part 13

587 126 4
                                    

( تناسخ خاطره)

مینهو کلاه سیاه رنگش را که جز طرح ساده ای از یک لبخند وحشتناک چیز دیگری روی آن خود نمایی نمی کرد را در اورد و با ابرو های بالا رفته منتظر عکس العمل جمع ماند .
همه شوک بودند و سهون به عنوان اولین نفر واکنش خود را نشان داد :
-این ugly(زشت) ترین وجهی بود که می تونستم ازت ببینم .
جیمین چشم هایش را بست و خود را مشغول ماساژ دادن آن نشان داد:
-برای دیدن همچین صحنه ای ازشون شرمندم به عنوان دلجویی باید بشورمشون .
جنی انگار تنها کسی بود که قصد تمسخر نداشت، ادکلن در دستش را تهدید وارانه سمت جیمین گرفت و گفت :
-ادکلن که الکل داره و الکلم خوراک تمیز کاری، می خوای یه حالی بدم به چشمات ؟
جیمین لبخندی تصنعی زد و تند تند سرش را به چپ و راست به نشانه مخالفت حرکت داد .
جنی این بار سمت سهون چرخید :
-تو چی می خوا ی میکروبای دهنت و پاکسازی کنم ؟
سهون دست هایش را بالا برد :
-حالا چرا هشتگ حمایت از مینهو راه انداختی؟من
تسلیم.
هان با رفیق هایش کمی دور تر ایستاده بود، بعد از خبری که کای وسط انداخت برای جلوگیری از بحث های بیش تر رز و جنی، آن هم سر یک اسم ساده ، به ناچار از هم جدا شدند .
هان برای یک لحظه سر چرخاند و با دیدن سر بی
موی مینهو بلند داد زد :
-وات د فاک این چه وضعیه.
مینهو به زور لبخند زد، اگر هان گذشته پیش رویش بود سرش را همچون مویش بیخ تا بیخ برش می داد .
ولی نمی دانست ترکیب روح دو زندگی متفاوت و تجربه های مختلف باعث تغییر شخصیت او واکنش هایش شده است یا نه .
برای رسیدن به این جواب می توانست اول به خودش نگاهی بیندازد .
او دو زندگی خود را مکمل هم می دانست و آن ها را جدا از هم به حساب نمی آورد و معتقد بود خود واقعیش ترکیب شخصیت الان و گذشته اش است و نیازی به مجزا کردن آن ها ندارد .
حتی با کمی دقت می فهمید شخصیتش با وجود داشتن دو موقعیت متفاوت همان است .
فرق نداشت او باریستا باشد یا دنسر در هر صورت اعتماد به نفس بالایی در حرفه اش داشت و تمام تلاشش را برای حرفه ای شدن در آن زمینه می کرد .
زبانش در دو زندگی اش گاهی تلخ می شد و برنده .
فرق نداشت خانواده اش رهایش کرده باشند یا نه همیشه اماده فدا کردن همه چیزش برای رگه های خونیش بود و این در ذاتش بود و چیزی اجتناب ناپذیر .
تمام رشته افکارش با ضربه ای که روی گردنش نشست، پاره که هیچ محو و منحل شد .
هان لبخند زورکی زد؛ قصدش از کتک زدن خالی
کردن حرصش بود نه سر به سر گذاشتن! اما سعی کرد هدف اصلیش را اشکار نکند و خشمش را در قالب لحن شوخ پنهان کند و بروز ندهد :
-می دونستی کله کچل و کف دست قشنگ ترین ترکیب نه؟ اصلا برای هم ساخته شدن .
هان مدام در دل به خود یاد اوری می کرد انتخاب
ظاهر به عهده خود فرد است و احترام به سلیقه و خواسته هر کس واجب است و این مسئله شخصی به حساب میاید حتی اگه او نزدیک ترین فرد به او باشد و شیفته موهای خوش حالت و عطر مدهوش کننده آن، حق دخالت ندارد و فقط می تو اند او را در جریان علاقه اش به آن استایل بزارد و بس .
ولی باز هم آن گوشه های دلش در حال جلز ولز بود و حرف شنوی نداشت و این حرف های عاقلانه و شاید درست، به مذاقش خوش نمیامد و لجوجانه دلش یاغی گری و اعلام اعتراض و منفجر شدن می خواست .
هان نفسش را در سینه حبث کرد و دوباره برای ارام کردن خود دست به تلاش زد و به مونولوگ روی آورد و جملاتی مثل بیا در خفا حرصمون و خالی کنیم تا معامله دو سر برد باشه را به خود خوراند .
مینهو که مشغول ماساژ دادن گردن خود بود و حتی انتظار واکنش های شدید تری هم داشت، فقط یک لبخند دندان نما تحویل هان داد .
هان با دیدن کش امدن لب های او حرصی تر چند ضربه متوالی با تمام قدرت پشت کمر او زد و با خنده گف :
-یه تکونی به خودت بده بیا بریم بوفه.
مینهو با چشم های درشت شده اهسته لب زد :
-معلوم نی تا کی تو قالب حرکات مثلا عادی و دیالوگای معمولی می خوای کتکم بزنی.
هان که حرف مینهو را هر چه قدم که ارام بیان شده بود باز شنیده بود، نیشخندی زد و این بار از قصد پایش را روی کفش مینه و گذاشت و وزنش را روی آن پا منتقل کرد سپس با لبخند تصنعی گفت :
-اوخ ببخشید هواسم نبود.
سپس خشنود از حرکتش را بوفه را در پیش گرفت .
مینهو قدم های هان را دنبال کرد و خبا تک خنده ای گفت :
-یکی این جا جوش اورده .
هان که می دانست مینهو درست پشتش است به بهانه کش و قوس دادنن بدنش دستانش را ناگهانی بالا برد و باز کرد و رسما یک ضربه به صورت مینهو زد .
مینهو با گفتن اخی لب ضرب دیده اش را گرفت و از لای دادن های چفت شده از دردش غرید :
-مو قابل رویش باور کن، بس کن.
هان خود را به آن راه زد برگشت و با اخم مصنوعی لب زد :
-اوه اتفاق بود ببخشید...هومم چرا بحث مو رو می
کشی وسط ؟
مینهو لبخند مرموزی زد :
-اخه یکی عاشق اون طفلکی هایی که رفتن خوراک سطل زباله شدن، بو د؛ گفتم یادی ازش کنم. ..
هان به قدم هایش سرعت داد و از مینهو فاصله گرفت و با این عکس العمل ناشیانه از زیر بار جواب دادن به او در رفت .
وقتی او سرگرم سری ع کردن قدم هایش بود، پسر
درشت هیکلی از تیم معروف بسکتبال مدرسه که اتفاقا رفیق صمیمی تونی هم بود .
مانند یک فشنگ در رفته از ماشه با ریتم تند بدون
دیدن پشت سرش به عقب قدم بر می داشت و همین باعث تصادف بدش با هان شد .
از آن جایی که هان هم متفکر و غافل از اطراف خیره به زمین و پای ش راه می رفت نتوانست زود متوجه این موضوع شود از برخورد جلوگیری کند .
هر دو روی زمین پرت شدند و ان پسر با آن وزن سنگینش روی هان سقوط کرد.
مینهو با دیدن آن وضع چشم هایش گرد شد و در کثری از ثانیه دوید و فاصله اشان را صفر کرد سپس بدون مکث ، پایش را بالا برد و با تمام قدرت لگدی به پهلوی پسر که همچون خمیر وا رفته روی هان خیمه زده بود زد
و باعث پرت شدن او روی زمین و ازادی جسم هان از آن بختک نازل شده، شد.
پسر که به خاطر این ضربه روی زمین قل خورده و دستش سابیده شده بود، ارنجش را چسبید و نالید :
-هی این چه وضع کمک کردن !
مینهو نگاه برنده ای سمت او انداخت با لحن طلبکاری گفت :
-قصدم کتک زدنت بود نه کمک !
پسر که به هدفش رسیده بود سعی کرد دنبال شر
نگردد و سریعا خود را جمع و جور کرد و به همان سرعت ناگهان اوار شدنش ناپدید شد .
پسر سمت تونی دوید و کیف پولی که حرفه ای از جیب پشتی شلوار هان کش رفته بود را بالا اورد و چن بار تکان داد.
تونی لبخندی زد با دو دست لایکی به رفیقش نشان داد.
سپس نگاه جفتشان سمت تنها دختر اکیپ سه نفره اشان کشیده شد .
دختر دامنش را تکان داد :
-می دونم راند بعدی با منِ.
تونی عزم رفتن کرد و گفت:
-پس تو پروندن مزاحم ، بهت اطمینان می کنم! من دیگه برم .
دختر نگاهی به مینهو که روی زانو نشسته و مشغول تکان دادن خاک نشسته روی لباس هان بود، انداخت.
همان طور که سمتشان قدم بر می داشت سوژه مورد هدف را زیر نظر گرفت.
مینهو دستی به سر هان کشد و موهایش را بهم ریخت و با خنده گفت :
-کارما رو نگاه ، تاوان کتکات بودا .
هان دستش را دو طرف صورت مینهو گذاشت، دست های مینهو خشک شدند و دیگر به تکاندن لباس برای خلاصی از شر خاک ها ادامه ندادند .
هان عمیقا به چهره ی او زل زد کم کم لبخند ارامی روی لب هایش جا گرفت و لب زد :
-هنوزم جذابی.
برقی در چشم های مینهو درخشید :
-عشق زیادت به من چشمات و کور کرده اصلا.
هان لبخندی زد و ارام صورتش را به مینهو نزدیک کرد .
مینهو چشم هاییش درشت شد:
-این جا ؟
وقتی فاصله اشان کم شد هان اهسته با پیشانی اش به پیشانی او ضربه زد :
-از رویا بیرون بیا !
مینهو با زبان لب خود را تر کرد و گفت :
-بعدا به اون حرکتای قشنگ خودم رسیدگی می کنم.. راجب رویاهم باید بگم که خاطرات قدیم و یادم اومده مونده تعمیر شدن حافظه تو .
ها ن شگفت زده از جا پرید و ایستاد و تقریبا داد زد:
-چی یادت اومده؟ قدیم ؟
مینهو سری تکان داد و دستش را سمت هان گرفت، هان متوجه منظور او شد و دستش را گرفت تا بلند شود، مینهو به ساعتش زل زد :
-امروز کش اومده ، چرا زنگ ورود به کلاس و نمی زنن؟
هان برای این که دوباره به بحث قبلی برسند، سعی کرد با نهایت سرعت جواب او را بدهد و کلماتش آن قدر سرعتی پشت هم ردیف شدند که رسما انگار چند بیتی رپ خوانده بود :
-معلما با مدیر جلسه دارن دو ساعت اول خالی وقتمون! تو پورتابل مدرسه خبرش بود .
مینهو به خنده افتاد :
-چرا وکالیست اصلی ؟ باید رپر شی حیف میشی.
هان چشم هایش را کلافه چرخاند :
-جاده فرعی و ول کن، دهن باز کن .
مینهو هنوز قصد داشت با کش دادن بحث های پرت، کمی با ازار هان و دیدن قیافه حرصی او تفریح کند .
اما آن دختر غریبه مانع ادامه نقشه اش شد .
دختر با ملایمت او را صدا زد :
-مینهو میشه وقتت و بگیرم یه کار مهم دارم .
مینهو دستش را دور گردن هان انداخت و بی مهابا از ناراحت شدن فرد مقابلش دوباره زبان تیزش خودی نشان داد:
-ترجیه می دم وقتم و به ادمی که واسم مهمه بدم، بعد اتمام این حرفش با چشم و ابرو به هان اشاره زد و امید وار بود دختر متوجه شود و بیش تر از این ها مزاحمشان نشود .
اما دختر انگار قصد کوتاه امدن نداشت و بدون این که ردی از ناراحتی در لحنش دیده شود دوباره مخاطب قرار دادش :
-فقط پنج دقیقه.
هان که دلش می خواست هر چه زود تر با انبر دست از زیر زبان مینهویی که روحیه ازارش فعال شده بود حرف بیرون بکشد و نیاز داشت به خلاصی از شر دختر، دست مینهو را از دور گردنش برداشت و گفت :
-ببین چی کارت داره .
سپس دست به سینه منتظر ماند، دختر به هان نگاه کرد و برای پیش بردن نقشه، به اجبار به دروغ متوسل شد :
-می خواستی بری بوفه؟ اجوشی باید بره تو جلسه ،چون مال کل کادر مدرست ! پس قراره سریع ببنده .
هان که شدیدا به کافئین نیاز داشت سرش را چرخاند و بوفه را برسی کرد و لب زد :
-من می رم شما حرفاتون و بزنید.
تونی که بالاخره شاهد جدا شدن آن ها شد و خیلی وقت می شد که به دیوار بوفه تکیه داده و آن ها را می پایید بشکنی زد و لبخن د خبیثانه ای روی لبش جا خوش کرد .
هان نزدیک ش د انگار کسی اول صبحی هوس خرید نداشت عدم وجود صف و شلوغی کار را برای هان راحت کرد.
تنها فرد اطراف بوفه تونی بود و بس که هان هم بدون این که عکس العمل خاصی نسبت به حضور تونی نشان دهد، سفارش قهوه خودش را داد .
وقتی دست به جی ب شد برای حساب سفارشش در
کمال تعجب متوجه جای خالی کیف پولش شد .
نا امیدانه جیب جلوی شلوارش را گش ت، اجوشی منتظر به او زل زد .
هان درست لحظه ای که قصد کرد از او بخواهد منتظر بماند پول را بیاورد .
تونی قهرمانانه خود را جلو انداخت وآن را حساب
کرد.
هان نگاهی به قهوه اش انداخت :
-بیا بریم سمت رفیقام پولت و بدم نمی دونم کیف پولم و کجا انداختم .
تونی سرش را به نشانه مخالفت تکان دا د :
-من برات قهوه گرفتم و در ازاش ه م فق ط قهوه می
گیرم.
هان شانه ای بالا انداخت :
-مشکلی نیست برات همین الان می خرم بزار بریم پیششون .
تونی دست هایش را در جیبش کرد و بالاخره
هدف نهاییش را رو کرد :
-چرا یه روز تو کافه مهمونم نمی کنی؟ چن سال هم مدرسه ایم و می دونی دوست دارم باهات وقت بگذرونم و نزدیک تر شیم، لطفم و این جوری جبران کن .
هان نفسش را بیرون فرستاد و لبخندی زد :
-تا این نزدیک شدن به چه منظوری باشه؟ اگه رفاقت مشکلی نیست .
تونی که به هیچ وجه هدفش این نبود و دلش همیشه خواستار مالکیت آن گیتاریست پرستیدنی هنگام اجرا بود .
سعی کرد طفره برود و بحث را سمت دیگر بکشاند :
-خب چه جوری بهم خبر می دی هماهنگ می کنی؟ما حتی شماره هم و نداریم!
گوشی اش را سمت هان گرفت قبل از این که انگشت های هان روی اعداد صفحه کلید بلغزد گوشی از دستش کشیده و روی زمین کوبیده شد .
سر بالا اورد و با دیدن مینهویی که خشم در رنگ چشمانش به وضوح حس می شد .
دستپاچه کمی از قهوه اش را خورد و داغ بودنش باعث شد به سرفه بیفتد و صورتش از التهاب زبانش قرمز شود .
مینهو قهوه را از دست هان کشید و سرزنشش کرد:
-هواست کجاست .
منتظر جواب او نماند به تونی خیره شد :
- داغ نه درست مثل مغز من تو این لحظه.
اصلا اجازه نداد تونی عکس العملی نشان دهد و قهوه را روی پیرهن او خالی کرد .
البته قصد داشت این عملیات را روی صورتش پیاده کند اما می ترسید زیادی بسوزد و باعث دردسر شود .
تونی فریادی زد :
-دیوونه.
با یقه اش شروع به باد زدن خود کرد اما فایده نداشت.
دکمه هایش را باز کرد و درست لحظه ای که می خواست لباسش را از تنش جدا کند .
ضربه ای سنگین روی گونه اش نشست و روی زمین پرت شد .
مینهو روی شکم او نشست و یقه اش را گرفت، تونی از درد سرش از زمین جدا شد .
به خود آمد و دستش را بالا برد و ضربه ای به بینی مینهو زد و داد کشید :
-چه مرگته ؟
مینهو بدون توجه به خونی که از بینی اش روان بود سرش را به گوش تونی نزدیک کرد :
-هدفهم اموزش بود، یاد بگیر که نباید با دوست
پسر بقیه لاس بزنی... .
هان که از شوک در آمده بود ضربه ای به پیشانی خود زد و نالید :
-این چه حرکتیه اخه.
با دو سمت مینهو رفت و او را از پشت کشید و سعی کرد او را بلند کند و از روی تونی کنار بکشد اما زورش به او نمی چربید .
تونی هم طوری که فقط مینهو بشنود لب زد :
-اون خیلی هات و خواستنی تو اجراها و من هر کاری برای به دست اوردنش می کنم .
مینهو ناگهان از جا بلند شد، تونی که انتظار داشت
مشتی دیگر بعد آن حرفش روی صورتش بخوابد
متعجب خواست از جا بلند شود که با ضربه ی بدی که به نقطه حساسش خورد با فریادی از اعماق وجودش در خود پیچید .
مینهو لبخندی زد و غرید :
-بپا وسط دید زدن و تلاشات عقیم نشی... از بخت بدت دست به برشم خوبه ممکنه دخترت کنم جیگر.
چشمکی زد و از کنار او رد شد، تونی که رسما اشک در چشمانش حلقه زده بود .
به چپ و راست غلت می خورد و لب هایش را گاز می کرفت .
هان دست مینهو را سفت چسبید که دوباه سراغ او نرود .
اما مینهو بعد دو قدم دور شدن لب زد :
-یه چی تو دلم مونده که بدجوریم می چسبه.
سپس دست هان را کنار زد و مانند بچه ها راه طی شده را با دو برگشت؛ بعد زدن ضربه ای به باسن تونی که با آن همه ابهت در خود می پیچید .
دلش خنک شد و تونی که سعی در تحمل دردشداشت عصبی داد زد :
-مریض بدبخت ببین چی کارت می کنم، بپا به فاک نری پسر.
مینهو پشت به تونی کرد و سمت هانی که قیافه ای
پر از تاسف و شرمندگی به او نگاه می کرد، راه افتاد و دستش را بالا برد و گفت :
-هر وقت با کاردک از زمین جدا کرنت بیا منتظرتم.
هان به این فکر افتاد که حتما باید این رفتار زشت مینهو را جبران کند و از تونی عذر خواهی کند.
ولی الان وقتش نبود آن هم در حضور مین هویی که
در این اوضاع ، وجود ش فقط با حس هایی همچون حسادت و خشمی که منطقش را خاموش می کرد، پر شده بود .
درست لحظه ای که حس می کردند اتش جنگ خوابیده است .
صدای مدیر تازه منصوب شده از بلندگو ها پخش شد.
فکر نکنید سر جلسه هواسم بهتون نیست، از شانس
بدتون مانیتورا خیلی تو چشمن؛ دو دانش اموزی که حیاط و با رینگ کشتی اشتباه گرفته بودند، ساعت سوم بعد جلسه بیان دفتر .
بچه ها که از دور این جنگ را فیلم برداری می کردند و جرعت نزدیک شدن نداشتن فیلم ها را سریع با کپشن قراره حسابی تو دردسر بیفتن در گروه هایشان به اشتراک گذاشتند .
هان بعد شنیدن آن جملات تهدید امیز، کلافه نفسش را بیرون فرستاد و شروع کرد به باز کردن کرواتش.
سپس آن را سمت مینهو گرفت:
-بگیر زیر بینیت کل هیکلت خون شد.
مینهو کروات را گرفت :
-کثیف میشه .
هان نگاه تندی به او انداخت:
-فکر می کنی نمی دونم ؟ باید یاد اوری کنم که پارچه قابل شستن ؟
مینهو کروات را زیر بینی اش گرفت و لب زد :
-یک عدد گربه وحشی در نزدیکیم پرسه می زنه.
هان که حوصله ی جر و بحث نداشت به حرف او توجهی نکرد .
وقتی به آب خوری رسیدن هان شیر آب را باز کرد و با صدای اهسته از کلافگی لب زد :
-خم شو .
مینهو سرش را پایین اورد و هان بعد از خیس کردن دستش شروع به پاک کردن خون های خشک شده در پشت لب او کرد.
و بعد دیدن وضع بینی او اخم هایش درهم شد :
-خونش بند اومده ولی بدجوری ورم کرده معلومه قراره بد کبود شه چون ناجور ملتهبِ.
مینهو دست هان که داشت سمت صورتش می امد را
روی هوا گرفت و بوسه ی سریعی روی گونه ی او کاشت :
-مرسی خودم می شورم .
هان شوکه فقط سری تکان داد و به او خیره شد .
مینهو دستان خیسش را به قصد خشک کردنشان روی لباسش کشید گفت :
-راستی یه چیز مهم تو جیب راستم که باید بهت نشون بدمش، خودت برش دار خیس نشه
هان ابرویی بالا انداخت و گوشه ی پیرهن او را کنار زد تا راحت به جیبش دسترسی داشته باشد، سپس کاغذ را بیرون کشید .
تای آن را با کنجکاوی گشود، با دیدن نقاشی ناشیانه که یک دختری که به شعله های اتش خیره شده بود، را نشان می داد .
نفس در سینه اش حبث شد... ذهنش خالی پوچ شد و مغزش شروع به سوت کشیدن کرد....پاهایش شل شد روی زمین نشست و به کاشی آب خوری تکیه داد.
این تهی بودن و مسخ شدگی فقط ده ثانیه ادامه داشت، ناگهان سفید ی چشم های ش دیده شد و بدنش روی ویبره رفت... مینهو ترسیده روی زمین نشست و شانه های او را تکان داد :
-چت شده.
هان همچنان روی لرزش بود با قفل شد دهانش و کفی که از گوشه ی لبانش بیرون ریخت .
مین هو وحشت ز ده تازه متوجه علائم تشنج شد .
تنها کاری که از دستش بر می امد فعلا باز کردن قفل دهان هان بود .
با تمام قدرت فک او را باز کرد و دستش را لای دندان های او گذاشت تا ما نع بیش تر زخمی شدن زبان هان شود .
مینهو بدون توجه به سوراخ شدن پوست دستش عربده زد :
-یکی زنگ بزنه اورژانس.
یکی از دختر هایی که از اول ماجرا بهت زده به آن ها خیره بود با داد مینهو خودش را جمع کر د و از بین تماس های اضطراری اورژانس را برقرار کرد و بعد توضیح وضع بیمار ادرس مدرسه را داد.
ده دقیقه تا رسیدن آمبولانس طول کشید، مینهو هم سوار ماشین شد و یکی از اعضای اورژانس مشغول بستن دست زخم ی او بعد زدن بتادین شد .
مینهو وقتی مخاطب سوال قرار گرفت :
-اولین حمله بیماره یا سابقه داره ؟
گیج دستی به پیشانی اش کشید و نالید :
-نمی دونم!
در دل لعنتی به آن دختر نفرین شده فرستاد که بود و نبود و تمام نشانه های حضورش دردسر و عذاب بود و بس !
لحظات استرس اور رسیدگی به وضع هان و پروسه درمان و رسیدگی با بدبختی طی شد و مینهو در هر لحظه ای صد ها بار عصب های اعصاب و روانش مورد حمله قرار کرفتند و دلش بد تر از ماشین رخت شویی به جنب و جوش افتاده و دلشوره را دور جسمش می چرخاند و
مغزش را با دلهره می شست.
او که شماره ای از خانوا ده هان نداشت اما مدرسه به آن ها خبر داد .
مینهو که مدتی می شد نشسته روی صندلی و سرش روی تخت هان خوابش برده بود .
با هقهقی که به گوشش رسید، پلکش تکانی خورد و کم کم چشم باز کرد.
هان با چشم های اشکی دستش را سمت او دراز کرد.
مینهو دست او را گرفت و هان با بغضی که بعد آن همه گریه هنوز دست بردارش نبود و پا برجا بود لب باز کرد و صدایش بم و خفه به نظر می رسید :
-بالاخره این پازل کوفتی بهم ریخته درست شد... یادم اومد.... همه چی رو.
مینهو هیجان زده دست هان را ب الا اورد و با ذوق چند بوسه ی پی در پی روی آن ها کاشت و با شوق لب زد :
-بالاخره اتصالی مغزت رفع شد، پسر خنگم !
هان صورتش خیس بود اما برای اولین بار در زندگی اش خط لبخندی صد درصد پر از شادی و رضایت که نور حقیقی بودنش به چشم می خورد، روی صورتش افتاد :
-لحنت با عمل رمانتیکت همخونی نداره.
ناگهان لبخندش جمع شد و با صورت حرصی به او زل زد و صدایش را بالا برد :
-تو از حافظه نابود من سو استفاده کردی؟ تو باید از هان این زندگی یه بار دیگه در خواست درست حسابی می کردی .
نمی تونی با یه درخواست توی زندگی قبلیت هر بار من و راحت به دست بیاری.
مینهو به خنده افتاد و لپ او را کشی د :
-دیگه دیره حتی رابطمون و برای بقیه رو کردم.
هان نیشخندی زد :
-جناب تو رابطه ها چیزی به اسم کات کردن وجود داره بقیه هم باهاش اشنان در جریانشون می زارم که کات کردیم این رابطه با کلک شروع شده رو تموم شده بدون .
مینهو دستی به صورتش کشید، می دانست شکست دادن روحیه لجباز هان اصلا کار آسانی نیست :
-لعنت به اون کسی که کات و اختراع کرد .
هان پوزخندی به قیافه درهم مینهو زد :
-درود بهش که راه فرار از متقلبایی مثل تو رو گذاشت.
هان کسی بود که حتی چند ساعتم نتوانست با حقیقت نبود مینهو کنار بیاید و بلافاصله دور دنیایی که او در آن حضور نداشت را خط کشید و به امید دیدن او در آن دنیا دست به خودکشی زد .
آن وقت وقتی همچین شانس بزرگی مثل تناسخ و پیدا کردن عشقش در زندگی بعدی آن هم با حضور خاطرات گذشته اش، گیرش آمده بود .
به هیچ وجه ممکن نبود آن را دو دستی روی هوا نقاپد و به آن پشت کند .
قصدش از این کار ها فقط دادن ی ه درس حسابی به مینهو به خاطر سواستفا ده اش بود و بس! البته با چاشنی کمی ناز و شیطنت دلی که دلش یک اعتراف جدید در دنیای جدید می خواست .
خودش هم نمی دانست چقد می تواند مقاومت کند و به این کارش ادامه دهد ولی فعلا راه ازار و تنبیه مینهو را پیش گرفته بود .
رشته افکارش به جهت دیگری پرت شد و با یادداوری نقاش ی حدقه ی چشم هایش درشت شد و به مینهو خیره شد :
-راهنما رو دیدی؟ باید بریم سراغ ش و یک بار برای همیشه این طلسم لعنتی و بشکونیم .
مینهو متعجب پرسدی :
-مگهه نوز به راهنما نیاز داریم ؟
هان با قیاقه پوکری مینهو را نظاره کرد :
-پس چی می خوای با یه نقاشی طلسم و بشکنیم ؟
مینهو با چهره ی علامت سوال طوری شانه هایش را بالا انداخت .
هان سر تاسفی تکان داد:
-این فقط سند ثابت کردن اصیل بودن راهنماست ما هنوز باید وصیت جدمون و تحویلمون بگیریم، کلید شکست
طلسم اون.
مینهو کمی در فکر فرو رفت:
-تا حالا شده دلت برای اون دختره عفریته بسوزه ؟
هان به قطرات سرم خیره شده و با تردید لب زد :
-هر ادمی یه شکلی عشقش و بروز میده... عشق می تونه یه گل خاردار و پر ابهت و نرم یا حتی پژمرده کنه ... حتی می تونه یه گل ساده و بی ازار و به یه کاکتوس یا گل سمی تبدیل کنه.
مینهو دستی به چانه خود کشید و به چشان هان
خیره شد :
-یعنی می گی عشق قابلیت منفی و مثبت کردن ذات ادما رو داره و رو هرکی یه واکنش متفاوت داره؟
هان سری به نشانه تایید تکان داد :
-با توجه به موقعیت و زندگی طرف ، ترکیب روحش با عشق، میتونه نتیجه متفاوتی و نشون بده .
مینهو اهش را از سینه اش بیرون فرستاد :
-ولی هی چه دلیلی، ظلم و نمی تونه توجیه کنه! اون حق نداشت به خاطر حسرتاش به کسی اسیب بزنه و باعث شه کلی ادم جور تاوان اون و بکشن.
هان حرف او را قبول داشت و در تاییدش گفت :
- کلی ادم فقط به خاطر گذشته تموم نشده رگ و
ریشه خونیشون، خونشون ریخته شد و عذاب کشیدن .
ولی دقت کرد ی این قضیه یه مثلث مرگ بود و تنها خاندانی که نجات پیدا کردن خاندان همین دختر شروع کننده تراژدی بود .
مینهو پیشانی خود را خاراند:
-دقیقا البته اگه راهنما شدنشون و در نظر نگیریم ولی در هر صورت تلفات مقصر اصلی کم تر بود و این ظالمانست .
مینهو دستش را روی گونه ها ن گذاشت و نوازش گونه آن را لمس کر د مصمم لب زد :
-ما این چرخه کوفتی و تموم می کنیم !
هان که تازه متوجه دست بسته شده، مینهو شده بود با نگاهی شرمنده گفت :
-اوه من بهت صدمه زدم واقعا متاسفم.
مینهو دست بسته شده اش را پشت گردنش کشید و برای این که هان را از عذاب وجدان رها کند، تصمیم گرفت حس دیگر ا و را مثلا خشم، فعال کند! پس لبخند دندان نمایی زد:
-اثرات گربه وحشی نگه داشتن.
هان با غیض خواست جواب او را بدهد اما با دیدن پدر و مادرش در چهار چوپ در اتاق ، سریع پتو را روی سرش کشید .
مینهو که از این رفتار او متعجب شده و در انتظار جوابی دندان شکن بود دستش را سمت پتو برد اما با صدای پدر هان که مخاطب قرارش داد، متوقف شد:
-بزار راحت باشه فقط اومدیم حالش و چک کنیم .
مینهو از جا بلند شد و سلامی داد... سپس سمت آن ها حرکت کرد وگفت :
-یه خبر خو ب دارم، حافظش برگشته.
پدرش با چشم های گرد شده گفت :
-این رفت و امد یهویی حافظه واقعا عجیبه ، با قضیه کلانتری وقت نشد ببرمش دکتر.
مادر هان نگاهی به هان گوله شده زیر پتو انداخت و لب زد :
-این بچه ما چیش عجیب نیست؟ هر جور دردی و کشید ولی تشنج تو لیستش نبود، انقد متعجبمون کرد که پاک فراموش کردیم صحیح و سالم بودن تو عجیب تره و رسما مرده فرضت می کردیم .
پدر هان حرف همسرش را تایید کرد و حال او را جویا شد و مینهو تشکر کرد و در برابر سوال پدر هان برای این داستان گم شدن و درگیری اش با بیخانمان گفت که قضیه طولانی است و دریک فرصت مناسب جریان کامل را توضیح خواهد داد .



Nineteen 1Where stories live. Discover now