part 17

431 109 16
                                    

(دست یاری شیطان)

مینهو با چشم های اشکی دست هان را گرفت.
صورت کوچک هان بین لوله های تنفسی که به دهانش وصل بود گم شده بود .
پلک هایش لجوجانه روی هم افتاده بودن و انگار اصلا قصد باز شدن نداشتند.
لب های ترک خورده اش پوست پوست شده بودند و حتی سرم ها هم نمی توانستند آب بدنش را به درستی تامین کنند.
مینهو تار های ریخته روی پیشانی هان را با حوصله کنار زد و دستش را روی پیشانی او گذاشت از گرمایی که روی پوستش نشست اصلا راضی نبود.
تب دو دستی به هان چسبیده و انگار فعلا قصد رها کردن او را نداشت.
مینهو خسته به صندلی تکیه داد و سرش را بین دستانش قرار داد.
درست لحظه ای که حس می کرد سناریو دردسر
هایشان دیگر به پایان رسیده و و ارامش با اغوش باز منتظرشان است سرنوشت با پوزخندی ورق های جدید بازی اش را رو کرد و برگ برنده را از آن خود کرد و مینهو ماند و گردش در چرخ و فلک بدبختی ها که هیچ گاه قصد توقف نداشت.
حس می کرد به هوای تازه نیاز دارد یک هفته بود که در این اتاق روزش را به شب می رساند.
امسال سال اخر تحصیلشان در دبیرستان بود و به ندرت رنگ مدرسه را می دیدند و می توانست
رسما خود و هان را عضو جدا نشدنی و وفا دار زخم ها و بیمارستان ها اعلام کنند .
اگر دید و بازید از بیمارستان حقوق داشت تا الان هم اندازه یک کارمند استخدام دائم حقوق می گرفتند؛ این هیچ اگر با هر بار بیمارستان رفتن و مجروح شدن یک حق امتیاز به آن ها می دادند، الان می توانستند با امتیاز های جمع شده سند یک بیمارستان را به نام خود کنند .
سرش را تکان داد تا از این تخیلات بی معنی دور شود.. .
سمت پنجره رفت و به محض باز کردن آن چشمش به ماری که خالص سیاه بود و بس افتاد که با پیچ تاب روی لبه ی پنجره می خزید و زبان دو شاخه اش را به رخ کشید.
مینهو چشم چرخاند و گفت:
-هر چه قدم زندگیم غیر عادی باشه دیدن یه مار
وحشی لبه ی پنجره ی بیمارستانی که تو شهره عادی نیست.
مار دهان گشود و دو دندان نیش تیزش جلب توجه کردند و طبق انتظار مینهو صدای زن شیطانی به گوش رسید:
-بهتون اخطار دادم دست هم و ول نکنید و از هم جدا نشید.
مینهو بی حوصله غرید:
-اخطارت و برو درت بزار اگه جز به گا دادن زندگی بقیه سود دیگه ای داری استارت و بزن و ما رو از این وضع فاکی بیرون بکش جنده! اگر نه که گورت و گم کن !
آن قدر اعصابش دچار خدشه و خش بود که رسما آیتم ادب از تنظیمات سخن گفتنش پاک شده بود.
چشم های سیاه مار در خشید و دوباره قوسی به خود داد و دهان باز کرد:
-اگه از کسی کمک می خوای بهتره مودب تر درخواست کنی....
مینهو به شدت پنجره را بست به گونه ای که چن لحظه ای شیشه ها به لرز افتادن و دوباره زیر لب فحشی نثار آن مار بد ترکیب کرد.
دوباره رو ی صندلی نشست و چشم هایش را بست و درست لحظه ای که می خواست شروع به نفس گیری کند برای حفظ ارامش خودش..
اصوات آن مار در گوشش زنگ خورد و فقط کافی بود سرش را پایین بینداز تا مار پیچیده در پایه صندلی را ببیند.
عصبی نفسش را بیرون فرستاد:
-فقط بگو دردت چیه!
مار تا اراده کرد با خزیدن خودش را بالا بکشید.
مینهو دستش را به نشانه پرهیز بالا اورد:
-خود نجست و سمت من نکش حالا که دیدم سر جدامون چه بلایی اوردی و به خاطر نفرین اون تو هر دو بار زندگی کردنم گند خورد به سرنوشتم، تضمین نمی کنم که یه راهی برای کشتن روح های بی ارزش پیدا نکنم و ردت و از زمین و اسمون پاک کنم!
مار تکان خوردن را رها کرد و دهان باز کرد:
-اگه هان نتونسه برگرده دو تا دلیل داره یا سعی کرده تو گذشته دخالت کنه...
مینهو فورا گفت :
-ما فقط نگاه کردیم و هیچ غلطی برای تغییر سرنوشتشون یا کمک بهشون نکردیم!
زن شیطانی بعد از شنیدن حرف مینهو ادامه داد:
-پس حدس خودم درست بود، هان دست تو رو ول کرد! شما با پیوند خونتون به هم تونستید اجازه ی ورود به گذشته رو بگیرید اگه روحی این پیوند و قطع کنه برای همیشه تو اون دنیا اسیر میشه!
مینهو عصبی با کفشش لگدی به مار زد و مار به شدت روی زمین پرت شد... مینهو از جا برخواست و همان طور که شقیقه های در حال انفجارش را ماساژ می داد خشمگین لب باز کرد:
-فقط گمشو و رو نرم نرو مزاحم بی مصرف.
مار قبل از این که محو شود فقط یک جمله گفت:
-فقط ادمی که جایی بین این دو دنیا باشه می تونه برش گردونه! دقت کن ادم نه روحی مثل من !
مینهو هنوز به زمین خیره بود که پدر هان وارد شد، حضورش را حس کرد و سر برگرداند و نگاهش روی او زوم شد، چهره اش خسته بود اما در آن روپوش سفید شدیدا جذاب به نظر می رسید .
مینهو نگاهی به پدر بلند قامت هان انداخت و با خود فکر کرد شاید هان نقاط جذابش را از او به ارث برده باشد اما قد و وجه های کیوتش قطعا به مادرش رفته است.
پدر هان با لحنی سرد گفت:
-فکر کردم می تونم بهت اعتماد کنم و پسرم رو بهت بسپرم اما اگه مراقبت بلد بودی وضعش این نمی شد .
مادر هان که تازه وارد اتاق شده بود صحبت های شوهرش را شنیده بود از پشت نزدیک او شد و همان طور که شانه های شوهرش را ماساژ می داد زیر گوشش گفت:
-اعصابت خرابه الکی به این بچه گیر نده !
پدر هان دستی به پیشانی خودش کشید و خط اخمش و عرقش را با هم پاک کرد و گفت:
-ما فقط می دونیم هان بعد از مدرسه با این یارو بوده و یهو بیهوش و تو کما رفته پسرم و تحویلم میده مقصر کیه به نظرت؟
مینهو خودش آن قدر حالش بد بود که حتی حوصله ی بحث و رفع اتهام یا حتی همدردی نداشت.
خودش نیاز داشت به تخلیه عقده و فریاد کشیدن یا سکوتی مطلق و فرو رفتن در خلع دلش می خواست فریاد بزند تو 17 سال با هان زندگی کردی و من دو زندگی کنار او داشتم حالا این وسط کی وابسته تر است و بیش تر شکسته است...
اما کدام ظالمی این حرف را می تواند به یک پدر نگران حال فرزند و همخونش است بزند!
پس فقط لب بست و گوش داد.. .
این بار دوباره مادر هان داشت پشت او را می گرفت و مینهو از این حمایت لبخند کم رنگی زد.
مادر هان سمت آب سرد کن گوشه اتاق رفت و یک
لیوان کاغذی را پر آب سرد کرد و در همان حال گفت:
-دکترشم گفت کما رفتن از تب زیاد ممکنه و این پسر نمی تونه جای گلبول های سفید ضعیف پسرمون و بگیره و مواظبش باشه! چه انتظاری ازش داری واقعا؟!
پدر هان سمت زنش رفت و لیوان را از او گرفت و با یک حرکت تمام آب درونش را بلعید نفسش را سنگین بیرون فرستاد:
-به نظرت چون نوزدهم نزدیکه به این وضع افتاده؟
مادر هان صدایش را پایین اورد تا مینهو متوجه اشان نشود، مینهو نیشخندی به این حرکت زد و زیر لب زمزمه کرد:
-کم تر از ش ما نمی دونم که هیچ بیش ترم می دونم .
گوش تیز کرد و صدای مادر هان را شنید:
-این همه سال تو اون دفتر کوفتی ته بیمارستان داریم تحقیق می کنیم و کل مقاله های مریضی های عجیب دنیا رو زیر و رو کردیم حتی یواشکی با چند تا متخصص هم مشورت کردیم و هنوز نفهمیدیم این مریضی کوفتی چیه، داری می گی اخرم این مرض می خواد بچم و ازم بگیره؟
پدر هان لیوان را بین مشتش له کرد:
-کاش سلامتی رو می شد اهدا کرد اون وقت می رفتم زیر تیغ و کل سلول های سلامتم و به پسرکم پیوند می زدم.
مادر هان بغضش را قورت داد:
-بیا بریم چارت پزشکیش و چک کنی و به پرستار کیم بسپریم حواسش جمع هان باشه...
پدر هان سریع تکان داد و با همسرش از اتاق خارج شدم.
مینهو که تا الان احساس سنگینی می کرد خیالش راحت شد و به جای بلاتکلیف ایستادن وسط اتاق لبه ی تخت هان نشست.
و با نوک انگشت اشاره اش شروع کرد به نوازش صورت هان.
ابتدا دو ابرو را قدم رو رفت سپس تیغه بینی و دو گونه و لپ های نرم و لب ل طیف و چانه تیز، هیچ جا را جا نگذاشت.
با حسرت لب زد :
-نمی خوای برگردی؟!
هان بین دروازه ها ایستاده بود و صدای مینهو را می شنید او فکر می کرد فقط یک دقیقه از مینهو جدا شده و روحش اصلا خبر از جدایی یک هفته ای نداشت... گذر زمان در آن طرف کاملا متفاوت بود .
هان به پسر بچه با چشم های خسته و کدر شده بین آتش زل زد یه آدم آهنی که پایش شکسته بود را در آغوش گرفته بود و به پاهای لختش که روی گدازه های آتش قرار داشت اصلا اهمیتی نمی داد.
از چهره مظلومش گرفته تا بدن نشسته در لباس پاره اش و پاهای نحیف خوابیده در شورتکش، سیاه بود انگار در زغال وهیزم حمام کرده بود .
هان جرعت نداشت از مرز مشخص شده با یک نور عجیب طلایی رنگ بگذرد .
از همان پشت فریاد کشید:
-نمی دونم پشت اون تونل تاریک چه خبره و تو چرا هاج و واج سرش وایسادی اما فک کنم جای خوبی واینستادی، درد و حس نمی کنی؟ چرا فقط بیرون نمیای؟
پسر بچه ادم اهنی اش را سفت تر بغل کرد و
سری به نشانه منفی تکان داد:
-هنوز وقتش نیست منتظر اونیم که می تونه نجاتم بده !
هان چانه اش را خاراند:
-نمی فهمم منظورت و می خوای من کمکت کنم؟
درست لحظه ای که می خواست پایش را از مرز درخشان و طلایی رنگ رد کند پسر بچه فریاد کشید :
-نههه تو اون ادم نیستی الکی خودت و تو خطر ننداز اگه پات و از مرز رد کنی تا ابد دنیا رو ترک می کنی!
هان فوری پای معلق در هوایش را عقب برد و یک قدم از آن خط دور شد:
-خب امیدوارم اونی که منتظرشی زود بیاد! می تونی راه و نشونم بدی؟ فکر کنم گم شدم !
پسر بچه نگاه عمیقی به هان انداخت:
-برگشت تقریبا غیر ممکن باید یکی بیرون بکشتت! چون می خواستی کمکم کنی به اون تیکه وجود خودم ندا میدم نجاتت بده!
هان خنده تصنعی کرد:
-چرا فهمیدن منظور پشت حرفات انقدر سخته!
پسر بچه لبخند تلخی زد:
-فقط اسمت و تاریخ تولدت و بگو تا اون تیکه روحم و توی زمین سراغت بفرستم!
هان که هنوز دست و پا شکسته حرف های پسر را می فهمید فقط اسم و تاریخ تولدش را گفت.
و درست نیم ساعت بعد در اتاقش در بیمارستان کوبیده شد .
مینهو چشم هایش را بالا آورد و با دیدن آن پسر زیبایی که حتی زن شیطانی از او می ترسید و انگار او را هم نشان کرده بود ؛ چشم هایش درشت شد .
پسر لبخند مرموری زد و با صدای بمی گفت:
-لی فلیکس هستم انگار به این رفیقت بدهکارم!












Nineteen 1Where stories live. Discover now