part 8

539 134 2
                                    

( سایه ی گذشته)

هان زودتر از مینهو بهوش آمد، دستی به پشت گردن خود کشید و گیج و منگ محیط اطرافش را برسی کرد؛ پلک‌هایش هنوز سنگین بودند و تمایل به بسته شدن داشتند؛ امروز روزی بود که طبق معمول بدنش از خستگی روحی و جسمی کلا در اغما به سر می برد اما به لطف آن غریبه ی رقیب، این روتین بهم خورده بود.
به اوی خفته نگاهی انداخت، خودش را جلو کشید و انگشت اشاره اش را زیر بینی او گذاشت و با حس کردن تنفس او، نفس راحتی کشید.
چند بار به نوک بینی او ضربه زد، پلک های مینهو کمی تکان خورد اما برای بیداری کافی نبود.
هان پایش را دراز کرد و لگدی به پهلوی او زد.
مینهو با اخم چشم باز کرد و زیر لب فحشی به او داد اما به ثانیه نکشیده فضای تیره و تاریک باعث شد ترس او را تصاحب کند، نفس هایش به شماره افتادند و تصاویر با سرعت نور جلوی چشمانش نقش می‌بستند، با انگشت هایش به چشم بسته شده اش فشار وارد می کرد و لبش را با تمام توان گاز می گرفت، طعم خون در دهانش پیچید و لبش به سوزش افتاد.
هان که با بهت رفتار او را نظاره می کرد تازه فوبیا او برایش یادآوری شد به سرعت خود را سمت او کشید، دست های مینهو را بین دستان خود فشرد تا شاید او را از آسیب رساندن به خودش باز دارد.
مینهو بعد از مدتی که جفت دستانش بین دستان هان قفل بود، طی این اسارت آرامش بخش، تنفس های نامنظمش منظم شد و کمی به ترسش برای باز کردن چشمش غلبه کرد و آهسته چشم باز کرد.
مینهو با تعجب لب زد:
-چی کار کردی؟

هان به دستان خودشان زل زد و شانه ای بالا انداخت:
-از این که چشمات و از حدقه در بیاری جلو گیری کردم.

هان دستان او را رها کرد و به میله تکیه داد، تقلای مینهو برای نفس کشیدن باعث سرفه های خشکش شد دو دست خود را این بار دور گلوی خودش حلقه کرده بود و با عجز خواستار نور یا محو شدن آن تصاویر زجر آور بود.
هان عصبی روی دستان او زد مچ هر دو دست او را گرفت و به سختی دستان او را پایین کشید.
مینهو به محض محو شدن علائمش گیج لب زد:
-چه جوری با یه لمس فوبیا رو نابود می کنی؟

هان چشم هایش درشت شد و شوکه لب زد:
-تو هم نوزده نحس من رو خنثی کردی!

مینهو به دست هایشان نگاه کرد :
-نوزده نحس چیه دیگه؟

هان چشم هایش را کلافه چرخاند:
-نوزدهم هر ماه یه درد ها و خاطرات نامعلومی
سراغم میاد و همیشه به قیمت زخمی شدنم و روانی کردنم، تموم میشه، اما تو با یه لمس محوشون کردی.

ابروهای مینهو بهم نزدیک شدن و موشکافانه گفت:
-یعنی ما هر دومون یه بیماری درمان نشدنی مسخره داریم که به محض لمس دستامون ناپدید می‌شه؟

هان لب هایش را کج کرد و یکی از دست هایش را بالا اورد و موهای ریخته روی پیشانی اش را بالا زد:
-چرا باید درد بی درمون ما باهم درمون شه؟ اخه ما چه ربطی بهم داریم؟

Nineteen 1Where stories live. Discover now