part 4

614 154 3
                                    


( شکارچی  )

هان نفس عمیقی کشید و گفت:
-بیاید پخش شیم و دنبالش بگردیم، فقط زیاد دور نشید!
گروه های دو نفره شدند و هر کدام به جهتی رفتند.
هان همان طور که چشم هایش به اطراف دو دو می زد گفت:
-روح انتقام جویی وجود نداره، پس نیازی به پشتیبان، برای دور کردن ترست نیست؛ برو یه طرف دیگه رو بگرد و مفید باش!

مینهو پوزخندی زد:
-هی دست پا چلفتی، یکی باید مواظبت باشه تا مفقود نشی، حوصله ندارم ولت کنم و بعدش مجبور شم دنبال دو نفر بگردم.

هان با خشم غرید:
-نیاز به پرستار ندارم گمشو و دنبال هم گروهی عزیزت بگرد.

مینهو به جثه ریز او نگاه کرد:
-مطمئنی؟ به نظر من که کوچولو ها همیشه به مراقبت نیاز دارند.

هان نقشه خبیثانه ای در ذهنش جرقه خورد، با دست به مکان نامعلومی اشاره کرد و داد زد:
-اون جا یه سایه ای دیدم!

مینهو که به خاطر یافتن دختر بچه؛ می‌دانست هان چشم های تیزی دارد، غافل از نقشه‌ی او به آن سمت دوید و داد زد:
-همین جا باش الان چک می‌کنم!

و هان هم از فرصت استفاده کرد و مسیرش را عوض کرد و ناپدید شد.
مینهو با نیافتن چیزی به عقب برگشت:
-مطمئنی چیزی....

با دیدن جای خالی هان تازه دو هزاریش جا افتاد که سر کار بوده و هان دست به سرش کرده.
سر تاسفی تکان داد و با خشم سعی کرد به خود بقبولاند؛مسئولیت هان به گردن او نیست و نیاز نیست مواظبش باشد و بهتر است به عنوان یک مربی،هم گروهی خودش را پیدا کند.
اما نمی‌توانست منکر این شود که جایی در ته دلش نگران است.
هان صدای زمزمه ای شنید قدم هایش را آرام کرد و با احتیاط سمت منبع صدا حرکت کرد؛ راننده مشغول حرف زدن با تلفن بود.
از آن جایی که راننده با استرس به اطراف نگاه می‌کرد باعث شدن هان فکر کند او چیزی برای مخفی کردن دارد پس پشت تخته سنگی خود را پنهان کرد و گوشی خود را چک کرد،  هنوز دو خطی آنتن داشت.
چون آن ها هنوز در اعماق جنگل نبودند، آنتن هم قطع نشده بود.
راننده قهقه ای زد و چشم هایش اطراف را می‌پایید:
-یه شکارچی واقعی بدون اسلحه ام می تونه شکار کنه! پوست و شاخ و گوشت همش رو می‌تونیم بفروشیم!

کمی مکث کرد و انگار داشت به حرف های فرد پشت خط گوش می داد سپس لب باز کرد:
-اره وانت رو بیار، گوزن رو یه جا قایم کردم،بدون این که بچه ها مشکوک شن ببرش!

رعد و برقی در آسمان زده شد و هان با تعجب به آسمان خیره شد؛ باران با شدت زیاد و غیر منتظره‌ای شروع به باریدن کرد و هان لرز کوچکی از سرما به تنش افتاد، پس دست‌هایش را در سینه اش جمع کرد، راننده از شوک رعد و برق گوشی‌اش از دستش افتاده بود و از برخورد صفحه‌اش با زمین بلند گوی آن بر حسب اتفاق، روشن شد؛ هان از این اتفاق تصادفی و مفید لبخند عمیقی زد و لب زد:
-ایول شانس.

Nineteen 1Where stories live. Discover now