیلش رو توضیح دادن.

هان حس می‌کرد از چشم هایش آتش بیرون می زند و با خشم و حسرت فقط به مادری که دیگر داشت شک می‌کرد، دشمن خونی هم باشند؛ نه هم خون هم، زل زد.
مادرش بی توجه به حرف های نهفته‌ی پشتِ نگاهِ سنگینِ پسرش، آمپولی به سرم تزریق کرد و گفت:
-راستی گفتن به عنوان شاهد، باید شهادت بدی و فردا بری اداره‌اشون.

هیچ وقت نمی‌توانست با این رفتار خانواده اش کنار بیاید حتی اگه رقت انگیز هم به نظر می‌آمد، برایش مهم نبود؛ یک بچه همیشه مانند یک تشنه لب، منتظر سیراب شدن از عشق و محبت والدینش است!
هر چند در حال حاضر دیگر، امیدش را از دست داده بود و الان روی دور لجبازی و به رخ کشیدن بی رحمی آن ها به رویشان و بلکه خجالت زده کردنشان بود و چیزی که سعی می کرد به روی خودش نیاورد، آن قایق شکسته‌ی، خفته در کوچه پس کوچه های دلش بود که در انتظار، تعمیر شدن به دست مرهمی چون عشقی صادقانه و شناور شدن در دریای صاف و خالصانه عشق واقعی، بود.
کاملا ناگهانی نیم خیز شد و باعث شد زخمش کمی تیر بکشد؛ اخم هایش در هم رفت و سرم را با فشار از رگش بیرون کشید بی توجه به قطرات خون و سوزش دستش، از جا بر خواست.
مادرش برگه هایی که در دستش را بود را کمی ورق زد و بدون این که سرش را بلند کند،خطاب قرارش داد:
-کمرت ده تا بخیه خورده؛ باید استراحت کنی! بدنت ضعف داره، سرم تقویتی هم که کشیدی، بهتره دردسر‌ساز نشی و دوباره بخوابی.

هان پوزخندی زد و کفش هایش را به پا کرد:
-می دونم که برات مهم نیست پس مثل همیشه من و به حال خودم، ول کن.

مادرش شانه ای بالا انداخت:
-من مریضای زیادی دارم که باید بهشون سر بزنم و وقتی برای کله شق بازی هات ندارم؛ مواظب خودت باش!

هان پوزخندش پررنگ تر شد و غم خفته در درونش وسیع تر:
-مسئولیت پذیر بودن برای دیگران رو خوب بلدی، حرف آخرتم بیرون کردنِ رسمی در نظر می گیرم، نه مهرِ مادری!

مادرش نگاهی به ساعتش انداخت پاهایش از سر پا ایستادن و این ور و آن ور دویدن برای رسیدگی به حال مریض ها درد می کرد، سری تکان داد و لب زد:
-شامت تو یخچالِ، گشنه نخواب، البته لطف کن این و دستور در نظر نگیر، وقت پاش گذاشتم یه چند درصدی پای مهر و وظیفه بزار.

Nineteen 1Where stories live. Discover now