part 10

631 129 7
                                    


(ماهیت عشق)

مینهو به محض این که به خیابان اصلی که به خانه هان می خورد رسیدند.
سرش را از روی پای او برداشت و با دستش صورت هان را به سمت خود چرخاند:
-نمی دونم متوجه شدی یا نه اما خاطراتت حسابی بهم ریخته، پس من برای قانع کردن خانوادت یه سری دروغ بهم می‌بافم و تو هم حرفی از بی خانمانا بهشون نمی‌زنی تا هیچ کدوممون تو دردسر نیفتیم.

مینهو نمی‌توانست اجازه بدهد یک آدمی از دل جنگل
پیدایش شود، او را زندانی کند و خانواده اش را تهدید به مرگ کند و آسوده ول بچرخد، برای گیر انداختن او نقشه هایی در ذهنش می‌پروراند.
منتها باید با آب زیرکاه بودن نقشه اش را جلو می برد و محتاطانه عمل می‌کرد، برای این کار نیاز داشت هانی که عقلش سر جایش نبود و با هر حرفی می توانست سرشان را به باد دهد را در اکثر ساعت ها کنار خود نگه دارد تا رفتار هایش زیر ذره بین او باشد و حرکت هایش از فیلتر او رد شود.
می‌خواست با یک تیر سه نشان بزند، یک تحت نظر داشتن هان به قصد محافظت از برادرش و نقشه اش، دو توجیه کردن خانواده هان به خاطر وضعیت جسمی داغون و ذهن و روح به هم ریخته‌ی پسرشان به طوری که قانع شوند و از پیگیری دقیقشان که منجر به کشف حقیقت می شود، جلو گیری شود.
سه ارضا کردن حسی که وجودش را با شیطنت قلقلک
می‌داد و دلش می‌خواست از سراب توهم عاشقی هان استفاده کند و یک رابطه هر چند کوتاه مدت  با او داشته باشد؛ حتی تصور خشم و عصبانیت هانی که خاطراتش بر گشته و فهمیده در زمانی که عقلش کار نمی کرد با او قرار می‌گذاشته هم از الان خنده دار و مایه تفریح به نظر می رسید.
هان تا الان فقط مانند یک آدم رها شده در باتلاق دنیایی که با تمام غریبگی‌اش ذهنش به آن عادت دارد، بین مغزش و احساساتش دست و پا می زد و با طولانی شدن رشته افکارش بیش تر در لجن زار گیجی فرو می‌رفت و پارادوکس همچون انگلی با خوی وحشی رگ های عصبی مغز او را می درید و تسخیر خود می‌کرد.
با نگاهی ترسیده از این عواطف ناشناخته و تغیراتی
که دلیلش را درک نمی کرد به مینهوی غرق در فکر
زل زد و لب زد:
-می فهمم که یه چیزایی درست نیست، چه بلایی سرم اومده؟

مینهو باید اعتراف می‌کرد که این چهره‌ی ترسان آن قدر معصومانه و کیوت به نظر می رسید که دلش از نظاره کردن آن چهره غنج می‌رفت.
دستش را روی شانه ی هان گذاشت تا کمی دلگرمی به او انتقال دهد:
-فکر کن خاطراتت یه پازل صد تیکه تو چند تا از این قطعه ها رو گم کردی چن تاشون هم تو جای اشتباهی قرار گرفتن، من دکتر نیستم نمی دونم این تعطیل شدن مغزت منطقی یا نه، اما می دونم بازی سرنوشت و منطق زندگی انقدر پیچیده که تو فقط با ساده گرفتنش میتونی خودت و نجات بدی و حلش کنی.

هان لبخند کم رنگی زد :
-تو اکثر تایما از زبون نیش دار تو حرف های قشنگ نمیشه شنید اما تو زمان درست بلدی چه جوری حرفای درست بزنی.

Nineteen 1Where stories live. Discover now