part 12

575 121 4
                                    

( صد و یک درصد 101 % )

مینهو می دانست نمی تواند از کارت اعتباریش
استفاده کند.
زیرا بلافاصله بعد تراکنش پلیس ها می توانستند ردش را بزنند و یک بار خرید با کارت قابلیت به باد دادن دودمانش را داشت.
او تنها قربانی بود که مانند مجرم ها نیاز به مخفی شدن و فرار از قانون داشت.
البته او با ساختن صحنه جرم ساختگی دست کمی از مجرم ها نداشت و بعید نبود به خاطر این کار زیر تیغ بازخواست قانون بود .
صد البته که نمی توانست دست پلیس ها را بگیرد و به گاراژ رو به روی خانه اشان دعوتشان کند کاملا جدی بگوید که در همین انبار تمامی خاطرات زندگی قبل اش را به یاد آورده و مطمئن است یک بار توسط بی خانمان ها کشته شده و تقاضای تشکیل پرونده برای مردن ناعادلانه اش و قصاص مجرم را دارد.
کافی بود این کار را کند تا ابتدا به جرم مزاحمت و اختلال و به سخره گرفتن نیروی پلیس تذکر دریافت کند و سپس به بیمارستان روانی برای درمان منتقلش کنند.
با کشیده شدن گوشه لباسش توسط یک پسر بچه ریز جثه که روپوش بد رنگ بیمارستان تنش بود
و سر باند پیچی شده اش در نگاه اول جلب توجه می کرد... به خود امد و از اوار افکار ویران شده در ذهنش بیرون کشیده شد.
پسرک با دستان کوچک و انگشتان تپلش به قفسه
ای اشاره کردد:
-اجوشی میشه اون ابنبات و برام پایین بیارید؟
ترکیب کلمه اجوشی و آن بسته اشنای ابنبات های رنگی، باعث شد دلتنگی در کوچه پس کوچه های
دل مینهو سرک بکشد و این میل شدید احساساتش
را به بازی بگیرد.
وقتی به خود امد جای خالی دو بسته اب نبات در
قفسه می درخشید .
پسر بچه انگشت به دهان با چشم های گرد شده ی عروسک مانندش به مینهو زل زد:
-من فقط یکی می خواستم.
مینهو با دیدن چهره نمکی او با انگشت شصت و اشاره اش خیلی اهسته لپ او را کشید جوری که رسما نوازش به حساب می امد نه کشیدن :
-یکیش برای منِ !
پسرک چشم هایش از ذوق و خنده چین خورد و جعبه آب نبات را از دست مینهو گرفت و سفت
بغل کرد :
-تو هم از اینا دوست داری؟ خیلی خوشمزه ان..
مینهو لبخندی گوشه ی لبش نشست، دستش را پشت کمر پسرک گذاشت و همان طور که سمت
پیشخوان هدایتش می کرد پاسخش را هم داد :
-یکی که دوستش دارم از این ها دوست داره، اونم
خیلی خوشمزست!
رنگ تعجب دوباره در تیله های درشت و مشکی چشمان پسرک دیده شد و لحنش مالامال از تعجب بود :
-آدما هم مگه مزه دارند؟
بعد از رهایی از عملیات بارکد، مینهو هم قدم شد با پسرک و باهم از بوفه خارج شدند و سمت ساختمان اصلی مرکز درمانی قدم برداشتند، مینهو که از چشمان مشتاق پسرک خوانده بود هنوز در انتظار جواب است، بعد از زدن لبخند کم رنگی لب باز کرد:
-احتمالا دارند، هر آدمی طعم و رنگ مخصوص خودش و داره...
پسرک چند بار پشت سرم هم پلک زد و در اخر
پرسید :
-این آدمی که دوستش داری چه طعمی داره؟
مینهو کمی برای فکر کردن ت امل کرد:
-این آدم، موقع ناراحتیات از یه آب نبات پر شهدم بهتر کام تلخت و می تونه شیرین کنه...
پسرک سرش را به چپ و راست تکان داد و مشتاق لب زد:
-دیگه ؟
مینهو دستی به چانه خود کشید :
-رفتار و اداهاش حتی از یه پیتزای تازه از فر در اومده ی داغ و هوس انگیز، بیش تر وسوسه ات می کنه و دهنت و اب میندازه...
پسرک دستی به شکمش کشید و به مینهو منتظر نگاه کرد تا حرفش را ادامه دهد .
مینهو لب هایش کش آمدند:
-حسی که کلی ماکارون رنگارنگ جلوی چشمت باشه و قیلی ویلیی رفتن دلت برای اون همه دلبریشون حس می کنی رو میشناسی؟
پسرک که از این مثال هایی که جالب و خوشمزه به نظر می رسیدند خوشش می آمد؛ دست هایش را بهم کوبید و با هیجان سرش را تکان داد.
مینهو نفسی نه چندان عمیق برای برگرداندن تعادل و آرامش نسبی به سلول های هیجان زده ی بدنش، کشید و سپس لب زد:
-اون آدم همه این حسا رو یک جا و مستقیم می تونه به قلبت تزریق کنه...
پسرک چشم هایش را بست و مینهو مجبور شد هواسش را به قدم ها و مسیر او بدهد تا اتفاقی نیفتد.
پسرک بعد مدت کوتاهی که به چند ثانیه هم نکشید
چشم هایش را گشود و گفت:
-هووم تصورشم جالب بود، اگه یه چیز بتونه این همه طعم خوشمزه و حس خوب و تو خودش داشته باشه معتادش میشم .
سپس چند باری جعبه را تکان داد و از برخورد اب نبات ها با دیواره جعبه کاغذی صدایی ایجاد می شد؛ مانند شیفته ه ای عاشق، گفت:
-مثل این...حتی صداشونم دوست دارم !
مینهو کمی سرعت قدم هایش را کاهش داد تا پشت پسرک قرار بگیرد سپس زیر دو بازوی او را گرفت و بلندش کرد پسر بچه به خاطر این اتفاق ناگهانی جیغ خفیفی از شک کشید و لپ هایش از خنده های بریده اش سرخ شد، با حلقه کردن دست چپش دور کمر پسرک او را نگه داشت.
مینهو دست راستش را بالا اورد:
های فایو...
پسرک کف دستش را به دست مینهو کوبید و راضی از صدای ایجاد شده لبخند زد.
مینهو نگاهی کوتاه به چشمان پسرک انداخت:
-خوب عاشقی رو بلدیا ! همین صدا می تونه عامل بالا رفتن دوز اعتیاد و وابستگی باشه هیچ، خودش پنجاه درصد دلتنگی رو کاهش و افزایشم می ده .
به ورودی سالن امید رسیده بودند پسر بچه را کنار خود روی صندلی نشاند.
پسرک به صورت غیر منتظره ای روی زانو هایش ایستاد و کف دستانش را روی سر مینهو کشید،به خاطر زبری موهای تازه در حال جوانه زدنی که شاید به سختی هم به نیم سانت نمی رسید، دستش دچار یک خارش سطحی که بیش تر شبیه قلقلک بود شد .
مینهو در سکوت اجازه داد آن بچه به کار خود ادامه دهد،بعد از مدت کمی پسر بچه لب باز کرد:
-تو هم مثل من منتظر تموم شدن عمرتی؟ به نظرت مرگ دقیقا چیه؟
مینهو به یاد زندگی قبلیش لبخند تلخی زد:
-الان دارم وانمود می کنم مردم! مرگ یه مهمون غیر منتظرس که بدون دعوت خودش و پهن می کنه تو زندگیت و غذاشم میشه روحت و بوسه خدافظیشم بردن جونتِ.
اشک در چشمان پسرک جوشید ولی بغضش هنوز نشکسته و تبدیل به هق هق نشده بود، خود را تکانی داد و نشست و به صندلی فلزی تکیه داد لب هایش می لرزید و صدایش خفه بود:
-مامانم میگه کسایی که می میرن، میرن تو کهکشانا همون جایی که شازده کوچلو زندگی می کرد اما اگه اون جا جای خوبی بود که شازده کوچولو ولش نمی کرد بیاد تو زمین ما !
چون چشمام ضعیفه می ترسم نتونم از اون بالا و اون فاصله مامانم و پیدا کنم و نگاش کنم تا دلم تنگ نشه! تو از چی مرگ می ترسی؟
مینهو شوکه از شنیدن این حرف ها با خود فکر کرد پس حقیقت است که غمی که ادم های درد کشیده روی قلبشان تحمل می کنند باعث جهش فهم و درک آن ها می شود و مغزشان زود تر از آن چه باید پیر می شود :
-چند سالته دقیق.
پسرک با دستانش عدد هفت را نشان داد و گفت:
-جوابم و چرا ندادی؟
مینهو به ورودی بخش امید خیره شد اما ذهنش پر بود از نا امیدی های روز هایی که دو دهه از آن می گذشت و انگار همین دیروز بود :
ترس این که نکنه بدنم بمیره ولی احساساتم زنده
بمونه و من بمونم و یه چشمی که سیر نشده از دیدن دنیا و ریه ای که هنوز هوای نفس کشیدن زیر اسمونی که عشقش نفس می کشه رو داره و دست هایی که هموز عصب هاش تیر می کشه برای لمس دوباره و تماس با دست معشوقش... یا این ترس که من برم و خاطراتم بشه مایه عذاب طرف مقابلم این که من بشم دلیل درد کشیدن کسی که طاقت دیدن گره اخم بین ابروهاش و رنگ غم رو دلش و ندارم... این که مرگ مغز من و خاموش کنه ولی چراغ درد و حسرتی که باعثش منم، تو دل طرف مقابلم روشن بمونه و این نور عذاب اور زندگیش و کور کنه،اون جاست که حاضری فراموش شی اما مایه عذاب نباشی!
مینهو این بار با دقت به باند پسرک و موهایش زل
زد:
-چه جوری سرت شکست ؟
پسرک لبخند زنان گفت:
-می خواستتن موهام و بتراشن داشتم فرار میکردم از پله ها افتادم...
مینهو یاد اولین شبی که از بی خوابی مانند خواب گردان دوره گرد در بیمارستان پرسه می زد افتاد.
دلشوره و افکار درهم مجال پلک بستن به او نمیداد و قدم زدن را ترجیه داد و در این گشتن ها اتفاقی با سالن امید برخورد کرد، دری که برعکس تمام در های بیمارستان پر بود از مخلوط رنگ های شادی آور و تابلویی که کلمه hope با فونت درشت روی آن خودنمایی می کرد.
وقتی پای صحبت های یکی از بیماران نشست فهمید این بیمارستان به خاطر دور افتاده بودن از شهر یک درمانگاه به حساب می آمد بیش تر و برای خوش کردن دل مردم نام بیمارستان را به عهده گرفته بود و به خاطر عدم وجود تجهیزات و امکانات مناسب برای شیمی درمانی، افراد
سرطانی را برای پروسه درمان به شهر منتقل می کردند .
ولی این بخش بیمارستان توقف گاهی بود برای تقویت روحیه و براورده کردن خواسته های آن ها قبل از طی شدن روند انتقال.
برای این که در پروسه شیمی درمانی شاهد ریزش موهایشان نباشند ؛ برایشان از قبل مو را می تراشیدن تا ذره ذره وجودشان با دیدن کم شدن هر روزه موهایشان آب نشود.
در اتاق ارزو تا جای ممکن به کمک حامیان مالی ارزو های مادی را بر طرف می کردند یا کمپین مهربانیشان اگر خواستار دیدن شخص خاصی بودند این دیدار را مهیا می کردند .
خلاصه که مینهو هر بار با دیدن بخش ها یا کادر
پرسنل آن بیمارستان حس می کرد تیکه ای از
بهشت گم شده آن جاست...
با صدای پسرک به خودش آمد:
-بریم تو ؟
با از جا برخواستن موافقت خود را اعلام کرد .به محض ورود با جیغ کشیدن های یک دختر تقریبا پونزده ساله مواجه شدند .
دختر با شادی بلیط کنسرت و البوم هایی که برایش گرفته بودند در اغوش کشید.
پرستار ها با خنده شادی او را نظاره می کردند .
دختر لی لی کنان با جنب و جوش سمت اتاقش حرکت کرد. به خاطر بالا و پایین پریدن هایش رژ لب قرمزش
از جیبش افتاد.
مینهو خم شد و آن را برداشت اما دختر در پیچ و خم سالن از دید پنهان شده بود .
مینهو سمت پرستاری رفت و گفت:
-اون دختره جیغ جیغو این و انداخت!
پرستار چشم هایش درخشید:
-همیشه ارزو می کردم این رژش و گم کنه چون خودش دل دور انداختنش و نداشت و به کسی هم اجازه نزدیک شدن بهش و نمی داد .
پسرک سریع پشت مینهو قرار گرفت و سعی کرد
سمت بیرون هلش دهد:
-تا دنبالش بر نگشته قایم شو...
مینهو رژ را کمی برسی کرد و با بینی چین خورده و لب کج شده گفت :
-همه این ریکشنا فقط برای یه رژ زیادی نیست؟
پرستار به انتهای سالن نگاه کرد تا خیالش از بابت برنگشتن دختر راحت شود و در همان حین گفت:
-این و کسی که دوستش داره به عنوان هدیه ای
برای با صلح تموم کردن رابطشون براش خریده.
مینهو سر رژ را باز کرد و پوکر گفت:
-تو که داشتی گوه می زدی به احساسات طرف رژم قهوه ای می گرفتی با تم حرکتت ست شه!
مینهو با نگاه کاملا جدی به پرستار نگاه کرد و پرسید :
جغجغه برای طرف فندک نخرید؟
پرستار متعجب سوال کرد:
-چرا فندک؟
مینهو لبخند شیکی روی لبانش نشاند:
-تا طرف خودش و باهاش اتیش بزنه...
پسر بچه که شاهد این گفتمان بود با دهنی باز لب زد:
-تو که با مثالای گوگولی از عشقت حرف می
زدی... چقدر خشن!
مینهو روحیه تخس طورانه اش زنده شد :
-کسی که می خواسته ترکت کنه پس غلط کرده پای چلاقش و وارد زندگیت کرده...
صدای جیغ دختر سالن را برداشت و همه ی آن
ها را از جا پراند:
-رژم کو ؟
پرستار و پسرک با التماس به مینهو خیره شد و مینهو به ناچار آن جا را ترک کرد.
به ساعت مچیش نگاهی انداخت، الان دقیقا زمان استراحت مدرسه بود و خوراک شنود کردن .
تا به قدم هایش سرعت داد و تازه آه از نهادش بلند شد نه تنها زیادی راه رفته بود بلکه با بلند کردن آن پسر به خود فشار وارد کرده بود .
پوست دستش را برای کنترل خود و مقاومت در برابر درد و فریاد نکشیدن گاز گرفت.
به محض رسیدن به اتاق خود را روی تخت پهن
کرد وارد برنامه مخصوص شنود که سیگنال ها را برایش می فرستاد شد و هنذفری ها را در گوشش گذاشت.
هان به پسری که مشغول بازی باتوپ بسکتبال بود نگاهی انداخت:
-امروز همش حس می کردم این یارو عجیب نگاه می کنه.
مینهو به بالشتش تکیه داد و یک اب نبات را از جعبه خارج کرد و روی زبانش گذاشت و لب زد:
-بیبی چشم و بعضی ها ساخته شده برای در اوردن اصن! کی می خوای یاد بگیری؟
کای با چنگال به جان ظرف سیب زمینی سرخ کرده افتاد:
-چیز جدیدیِ مگه ؟ این یارو همیشه روت کراش
داشت.
اب نبات کوچکی که مینهو ریلکس مشغول میک زدنش بود در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد.
پسر تخت بغلی اش که همیشه سرش در لپ تاپش بود و با یک دست شکسته هم بی خیال کار با آن نمی شد با
شنیدن سرفه های شدید مینهو با این که هیچ وقت خود را قاطی مسائل آدم های دیگر نمی کرد از جا برخواست و در بطری اب را به سرعت چرخاند و باز کرد و دست مینهو داد.
مینهو بی معطلی چند جرعه از آب را بلعید و بعد ارام شدن تشکری کرد .
پسر جوان و عینکی به تکان دادن سرش اکتفا کرد و به تخت خودش بازگشت.
هان متعجب آن پسر قد بلند را که به لطف رکابی و شورتک ورزشی اش بازوهای درشت و عضله ی پشت پایش می درخشید نگاه کرد و ناخوداگاه گفت:
-اوه هیکلش و...
مینهو احساس می کرد اتش در مغزش روشن
کردند .
با حسادتی اشکار غرید:
-چشم من و دور دیدی مردم و دید می زنی
دیگه...
کای به تونی که غرق در رقابت بود نگاهی
انداخت و به خنده افتاد:
-دو بار ردش کردی رسما هر سال یه ریز درخواست میاد، حالا که وارد رابطه شدی چشمات باز شده فهمیدی چه کیسی و از دست دادی؟ یک دیره رفیق!
مینهو چینی به بینی اش داد:
-می خوام دنیا از دستش بده... که برن واس خودش مراسم سالانه بگیرن وقت نکنه هر سال حرکت بزنه.
وجدانش به او یاداور شد هیچ گاه خواستار مرگ کسی نباشد و او هم از وجدان عزیزش خواست جو زده نشود و او تهش دلش می خواهد کمی پسر را مانند کیسه بکس مشت و مال دهد و به خاطر حرف او مرگی در کار نیست و بهتر است خفه شود .
رز موهایش را پشت گوشش فرستاد و با ذوق
گفت:
-لباسش از عرق چسبیده به تنش ولی به جای این که چندشش کنه سیکس پکای فاکیش و کرده تو چشم و چال بقیه...
مینهو خشم ناشی از حسادتی در چشمانش روشن
شد :
-دیگه اوضاع داره خراب میشه.
هان همش با خود فکر می کرد طبق اطلاعات دفترچه مینهو اصلا فرد محبوبی در مدرسه نبود، پس ناگهان همچین شخصی از کجا سبز شده بود ؟
اگر می پرسید متوجه درست نبودن یک چیز هایی
در حافظه اش می شدند؟
خسته بود از این محتاط رفتار کردن ها و وانمود
ها... از نزدیکی قلبش به این رفیق ها و دوری مغزش از یاد اوری روز هایی که با هم گذراندند.
از دلتنگی برای مینهویی که حتی نسبت به احساساتش نسبت به او هم گیج بود .
حتی از این گیج بودن های بی انتها هم خسته بود.
صدای جیغ خفیف رز هان را به خود اورد.
رز با ذوق گفت:
-داره برات دست تکون میده... چرا همچین موجودات جذابی به من علاقه نشون نمیده اخه...
کای سس را توی ظرفش خالی کرد و با لحن
خبیثی گفت:
-چون تو مثل هان خوش صدا نیستی که حتی اگه شهرت خوبی تو مدرسه نداشته باشی صدات دل یکی و ببره و کور و کرش کنه.
مینهو دستی به گردن خود کشید و با لحنی سراسر
از تهدید خط و نشان کشید :
-من که دست به قطع کردنم را افتاده نزار اون
دستات و از جا بکنم بچه...
سرش را چند بار به بالش پشت سرش کوبید و با
لب های اویزان:
-الان باید اون جا باشم لهش کنم اون بچه خوشگل و نه این که پشت گوشی غر غر کنم .
کای با دهانی پر گفت:
-به به داره میاد این طرف.
مینهو دیگر دادش در آمد:
-غلط کرده.
همان طور که حرصی لاله های گوش خود را با انگشت می کشید و به عقب و جلو تاب می خورد بعد از چند ثانیه ناگهان فکری بچگانه در ذهنش جرقه خورد.
پسر عینکی دست شکسته را خطاب قرار داد :
-یه کاری واسم می کنی.
پسر فقط برای لحظه ای کوتاه سرش را از لپ تاپ بلند کرد.
مینهو سعی کرد با لحنی ملایم در خواستش را بیان کند :
-میشه به یه شماره ای زنگ بزنی و یه جمله کوتاه
بگی!
پسر دوباره به صفحه نمایش خیر شد و اهسته لب
زد:
-نه به من چه.
مینهو ادای بالا اوردن را در آورد و اهسته غر
زد:
-نکشی ما رو با این سرت تو شورت خودت
بودنت، احساس می کنم با یه مجسمه هم اتاقیم !
اخه بُت بودن چه سودی داره؟
پسر گوش های تیزی داشت و آن حرف های ریز
ریز گفته شده به گوشش رسید؛ ولی از شنیدنشان ناراحت نشد زیرا خبر داشت اجتماعی نبودنش ضعف شخضیتی خودش است و به عکس العمل مردم نسبت به خودش عادت داشت پس کاملا خنثی مینهو را خطاب قرار داد :
-شمارش و بگو.. چی بگم؟
مینهو نیشخند عمیقی زد و گفت:
-حواست به چشمات باشه که کسی و جز من نباید ببینه.
پسرعینکی، سری تکون داد و شماره ای که مینهو خواند را وارد شماره گیرش کرد بعد از بوق چهارم صدای بله پخش شد و جمله ی حفظ کرده اش را مانند طوطی تکرار کرد .
هان با تعجب به بوق ممتد که خبر از قطع شدن گوشی می داد گوش کرد.
شانه ای بالا انداخت و لب زد:
-مردم خل شدن ! این چرت و پرتا چی بود بلغور کرد...
پسر بسکتبالیست یک بطری آب از آن ها قرض
گرفت و بعد از کمی دید زدن هان و لبخند ژکوند تحویل دادن جمعشان را ترک کرد.
مینهو می دانست این کارش کمی ریسک به حساب می اید ولی خبر نداشت هان انقدر مغزش گیج است که پرت تر از این حرفاست تا متوجه نکته پشت آن تماس شود.
هان به بطری تمیز و پلمپ استفاده نشده زل زد و با انگشت به آن اشاره کرد:
-حالا چرا بطری من و برد جای این؟ هنتایی (منحرف) چیزیه؟
کای با صدای بلندی خندید :
-دهنی دوست داره.
رز هم شروع به خندیدن کرد و هان فقط لب هایش را کج کرد و در بطری پر را گشود و در دل غر زد:
-من با عقل نابودم دو هیچ از این سالما جلوعم.
خوشبختانه مینهو بعد تماس بی خیال گوش دادن مکالمات شده بود و این مکالمات اخر را نشنید. زیرا ممکن بود بی خیال همه چیز شود و برای بهم ریختن نظم چهره پسر و مهمان کردن چند شکستگی و زخم به او پا به مدرسه بگذارد.
مینهو حس می کرد در خط عشقی و شدت علاقه به هان چار تناقض خاصی بین شخصیت این زندگی اش و زندگی قبلیش شده .
ناخوداگاه سمت ایینه رفت حس می کرد باید احساسات را برای خودش تشریح کند و بفهمد با خود چند چند است.
با رژ دو قلب روی آیینه کشید درون یکی از آن ها
را کامل رنگ کرد و بالایش نوشت 100 % یکی
را فقط به اندازه ی یک خط رنگ کرد و نوشت
1% سپس با ته رژ به قلب کامل پر شده اشاره کرد:
-این قلب منِ تو زندگی قبلی که با تمام وجودش هان و می پرستید.
سمت قلب دوم حرکت کرد:
-این قلب فعلی من که فقط یک درصدش و هان
اشغال کرده...
جفت این احساسات برای من و متعلق به من و من
واقعی و تشکیل میده و جفتشون حقیقت انکار
ناپذیر منن... خب پس...
یک به اضافه + بین فضای خالی بین دو قلب کشید
و انتهای آن ها یک = گذاشت.
کنار مساوی با تردید نوشت 101 % ....
متفکر لب زد:
- صد و یک درصد که اصلا ممکن نیست؟!
ناگهان صدایش به خاطر تعجب بالا رفت:
-یعنی من یک درصد بیش تر از ظرفیت ممکن
دوستش دارم؟ این دیگه چه مدلشه...
در اتاق با صدای بدی باز شد و باعث شد مینهو هول زده شود و رژ از دستش بیفتد با دیدن پرستار همیشه ارام و دلنشینش گفت:
-این کارا با لطافتت همخونی نداره...
پرستار بی توجه تلویزیون را روشن کرد.
در اخبار فیلمی از آن مرد بی خانمان که دستبند زده به دادستانی می رفت پخش می شد و صدای گوینده که با آب تاب ولی جدی قضیه را توضیح می داد:
-یکی از بی خانمان هایی که مسبب ایجاد شایعات جنگل سیاه بوده و به لطف افراد مجلس سر و سامان گرفته بود دچار جرمی سنگین شده، او انگشت یک پسر نوجوان 17 ساله را قطع کرده و اثر انگشت او روی قیچی باغبانی رها شده در صحنه جرم پیدا شده و هنوز اعترافی مبنی بر
مکان پسر یا زنده و مرده بودنش نکرده است و
مجرم از اداره تحقیقات به دادستانی برای دادگاهی
شدن فرستاده می شود و حتی هنوز انگیزه پشت این اقدام خشونت بار کشف نشده.
مینهو لب هایش را گاز گرفت تا لبخند عمیق ناشی
از ذوق پیروزی نقشه اش رو نشود.. .
ولی با دیدن عکس خودش بعد از اتمام سخن گزارشگر بادش خالی شد.
مادرش سکته می کرد اگر این گزارش کوفتی را می دید
پرستار با چشم های ریز شده مینهو را برسی کرد:
-درسته فقط چند ساعت با موی بلند دیدمت و بلافاصله تو بخش سرطانی ها موهات و زدی ولی هر جور فکر می کنم نمیشه منکر شباهتت با اون عکس شد .
هنوز بازار راز جنگل سیاه داغ بود برای مردم و و این خبر دوباره به جوش اورد اتیشش رو این اخبار دومین باره که داره پخش میشه...
مینهو به خود یاد اوری کرد از الان پلان های بازیگری شروع شده و باید سناریویی که خودش چیده را بازی میکرد .
سعی کرد فلش بکی بزند به بیست سال پیش و روزهایی که گرفتار آن بی خانمان ها بود را به یاد بیاورد تا همزمان ترس و خشم و غم سمتش هجوم بیاورند و بتواند این احساسات را در این موقعیت نشان بدهد و کاملا هم موفق بود .
با چشم هایی که رگه های قرمزی از خشم در آن پیدا شده بود نفس های بریده به خاطر تحمل حجم آن غم و ترس واقعی اما جمله دروغین اماده شده لب زد:
-منتظر بودم دستگیر شه تا این فرار و تموم کنم و
برگردم .
پرستار همیشه دلسوز او را در آغوش کشید :
-چی کشیدی تو... اخه این چه سرنوشتی؟ مینهو از ته دل و بدون فیلم بازی کردن لب زد:
-سوال به جایی بود .
مینهو در اتاق قدم رو می رفت، پاهایش کاشی های اتاق را یک به یک طی عملیات رفت و برگشت مدام دیدار می کردند و ذهنش با مشقت و جنب و جوش مشغول بالا و پایین کردن حرف هایی بود که می خواست تحویل دادگاه و پلیس بدهد .
اما وقتی کلافه چشم چرخاند برای لحظه ای چشمش به لپ تاپ پسر عینکی افتاد .
دوربین مدار بسته همزمان چند مکان را نشان میداد و در هر تصویر فرد متفاوتی را نشان می داد .
واضح بود که همگیشان را زیر نظر دارد، زبانش را گاز گرفت تا از نشان دادن ریشکن خود داری کند .
خودش هم در حال پاییدن کسی بود ولی این که با
دوربین تک به تک لحظه ها را برسی کنی چند مرتبه بالا تر بود .
ذهنش قضاوت های متفاوتی داشت، زیر چشمی این بار حواسش را به پسر عینکی داد .
سیبی را گاز می زد و با دقت به صفحه خیره شده
بود .
لحظه ای اعلان تماس در صفحه نمایشش امد و از طریق وب کم تماس ویدیویی برقرار شد .
مینهو با دیدن آن چهره کیوت و زیبا در صفحه نمایش ناخوادگاه ابروهایش بالا پریدند .
شخص حتی با حضور آن کک و مک های روی گونه اش که نا مرتب پراکنده بودند هم می توانست الهه زیبایی به حساب بیاید .
پسر عینکی با این که همیشه بی تفاوت به اطرافش بود اما به خاطر متوقف شدن این قدم های بی پایان هم اتاقیش سر بلند کرد .
مینهو که فهمیده بود به خاطر دید زدن لپ تاپ او
ایستاده است و ضایع تر از این حرکت ممکن نیست .
سریع خم شد و پای هنوز در باندش که در دمپایی کمی ازاد بود را گرفت و این توقف را تقصیر درد انداخت .
پسر عینکی که تصور کرد مینهو دچار درد شده و متوقف شده هدفون را در گوشش جا به جا کرد و اهسته و شمرده شروع به حرف زدن کرد :
- کارمندای جدیدت فعلا حالات روانی عادی دارند... به جز چانگبین، گفتی براش برنامه داری درسته؟
مینهو که تازه برخواسته بود با دیدن لبخند مرموزانه و برق درخششی ترسناک در چشمان آن پسر زیبا که این حجم از هاله خباثت نهفته در آن ها تناقض شدیدی با چهره اش داشت؛ ناخوداگاه لرزی به تنش نشست .
چشم های پسر یک دفعه سمت او چرخید شوکه در
جای خود خشک شد .
پسر زیبا چیزی لب زد و پسر عینکی فورا گفت :
- مطمئنی فلیکس؟ این خودش قربانی چه جوری هاله تاریک داره ...
مینهو به سرفه افتاد، اصلا از آن جو خوشش نمی اومد .
پسر عینکی با چشم های درشت شده به او زل زده بود و پوزخند پسر زیبا حتی پشت شیشه لپ تاپ هم برنده و دل زننده بود .
مینهو لحظه قبل از خروج از خانه و نقشه چیدن برای دزدیدن قیچی فرد بی خانم آن کارت اعتباریش را برداشته بود .
منتها با این همه غفلت در انجام کار و ولخرجی برای دور کردن خانواده و پول بیمارستانی که الان باید پرداخت می کرد تمام مخازنش را تا کف خالی میشد و می دانست روز های سختی در انتظارش است .
حداقل قبلا هر وقت به تنگنا و سختی می رسید می دانست سهمش از تبلیغاتی که در صفحه پیچ چند هزار نفره ی یوتوب فایر بویز می شد؛ را دارد .
و کمی به دادش می رسید آن پول هر چند که تقسیم میشد اما از کمکیار بودنش کم نمی شد .
فعلا با پول بیمه پدری که سال ها از ترک این دنیایش می گذشت فق ط می توانست خرج شکم خانواده را
بدهد و بقیه هزینه ها قرار بود خونش را در شیشه کنند .
حساب بیمارستان را تصفیه کرد و اصلا دلش نمی خواست تعداد صفر های باقی مانده در حساب بخت برگشته اش را چک کند و زخم بخورد .
پرستاری که مهربانی با گوشت و پوستش دوخته
شده بود، با لبخندی از او خداحافظی کرد .
مینهو که به خاطر هم اتاقیش و تماس تصویری عجیبش پر از حس بد بود، به لطف لحن سراسر امید بخش پرستار حس های بدش شسته شد و روحش رفرش شد .
پرستار به موهای او خیره شد و لب زد :
- امیدوارم بلند شدن اینا رو ببینی اما رنگ بیمارستان و دیگه هیچ وقت نبینی !
امیدوارم رفتنت بی برگشت باشه !
مینهو لب هایش منحنی شدن و با خنده گفت :
- معلومه از دستم خسته شدی می خوای دیگه رنگمم نبینی ها .
پرستار با خنده سرش را تکان داد، قبل از این که حرفی
به مینهو بزند، کودکی که به خاطر رنگ لباسش مشخص بود عضو بخش امید است .
سمت مینهو دوید و به خاطر قد کوتاهش گوشه ی
کمربند شلوار لی مینهو را گرفت :
- بالاخره پیدات کردم .
مینهو متعجب دستی به سر پسرک کشید :
- چرا دنبالم بودی؟
پسر نفس نفس زنان دفتر نقاشی اش را بالا اورد و
برگه ای از آن کند و دست مینهو داد :
- مثل همیشه خواب تکراریم و دیدم اما این دفعه
منظور اون خانوم خوشگله رو فهمیدم؛ باید این و بدم به تو .
مینهو نقاشی را گرفت با دیدن محتوای آن، مانند
یک مانکن بی حرکت ماند و سلول به سلول بدنش را بهت و شوک زدگی فرار گرفت .
به سختی توانست لب های بهم دوخته شده از
تعجبش را تکان دهد یک جمله ی کوتاه بیان کند :
- تو راهنمای شکست طلسمی !
پسرک شانه اش را بالا انداخت :
- نمیدونم ....
مینهو از ترس به نفس نفس افتاد آب دهانش را قورت داد، یخ زدن دستانش را حس می کرد .
زبانش را روی لبان ترک خورده ی خود کشید، حالا خبری از بهت نبود و فقط پارادوکس باقی
مانده بود، به موج افکارش اجازه رهایی و خروشیدن داد :
- در عین معجزه بودن می تونه ترسناک باشه ...
پسرک با لب های اویزان جعبه ی آب نباتی که انگار هیچ گاه قصد رها کردن آن را نداشت و همراه همیشگی اش بود را سفت تر بغل کرد :
- کی اون خانوم خوشگلی که همیشه پیرهن سفید
داره؟
مینهو می خواست بگوید هم تو و هم آن جد خبیث و پر درسرت که بعد از مرگ تازه یاد جبران افتاده است .
و سال ها است برای رهایی از عذاب خود با نشانه های ناقصش قصد یاری رساندن به قربانی و اسوده کردن خاندان خود از اتشی که خود ساخته است، را دارد .
اما ترجیح داد سوالی که از راهنمای بیست سال پیش نتوانسته بود بپرسد را به زبان بیاورد :
- اون زن مطمئن که این طلسم قابل شکستن؟ چرا
خبری از جد زجر کشیده خود ما نیست و همیشه پای اون شیطان صفت وسطه ....
ناگهان مردمک پسرک به بالا چرخید و فقط سفیدی چشمانش دیده شد .
مینهو سر چرخاند به اطراف تا مطمئن شود فقط
خودش این صحنه را ندیده و بقیه هم شاهدش بوده اند .
اما انگار زمان یخ زده بو د همه در حالت استپ قرار داشتند و به گونه ای شده بود که تایم تنها دور
او و پسرکی که به طرز عجیبی وحشتناک شده بود می چرخید .
مردمک پسر برگشت اما به جای دیدن چشم های مشکی او دو جفت گوی قرمز که شعله های آتش در آن نمایان بود، دیده شدند؛ مینهو ناخوداگاه یک قدم به عقب برداشت؛ پسرک دهن باز کرد و صدای زنانه ای از حنجره او خارج شد :
-اونا به آرامش رسیدن، این منم که تا تاوان گناهم
و ندادم، روحم نه اجازه تناسخ داره نه رسیدن به آرامش بی پایان و تا ابد باید تو پوچی و غم و غصه ی بی انتهای نسل در نسل ادمایی که خودم باعثشم و به دوش بکشم .
مینهو دندان هایش را بهم فشرد و غرید :
- حرفات دلم و به رحم نمیاره چون اگه واقعا پشیمون بودی راهنمایی درست می کردی تا هان به اشتباه
نیفته و فکر نکنه تنها راه حل کردن قضیه کشتن
خودش ! مطمئنم عین سادیسمی ها از عذاب
کشیدن پی در پی این همه ادم لذت می بری و راضی هستی از گند پایدار و تموم نشدن ی که زدی .
زن جیغی دردناک و گوش خراش کشید برای سه ثانیه ای که این جیغ کش داشت مینهو حس کرد دیگر عضوی به نام گوش را از دست داده .
زن با صدایی گریان نالید :
- منم محدودیت های خودم و دارم، فقط حق دارم یه
راهنمای کاملا پاک از نسل خونی خودم داشته باشم
و خوده جدتون و نشونتون بدم... کار دیگه ای کنم تا ابد اسیر جهنم تموم نشدنی متعلق به هیچ دنیایی نبودن و توی خلع بودن، میشم .
مینهو کاغد را تا کرد و در جیبش گذاشت :
- پس خودت و محدودیت هات و جمع کن و روح کثیفت و از این بچه دور کن مطمئنم به خاطر ارتباطی
که سعی می کنی از طریقش با این دنیا بگیری جسمش و ضعیف کردی و این جوری مریض ... راهنمای قبلی هم دردش همین بود؛ قبل مرگ و بعد مرگت کل وجودت درده باید از این هستی پاک شی .
زن با صدایی خفه لب زد :
- ماموریتم انجام شده و دیگه رشته ارتباط و می برن و به محض قطع شدنش حالش خوب میشه. کائنات هواسش هست اسیبی به کسی نرسونم .
مردمک های پسر برگشت و سرفه کنان روی
زانویش خم شد .
مینهو حس کرد تمامی سر و صدا ها برگشته و یخ زمان آب شده و همه چیز دیگر عادی است .
سمت پسرک رفت و پشت کمرش را مالاند :
- خوبی؟ قراره خیلی زود کامل خوب شی !
پسرک صاف ایستاد و با هیجان لب زد :
- از کجا مطمئنی؟ دکترا گفتن؟
مینهو نفرت در چشم هایش درخشید :
- نه خوده مرضت گفت قراره ترکت کنه .
پسر چند باری پلک زد و نهایت اهومی از لبانش خارج شد .
مینهو با لبخند محوی دستش را تکان داد :
-خدافظ .
با گام هایی سریع سمت در خروجی قدم برداشت هر لحظه جو بیمارستان خفه تر میشد و نمی توانست دیگر آن جا را تحمل کند .
ولی می توانست به راحتی اعتراف کند؛ میزان حس بدی که از برقراری ارتباط چشمی چن ثانیه ای با فرد کک و مکی زیبایی که با پسر عینکی حرف می زد، داشت؛ رسما با حرف زدن با آن زن شیطان صفت برابری می کرد .
هاله ی سیاه هر دو نفرشان روی رو ح ادم سنگینی می کرد ...
شانه ای بالا انداخت :
- شاید اون پسرم لنگه همین زن .
خبر نداشت فلیکس و شیطان رسما همنشین هم هستند و فلیکس مانند آن زن فقط صفت های پادشاه جهنم را به ارث نبرده است بلکه به وسیله همان شهربازی های رو به افزایشش؛ دست در دست شیطان با دنیا بازی می کند و هر کدام از سودی که می برند لذت میبرند .
تمام مسیر را در خواب سپری کرد و به مغزش اجازه داد هر چه قدر دلش می خواهد انرژی ذخیره کند که حسابی قرار بود وقت شهادت به کار گرفته شود .
طبق اخبار می دانست پرونده اش در کدام کلانتری در دست تحقیقات و برسی است .
بعد معرفی خود تمامی افسر ها با رده های مختلف که تا دقایق پیش یا سرشان در سیستم بود یا تلفن زدن و رامیون خوردن؛ دورش جمع شدند و هر کدام سوالی پرسیدند .
با پخش شدن فریاد بلند یک نفر در فضای اتاق بزرگ؛ همه مانند فشنگ از جا جهیدند و مشغول کار قبلی
خود شدند؛ حتی از ستاره های جا خوش کرده روی دوشش مشخص بود ارشد همه اشان است .
به کمک آن فرد سمت اتاقی رفت، پشت میز نشست فرد ابتدا لیوان آبی دست او داد .
مینهو بی معطلی جرعه ای از آن نوشید ...
فرد لحظه ای چشم از او بر نمی داشت، مینهو منتظر بود فرد سوال پرسیدن را شروع کند و خود را مشغول خوردن آب نشان داد .
بالاخره با سوال اول فرد لیوان را پایین اورد، مرد
با صدای زمختش پرسید :
-تا الان کجا بودی؟
مینهو اسم بیمارستان را گفت، مرد دستش را بالا
اورد و گفت :
- چک کنید همین الان ...
بعد از پنج دقیقه صدای زنی در اتا ق پیچید :
- درست می گه قربان درست یک ساعت بعد از گزارش رسیده اون جا و بستری شده و دقیقا تا یک ساعت پیشم اون جا بوده .
پلیس تک ابرویی بالا انداخت و سوال بعدی را ردیف کرد :
- چه جوری فرار کردی چرا فرار کردی؟
مینهو سعی کرد طبیعی داستان ساختگی اش را بیان کند، دستانش را بهم گره زد و به چشم های قهوه ای پررنگ پلیس زل زد تا قاطع به نظر برسد :
- یکی انگار صدای درگیری و شنیده بود، به در
گاراژ کوبید و گفت گزارش سر و صدا رو میده،
اون بی خانمان تا در و باز کرد اون ادم فرار کرد، اونم
رفت دنبالش ....
من دست و پاهام با طناب به مبل زوار در رفته
بسته شده بو د اما به سختی با کلی زور پارش کرد و لنگون خودم و به خیابون رسوندم، از ترس ادرس دور ترین بیمارستانی که میشناختم و دادم، شما کسی تشنه جونت باشه فرار نمی کنی؟ چون دیدم دستگیر شده برگشتم مگرنه تا می تونستم جونم و دو دستی می چسبیدم و فرار می کردم .
پلیس لیست سوالات بعدیش را رگباری چید :
- اون شاهد و دیدی؟ چرا به جونت تشنس اون بی
خانمان؟ !
مینهو شانه ای بالا انداخت و قیافه خود را پریشان
نشان کرد.
و کمی ناخنش را جوید تا خود را هیستریک و استرسی نشان دهد :
- ندیدم، چه می دونم حتما از این قاتلای زنجیره
ای دیوونس که از شکنجه دادن و کشتن مرد م لذت می بره ...
پلیس ریز بینانه پرسید :
- از قبل هم و میشناختید؟
مینهو سری تکان داد :
- یه بار تو جنگل نجاتم داد ولی فردای اون روز
تو مدرسم پیداش شد و دست از سرم بر نمی داشت، پرونده هم ساخته شده از اون روز ....
پلیس تاریخ پرونده را از او گرفت و دوباره صدای زن در اتاق پیچید :
- قربان من فیلمای مدرسه رو چک می کردم محض احتیاط فیلما رو دور تند از روز ورود مینهو به مدرسه
دیدم و متوجه شدم بی خانمان سراغش اومده یه بار .
پلیس انگار کم کم داشت به مینهو اعتماد می کرد .
مینهو محکم لب خود را گاز گرفت تا جلوی لبخند
پیروزمندانه اش را بگیرد .
اما به خاطر شدت این کار خون روی لبش جاری
شد، پلیس دست در جیبش کرد و دستمال پارچه ای دست او داد.
مینهو آن را روی زخم تازه ایجاد شده ی لبش گذاشت و منتظر به آن فرد خیره شد .
فرد اهسته گفت :
- استرسی نشو .
مینهو در دل گفت " استرسی چیه خسته شدم از
نقش بازی کردن تموم کن این بازی کثیف و بره
دیگه ".
مرد به ساییدگی های دست مینهو نگاه انداخت :
-این اثرات بسته شدنت؟
مینهو دست هایش را مالاند و سرش را پایین
انداخت پشت لب هایش را گاز گرفت تا به خنده
باز نشود ...
این خط ها حاصل تلاش های شبانه اش در دستشویی اتاق بود با طنابی که از باغچه کش رفته بود؛ دو شب دستان خود را با چنگ و دندان به طوری که گره اش زیاد محکم نباشد بست و سعی کرد آن را پاره کند و اثرات خط مانند و قرمز کم رنگی مثل این را ایجاد کند .
پرستار مهربان بی دقتش که در عرض یه شب صبح شدن و فقط گذشت چند ساعت او را با کله ی
کچل و دستان زخمی می دید شوکه پرسیده بود چه
خبر است و او هم داستانی خیالی مثل تنفرش از قیافه اش و تلاش در جهت تغیر و حضور قبلی آن خط ها و کم توجهی خوده پرستار به خاطر خستگی به آن ردها، او را به تغیرات جدید قانع کرد .
پلیس که سکوت مینهو را دید خود بحث را ادامه
داد :
- پس همین؛ بعد پر کردن فرم شکایت و تحویل
گزارشت مراحل قانونی و تحقیقات بیش تر صورت می گیره .
مینهو سری تکان داد و خود کار و کاغذی که
پلیس رو به رویش گذاشته بود را نگاه کرد ....
هان باورش نمی شد این کسی که می بیند مینهو
است؛ مینهو دستش را جلوی صورت او تکان داد :
-کجا سیر می کنی ؟
هان دستش را روی لپ مینهو گذاشت و تا در آمدن هوار او محکم کشید .
مینهو لب هایش با تعجب از هم فاصله گرفتند و اهسته لب زد :
- واو پس واقعی و توهم ذهن بهم ریختم نیستی .
سپس اشک هایی که قصد حلقه زدن داشتند را پس
زد و با تمام قدرت کشیده ای روی صورت مینهو خواباند
مینهو چشم هایش از این کتک خوردن غیر منتظره درشت شد .
هان عصبی فریاد کشید :
- کدوم گوری بودی ؟ چه بلایی سرت اومده بود .
مینهو دستش را دراز کرد و یقه ی هان را کشید فاصله اشان صفر شد و مینهو از این هل دادن یک دفعه ای در آغوش مینهو پرت شد .
مینهو دستش را دور کمر او حلقه کرد و اهسته زیر گوشش به گونه ای که لبانش با هر تکانی به گوش او برخورد می کرد لب زد :
- جاش نیست بعدا توضیح کامل می دم .
هان با تمام توان کتف او را گاز گرفت، مینهو شوکه او را به عقب هل داد و هان بدو ن این که کوتاه بیاید مشتش را روی شکم او خواباند .
مینهو خم شد و دلش را گرفت:
-مرسی استقبال گرم و عاشقانه!
کای که تازه به مدرسه رسیده بود و طبق معمول وضعش آشفته بود .
با دیدن ازدحام بچه ها به گونه ای که انگار مشغول تماشای فیلم سینمایی هستند، به سمت شلوغی
حرکت کرد با دیدن کتک هایی که مینهو از هان خورد پیشانی اش چین خورد و زمزمه کرد :
- بدبخت، معلوم نی چه گناهی کرده عاشق گربه
وحشی مثل هان شد .
صب کن ببینم اصن این پسره کی ....
با ضربه ای که به شانه اش خورد تعجبش در نطفه خفه شد برگشت و با دیدن رز آهی کشید :
- نه یکی باید بگه من چه گناهی کردم رفیقام فقط
خوی وحشی دارن .
رز بدون توجه به حرف او ب ا هیجان گفت :
- پشمات ریخت نه؟ مینهو یه دفعه ای بعد اخبار دیشب با پای خودش برگشته و پیداش شده !
کای چشم هایش را چرخاند :
-دقیقا تو تایم تعجبم جفت پا پریدی وسط، ناقص موند حس و حالم .
سهون به محض دیدن مینهو فریاد کشید :
- واتتتت د فاککککک تو چه جوری زنده ای رفیق؟ !
جیمین هم مانند کسانی که روح دیده اند خشک زده گردنبند صلیبش را چسبید، این وسط فقط جنی جیغ کشان پشت هم حال مینهو را با فریاد می پرسید و مثلا ریکشن عادی تری داشت .
مینهو بی توجه به آن ها دستش را دور شانه ی هان انداخت و او را به خود نزدیک کرد و جوری که فقط خودشان بشنوند لب زد :
- تو الان باید زخمام و با بوسه اروم کنی نه این که
درد جدید بسازی .
هان عصبی لب زد :
- خفه شو .....
این همه استرسی که پنهان کرده بود بالاخره منفجر شده و سر باز کرده بودند و نمی توانست با
آرامش از برگشت او پذیرایی کند فعلا روی مود
عصبانیت بود و بس .
با این حال می ترسید دوباره به خود بیاید و مینهو برای روز های متوالی پنهان شود و فقط خبر های ناخوشایند از او بیاید، پس ترسیده فورا دست های او را گرفت و انگشت هایشان را به هم گره زد تا این اسارت خیالش را راحت کند .
صدای اوو های کشیده ای که از دهان بچه ها بیرون آمد را شنید و یک نگاه وحشی اش به آن ها کافی بود،
تا آن ها بهم سلقمه ای بزنند و راهشان را بکشند و بروند و ازدحام به صفر برسد .
لبخند رضایتمندی زد پس داشتن حواشی ترسناک و محبوب نبودن و از نظر بقیه نفرت انگیز بودن این جا ها به کار می آمد .
حالا فقط اکیپ دنس و راک مینهو و هان را دوره
کرده بودند .
جنی دوباره سوال هایش را از سر گرفت و مینهو
بالاخره جوابش را در یک کلمه داد :
- خوبم !
کای می دانست باید انسانیت داشته باشد و از سلامت بودن همکلاسی اش خشنود باشد اما وقتی فهمید او در همه ی این مدت می توانست خبری از خودش بدهد تا پلیس ها دردسری برای بقیه نشوند حرصی می شد با خشم گفت:
-پلیسا اومدن خونمون و از بابا بزرگ هفتاد سالم سر مفقود شدن تو توی کارگاهش سوال کردن.
هان ابرویی بالا انداخت:
-نگفته بودی!
رز حیرت زده پرسید:
-چی جواب دادید حالا...
کای مو های حالت دارش را با تکان دادن سرش به طرفین به رخ کشید و وقتی تار های مو از جلوی چشمانش دور شدند گفت:
-هیچی یکی از افسرا گفت چون خونه مینهو رو روش بود و اون کارگاه چوب بریم تعطیل برای همین ممکن مجرم به خاطر سهولت کار انتخابش کرده باشه و ربطی به صاحب ملک نداره.
مینهو بدون ذره ای شرمندگی گفت:
-بفرما خودشون سوال پرسیدن جوابم خودشون دادن، چه سختی کشیدی که هار شدی!
کای نگاهش خشمگین شد و هان برای جمع کردن اوضاع دست به کار شد با چشم هایی ملتمسانه رو به کای گفت گفت:
-یه این بار و بگذر...
جنجال را نزدیک شدن آن پسر با لباس ورزشی خواباند. مستقیم سمت آن ها آمد، نگاه بدی به قفل دستان مینهو و هان انداخت اما تا زوم چهره ی هان شد لبخندی روی
لبش نشاند و بطری آب میوه ای را سمت هان گرفت :
- جبران نوشیدنی که ازت گرفتم .
هان بی خیال با تشکری نوشیدنی را از او گرفت .
اما مینهو با چشم های ریز شده ودندان هایی که روی هم فشرده می شد به پسر خیره شد .
پس او همان مزاحم یک دفعه ای سبز شده ی لایق کتک خوردن بود .
پسر به سرعت آن جمع را ترک کرد و رز شیفته
و شیدای او لب زد :
- جذاب تر از تونی هم مگه داریم .
مینهو پوزخندی زدی زد :
- دکور صورتش و بهم ریختم به اوج جذابیتش پی
می بری .
توجه کل حاضرین به نگاه خمصانه و لحن جدی مینهو جلب شد .
اما او با لبخند بزرگی به دور شدن تونی خیر شد و لب زد :
-فقط منتظرم یه حرکت کوچیک دیگه در حد نگاه
بزنی تا استارت و بزنم ....
هر کی سوالی از مینهو می پرسید و او هم با
مهارت جواب های ناقص می داد و دست به سرشان میکرد .
کای که در تمام مدت باز جویی از مینهو سرش در گوشی بود، بلند خبر شوک آوری که به محض ورود به شبکه های اجتماعی با آن مواجه می شدی و کل اینترنت را تسخیر کرده بود را خواند :
- شایعات ارواح سرگردان جنگل سیاه به پایان رسیده اما قربانی کردن جسم و روح در این جنگل ادامه دارد هنوز کسانی که قصد خودکشی دارند دار زدن خود در این جنگل را انتخاب می کنند قربانی جدید یکی از کارمندان شهر بازی زنجیره ای "صدام بزن" است .
رئیس این فرد آقای لی فلیکس برایش یک مراسم ابرومند تدارک دید .
جیمین و سهون ناراضی از شنیدن این خبر در شروع روزشان صورتشان را جمع کردند و رز همیشه هیجان زده این بار کمی پژمرده تر اضهار نظر کرد :
- اسم شهر بازیش مسخرس !
جنی که طرفدار پر و با قرص آن جا بود غرید :
- خیلیم قشنگه شعارش این که فقط صدام بزن و تفریح کن حتی یه پروسه ای برای کسایی که پول بلیط ندارن گذاشتن که اگر ۱۰۰ بار اسم شهر بازی بنویسن بلیط مجانی می گیرن.... سر تا پاش عالیه !

Nineteen 1Où les histoires vivent. Découvrez maintenant