part 19

999 115 68
                                    

(تسلی روح)

مینهو بعد از آن همه با شتاب و استرس دویدن، به نفس نفس افتاده بود اما این زندگی تیز بودن را به او آموخته بود، قبل از این که تنهایی در اتاق جهش بزند بازوی پرستاری که ریلکس در سالن بیمارستان قدم می زد را کشید.
پرستار از این کشیده شدن ناغافل جیغش درآمدو مانند توپ بسکتبال توسط مینهو هدایت شد و سمت هدف که اتاق بود پرتاب شد.
اما صحنه ی مقابل چشمانش ترسناک تر از بهم ریختن قدم های اسلومشن و با ارامشش بود.
مردی دستگاه تنفس را از بیمار جدا کرده بود و سرنگی در دستش داشت و قصد تزریق آن به سرم را داشت.
مینهو سریع تر از پرستار به خود آمد سمت آن مرد دوید و دستش را محکم گرفت وآن قدر فشار داد تا انگشتان فرد مقاومت را از دست داده و شل شد و آمپول روی زمین سقوط کرد.
درگیری فیزیکی بین آن دو شکل گرفت، پرستار می دانست آن بیمار پدر و مادر خاصی دارد و باید برای حفظ شغلش هم که شده بهترین عکس العمل را بروز دهد ابتدا بی توجه به جنگ و زد و خورد آن دو مرد به سرعت لوله تنفسی و ماسک را دوباره تنظیم کرد و سپس قدم تند کرد و از اتاق خارج شد به همکار نشسته بر پشت میزش با هول و ولا گفت:
-زنگ بزن حراست بگو یه حمله به بیمار و اقدام به قتل رخ داده... ناگهان سر بقیه پرستار ها که یکی درگیر سیستم و دیگری مشغول پاسخگویی پشت تلفن بود سمت پرستار ارشد چرخید و متعجب به او خیره شدند.
پرستار ارشد برای این که خودشان را جمع کنند فریاد زد:
-بجنبید تا فرار نکرده، دکتر جانگ هم صدا بزنید وضعیت بیمار و چک کنه!
مینهو هیچ  جوره اجازه ی فرار به آن مرد راننده یا بهتر بود بگوید شکارچی، نمی داد.
لب هایش می سوخت و پارگی گوشه ی آن را به خوبی حس می کرد.
مینهو خشمگین داد زد:
-تخم حروم چی می خوای از جون ما.
شکارچی ضربه ای به پهلوی مینهو زد و داد کشید:
-یه همکاری شیک برای یه هدف مشترک، امار و ادرس از اون بی خانمانا و عمل از من.
مینهو خشمگین مشتش را روی  گیج گاه مرد خواباند:
-قربانی ماییم ولی هر دفعه شما شاکید  و دنبال انتقام ! منطق کسشعرتون جالبه!
و باز هم عصبانیت باعث شده بود، دکمه ی پاور ادب مینهو روی حالت آف قرار بگیرد.
مرد به خاطر ضربه ای که به نقطه حساسی خورده بود تلو تلو می خورد کمی عقب عقب رفت، سر گیجه داشت برای همین دیگر نمی توانست هدف گیری درستی برای کتک زدن مینهو داشته باشد و مشت هایش بدون مقصد درست روی هوا فرود می امدند.
درست  در تایم ضعف او حراست از راه رسید و دیگر اقدام به فرارش و دویدنش کاملا دیر بود و خنده دار !
و فقط فلک زده نشانش می داد، آن فرار ناکام.
درست جلوی چارچوب در او را مانند موش در تله افتاده گرفتند و با خود بردند.
مینهو نفس راحتی کشید، برای تشکیل پرونده و ثابت کردن ادعا نیاز به شاهد داشت برای همین پرستار را همچون کش تمبون با خود کشیده بود.
بعد از جدی گرفتن اخطار فلیکس ذهنش مستقیم سمت بی خانمان ها و اقدام به قتل رفت برای همین بین دویدن هایش طرح نقشه ای که در چند ثانیه زده شد را کشید. پدر و مادر هان سراسیمه بعد از شنیدن خبر خود را به
بخشی که هان بستری شده بود رسانده بودند.
دکتر جانگ را گیر آورده بودند و مدام سوال های تخصصی که مینهو چیزی از آن اصطلاحات پزشکی نمی فهمید از او می پرسیدند.
دکتر جانگ که حال همکارانش را درک می کرد با ملایمت و به خرج دادن حوصله به تمام سوال های آن ها پاسخ می داد.
مینهو می دانست هان مشکل جسمی ندارد و نیازی به دست به دامن دکتر شدن نیست.
برای همین درگیری ذهنی اش با پدر و مادر هان متفاوت بود.
دستانش را لبه ی پنجره گذاشته بود چشم هایش بیهوده چرخ می خوردند و در اصل تمام توجه اش روی معادله ای که ذهنش سعی بر حل آن داشت، متمرکز بود.
او به خوبی می دانست در اتاق های خصوصی مثل اتاق هان خبری از دوربین نیست، اما تمام راهرو ها که با دوربین پوشش داده شده بود! اطمینان داشت آن شکارچی که یک خلافکار حرفه ای تازه خارج شده از زندان است، هیچ وقت این ریسک  را به جان نمی خرد.
پرستار ها به خوبی می دانستند به جز مینهو و همکار خودشان کسی حق ورود به اتاق را ندارند،پس رد شدن از پیشخوان آن ها به طوری که مشکوک نشوند اصلا کار آسانی نبود.
از قطع شدن صدا ها متوجه شد همه اتاق را ترک کردند.
خسته از بالا و پایین کردن های بی نتیجه، دنبال چیزی بود که به آن گیر بدهد.
و اولین چیزی که دامنش اسیر بهانه جویی های او شد ارتفاع بود.
مینهو نگاهی به فاصله ی کم زمین تا پنجره انداخت و غر زد:
-قبلا ها اتاق های وی آی پی نوک ساختمون نبودن؟ این چرا داره به کف زمین می رسه.
علامت سوالی در ذهنش نقش بست و ذهنش بی ربط به این گیر داد که مگر بعد از خشمگین شدن از دست آن زن شیطانی و قالب چندش آور ماری که به خود گرفته بود، پنجره را نبست، پس چرا الان چهار طاق باز بودند؟
ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد خنده ناباورانه ای از این تصادفی به جواب رسیدن زد و حیرت زده گفت:
-خودشِ، از پنجره اومده تو .
با یاد اوری این که خودش هم یک روزی از پنجره یک بیمارستان برای فرار استفاده کرده بود با لبخند محو سری تکان داد:
-پنجره های بیمارستان ها رسما می تونن نقطه ضعف امنیتی شناخته شن.
دستی به چانه اش کشید و لب زد:
-این جمله لیاقت ای که با ریش پرفوسری و همایش ها گفته شه رو داشت.
ضربه ای به پیشانی خودش زد:
-رسما رد دادم...
دستی روی شانه اش نشست، فورا برگشت، مادر هان یک نوشیدنی انرژی زا و چسب زخم در دست داشت و با لبخند خسته ای به او خیره شد.
مینهو که حس کرد آبرویش در معرض خطر قرار گرفته پرسید:
-کی اومدید؟
مادر هان در نوشیدنی را باز کرد و آن را سمت او گرفت:
-بگیر حتما خسته ای، از وقتی خودزنی کردی!
مینهو نفسش را بیرون فرستاد، خب شانس آورد که مونولوگ هایش را نشنیده بود، نوشیدنی را گرفت و تشکری کرد.
مینهو مشغول نوشیدن شد و در همین حین مادر مینهو بسته چسب زخمش را باز کرد و آن را کنار ابروی زخمی مینهو چسباند.
مینهو لبخندی زد:
-ممنون!
مادر هان دست در جیبش کرد و پماد را بیرون اورد همان طور که یوتوب پماد را فشار می داد و کمی از محتویات آن را روی انشگت اشاره اش می ریخت لب زد:
-این همه مراقب پسرم بودی یکی هم باید مراقب تو باشه!
مادر هان انگشتش را اهسته روی زخم لب مینهو گذاشت و پماد را روی آن مالید.
مینهو به خاطر سوزش کمی روی پیشانی اش چین افتاد و ابرو هایش در هم رفتند.
زیر چشمی به آسمان نگاه کوتاهی انداخت، شدیدا در انتظار صبح بود.
طلوع افتاب نزدیک بود و خورشید زیر افق قرار داشت و باز تاب نور خورشید از لایه های بالای جو زمین کمی هوا را روشن کرده بود و  شفق صبگاهی رخ داده بود( دقیقا از ویکی پدیا برای توصیف استفاده کردم ._. مخم نکشید)
موبایل مادر هان به لرزش افتاد دست در جیبش کرد و با دیدن نوتفیکیشن گفت:
-مثل این که نیازم دارند، تو هم برو خونه یکم استراحت کن.
منیهو سری تکان داد اما قصد رفتن نداشت چون می خواست ببیند وعده وعید های آن پسر با هاله ی منفی درست از آب در میاید یا نه.
سمت هان حرکت کرد، در همان ابتدا روی او خیمه زد و بوسه ای روی پیشانی او کاشت.
وقتی وقتی صاف ایستاد حس کرد کمی پلک های هان تکان خورد.
چشم ریز کرد و با دقت بیش تری صورت او را برسی کرد تا مطمئن شود  دچار توهم نشده است.
هان ناگهان چشم باز کرد، مینهو با ذوق و صورتی هیجان زده گفت:
-زیبای خفته دنبال بوسه بودی واسه بیدار شدن؟
هان گیج نگاهی به اطراف انداخت نمی فهمید چرا در بیمارستان است.
دستگاه ها اجازه ی حرف  زدن را به او نمی دادند.
مینهو زنگ بالای سر او را زد و  بعد از چند ثانیه پرستاری به اتاق آمد با دیدن چشم های باز بیمار لبخندی زد:
-وضعیتت ثابت بود ولی پیشرفتیم نداشتی فکر نمی کردم انقدر زود بهوش بیای.
هان دست های بی جانش را بالا آورد تا ماسک را کنار بزند، پرستار به کمک او آمد و لوله ها و دستگاه تنفس را از او جدا کرد.
هان بعد از خلاصی خواست حرف بزند اما صدایش از ته چاه می آمد:
-من چرا..
به سرفه افتاد و نتوانست حرف بزند....
مینهو متوجه شد گلوی هان خشک است ولی فقط نوشیدنی انرژی زا در دست داشت و مطمئن نبود خوراندن آن به مریض کار درستی باشد پس سمت ته اتاق حرکت کرد و گفت:
-صبر کن واست آب بیارم. 
به آبی که با شدتی متوسط توی لیوان کاغذی سقوط می کرد زل زد و گفت:
-چرا دستم و ول کردی.
وقتی محتوای لیوان به نصف رسید دوباره پیش هان برگشت.
هان کمی لب تر کرد و بعد از خوردن کمی از آب این بار راحت تر سخن گفت هر چند هنوز ولوم صدایش پایین بود:
-جدامون صدام زدن، لطفا کمکم کن بشینم.
مینهو سری تکان داد  و دستش را زیر سر هان گذاشت بالشت را به حالت عمودی قرار داد تاموقع نشستن کمر هان از برخورد به دیوار سخت اذیت نشود.
سپس به هان کمک کرد، خود را بالا بکشد و به بالشت تیکه بدهد.
مینهو به در خیره شد:
-پرستاره رفت دکترت و بیاره یا بسازه...
هان کمی دیگر از آب نوشید و موشکافانه گفت:
-من راه برگشت و گم کرده بودم چه جوری برگشتم؟!
مینهو نیشخندی زد:
-بگم کی برت گردوند پرات می ریزه، اصن نمی فهمم چرا گیر داده بود بهت بدهکاره.
هان متعجب موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد:
-بدهکار به من؟ کی؟
مینهو روی صندلی نشست :
- اون ادمی که زن شیطانی ازش می ترسید و یادته؟ اون کاری کرد بهوش بیای.
هان با صورتی مبهم که معلوم بود انتظار شنیدن این جواب را نداشت به او زل زد.
مینهو به قیافه هنگ او خندید و گفت:
-تازه یه پیغامم برات داشت.
هان ابرویی بالا انداخت:
-چی؟
مینهو قلنج انگشت هایش را شکاند و ریز بینانه گفت:
-یکم بی معنی می رسه (پسر بچه ای که دیدی گفته حساب بی حساب).
هان دستش را زیر فک باز شده اش برد و در یک حرکت آن را بست اما به ثانیه نکشیده باز دهانش باز شد اما این باز برای سخن گفتن؛ نه برای نشان دادن ریکشن حیرت زده:
-من یه پسر بچه رو دیدم که توی یه غار اتیشی تاریک گیر کرده اون بهم گفت برم می گردونه.
مینهو سرش را تکان داد:
-یعنی با اون وریام در ارتباطه؟!
هان شانه ای بالا انداخت :
-می دونی نقطه جالبش چیه؟
مینهو ابرویی بالا انداخت منتظر ادامه ی حرف هان ماند.
هان به طوری که انگار مور مورش شده بازوی خودش را  را مالید:
-فکر کنم اون بچه خودشِ!
مینهو مغزش اتصای کرد:
-چی دیگه زیادی غیر عادی شد.
هان لبخند زورکی زد:
-می دونم!
دکتر وارد شد و دیگر به گفت و گویشان ادامه ندادند.
هان آن قدر بدقلقی و اصرار کرد تا راضی شدند مرخصش کنند.
یک ساعت بعد آن ها با موتور در راه شهر ویران شده ای که روزی جد هایشان در آن جا زندگی می کردند، بودند.
هان حالا که خارج از محیط بیمارستان بودند حس می کرد می تواند یک نفس راحت بدون حس کردن بوی الکل و ضدعفونی کننده، بکشد.
نفس عمیقی کشید و بازدمش را زیر گوش مینهو فوت کرد.
شانه ی مینهو بالا آمد و سمت گردنش رفت.
هان خندید:
-قبلا قلقکی نبودی.
مینهو خیره به جاده گفت:
-خب مثل این که تو این زندگی هستم!
هان با رضایت سری تکان داد:
-خوبه نقطه ضعف گیر اوردم.
مینهو سر تاسفی تکان داد:
-عشق اذیت و ازار بودن تو انگار کلا ثابت مونده!
هان زیر گوش مینهو و پشت گردنش را فوت کرد:
-بعد از کلی سختی کشیدن برای پیچوندن مامان بابام و اومدن با تو باید خودم با یه روشی شارژ کنم که از بخت تو چاره اش ازاره.
مینهو لبخند محوی زد حتی این شیطنت های زیر زیرکی هان را دوست داشت:
-بیا سرت و گرم کنیم بی خیال قلقلک دادن من شی.
هان کنجکاو دست از فوت کردن بر دشات و مینهو گفت:
-بیا بگیم تو این جدا بودنمون چه اتفاق هایی افتاد، اول من!
هان در تمام مدت شنیدن حرف های مینهو حرف زدن خودش برای شرح اتفاق ها مدام با دستش شیطنت می کرد.
دستش را روی سر مینهو می کشید و از سیخونک هایی که پوست دستش می دید لذت می برد و راضی بود از رشد آن  ها دیگر آن قدر هام سر مینهو خالی نبود و موها کمی خودنمایی می کردند.
گاهی سرش را روی شانه ی مینهو می گذاشت و از نزدیکی سر هایشان بهم برای سو استفاده و فوت کردن در صورت مینهو استفاده می کرد.
مشت های آرامی به کمر مینهو می زد و ژست بوکسر ها را می گرفت.
در تمام این مدت مینهو حرف زدن را قطع می کرد و از او می خواست هواسش جمع باشد و با سقوط بار دیگر مهمان بیمارستان نشود و شاید زندگی سومی در کار نباشد و بهتر است احتیاط کند و عین بچه ی آدم سر جایش بنشیند.
اما هان تخس طورانه از هر چیزی برای سرگرم شدن استفاده می کرد و می گفت مینهو سرش به رانندگی باشد و بحث وقایع را ادامه دهند.
هان هم  گفت و گوهای مهمی که با جد ها داشت باز گو کرد ولی جزئیاتی را برای وقتی که به مقصد برسند نگه داشت.
در اخر با هیجان کف دست هایش را روی لپ های مینهو گذاشت و همان طور که مسر دست هایش را تکان می داد گفت:
-می خوام به چالش بکشمت با یه سوالی که هیچ کدوم روش دقت نداشتیم.
مینهو با حوصله سعی کرد از بچه ی شیطانش در خواست کند:
-اول صورت من و از چالش بکش بیرون بعد سوالت و بپرس.
هان چون این سوال را خیلی خاص می دید کوتاه آمد و دست هایش را پایین آورد:
-جد من وو تو که جوون ناکام شدن و مردن مردا هم که قابلیت باروری ندارن پس چه طوری نسلشون ادامه پیدا کرد؟
مینهو یک لحظه مغزش استپ زد از هر طرف که به قضیه نگاه می کرد به جواب نمی  رسید از یک طرف هم از بی دقتی اشان و توجه نکردنشان به همچین موضوعی خنده اش گرفته بود.
هان که حس می کرد در یک برنامه حیاتی پرسش و پاسخ است گفت:
-جواب چون خیلی سادست به ذهنت نمی  رسه.
مینهو متفکر گفت:
-چیزی به ذهنم نمی رسه خودت پرده گشایی کن!
هان با افتخار گلویی صاف کرد و گفت:
-جدامون یکیشون داداش داشت، یکیشون داداش دار شد.
مینهو لب هایش را کج کرد:
-خب خوش به حالشون، حال ربطش؟
هان واقعا از این که جواب را می دانست لذت می برد، مفتخر ادامه داد:
-دو تا برادر همخون هم به حساب میان چون از یه پدرن!
مینهو که تازه داشت متوجه قضیه می شد و دو هزاریش می افتاد سری تکان داد:
-درسته!
هان دوباره رشته حرفش را از سر گرفت:
-نسل ما در اصل بر می گرده به برادرای اونا ولی چون ریشه ی اونا یکیِ یعنی پدرشون، ما یه طورایی نسل اون هام شمرده میشیم و در اخر همخون به حساب میام و شجره خانوادگیمون یکسان.
بالاخره به مقصد رسیده بودند مینهو موتور را خاموش کرد و گفت:
-جالبه پس اونا عمو های ماعن ولی عمو های چندین نسل قبل!
هان سری تکان داد:
-البته این قضیه تو زندگی قبلیمون صدق می کرد الان جسممون متعلق به شاخه ها و خانواده های متفاوت، ولی روح تناسخ یافتمون تغییری نکرده وهنوز روحامون انرژی یکسان با اونا داره.
مینهو تک خنده ای کرد:
-خاص بودن از آن ماست، از نظر جسمی متعلق به یه خاندان و روحی مرتبط با یه خاندان دیگه.
در بین راه از یک پمپ بنزینی در بطری آب معدنی بزنین گرفته بودند.
مینهو در بطری را باز کرد، وقتی می خواست آن را روی درخت خالی کند هان مانع شد و دستش را روی دست مینهو گذاشت.
مینهو با تعجب نگاهش کرد، هان به درخت تکیه داد و روی زمین نشست:
-فقط اتیش زدنش کافی نیست باید با روحی پاک شده از کینه این کار و بکنیم.
مینهو هم کنار هان شست با خشم گفت:
-این دیگه ته نامردی، من نمی تونم ببخشمون!
هان مشغول نخ اویزان از درز شلوارلی مینهو شد و همان طور که با آن بازی می کرد و سرش پایین بود گفت:
-همه ی آدم ها برای نجات عزیزاشون حاضرن هر کاری بکنن.
چشم های مینهو از حرص و غم کمی قرمز شده بود:
-اونا خط عمر ما رو بریدن که به خودشون پیوند بزنن! عادلانه نیست!
هان بالاخره با فشار نخ را کشید و پس از کنده شدنش دستش را روی پای مینهو گذاشت و سعی کرد آرامش کند:
-من نمی گم کارشون درست بود اتفاقا خودخواهی و بی رحمانه بود اما اون ها به خاطر اشتباه جدشون خواهر ها و دختراشون و از دست می دادند و محکوم بودن به پس دادن تاوان یکی دیگه تو بودی به سیم اخر نمی زدی و انسانیت و فراموش نمی کردی؟
مینهو  دست هان که روی رانش قرار داشت  و گرفت و گفت:
-پسرک دلرحمم، اون وحشی های احمق می توستن از اول این درخت و اتیش بزنن.
هان فقط می خواست برای یک بار هم که شده افکار تاریک قربانی بودنش را کنار بگذارد و دو طرفه به قضیه نگاه کند:
-درخت فقط به دست نسل خونی که ما باشیم باید نابود می شد.
مینهو قصد کوتاه آمدن نداشت:
-جای کشتنمون می تونستن یه درخواست کوچیک ازمون بکنن برای به فنا دادن درخت.
هان کلافه عرق نشسته روی پیشانی مینهو را با پشت دستش پاک کرد:
-نگاه انقدر عصبی که گر گرفتی، مینهو دو دیقه خشم و کنار بزار و درست فکر کن اونا اصلا روحشونم خبر نداشت که طلسم دو تا کلید داره برای شکستن.
مینهو قاطع گفت:
-هیچی ظلم اون ها رو توجیح نمی کنه.
هان آهی کشید:
-هیچ کس از بدو تولد ظالم نیست، شرایط ذات اون ها رو خراب می کنه.
مینهو شانه ای بالا انداخت:
-خودشون پتانسیل خراب شدن و داشتند.
هان سعی کرد مثال واضح تری بزند تا شاید کمی ذهن مینهو روشن تر شود:
-بعد از کشتن تو به نظرت من چه طوری تونستم فرار کنم و مراسمشون ناقص موند؟ طبق روال عادی باید سه روز من و با جسدت تنها می زاشتن!
مینهو تازه کمی به این بحث جذب  شد و دیگر جواب فوری و سر سری نمی داد این بار واقعا خواستار ادامه بحث بود:
-چه طوری رفتی بیرون!
هان تصمیم گرفت دقیق و پله به پله مسئله را بشکافد:
-وقتی داشتم گریه می کردم و به زمین و زمان فحش می دادم و عربده می کشیدم یه پسر بچه یواشکی اومد پیشم، دستام و باز کرد و گفت تا خانواده اش نیومدن فرار کنم و گفت متاسف که به خاطر نجات خواهرش ما رو عذاب دادن!
مینهو دستی به گردن خودش کشید:
-حالا چون یه بچه ی معصوم بین اون همه کفتار بوده باید ببخشمون؟!
هان سری به نشانه ی منفی تکان داد:
-من از طریق جدامون فهمیدم اون پسر بچه ای که نجاتم داد همونی بود که تو بزرگیش به خاطر دخترش قصد کشتمون و داره!
مینهو متوجه هدف هان شد:
-پس منظورت این که شرایط اون و تبدیل به همچین ادم سنگدلی کرد و از اول این شکلی نبود.
هان سرش را به بازی مینهو تکیه داد:
-به نظرت اگه راهنمای بیست سال پیش بدنش طاقت می آورد و از مریضی نمی مرد ممکن بود داستان ماهم خوب پیش بره؟
مینهو شروع کرد به بازی با موهای لخت هان:
-مهم این که الان کنار همیم و قراره همه چی بالاخره قراره درست پیش بره.
هان  نتوانست کنایه نزند:
-البته اگه تو دست از کینه برداری و بزاری آرامش و برگردونیم.
قبل این که دوباره مینهو آمپر بچسباند دست هایش را بهم کوبید:
-فوبیا تو و همین طور  بیماری من از اثرات زندگی گذشته اس اگه پرونده نفرین بسته بشه اثار هاشم پاک میشه.
مینهو کج خندی زد:
-حس می کنم رفتی پیش گوگلِ ماورایی و با کوله باری از جواب برگشتی!
هان خندید و تکیه سرش را از بازوی مینهو برداشت:
-حالا به نظرت چرا زن شیطانی بعد مردن راهنماش سعی نکرد با تسخیر حیوون ها کمکون کنه؟
سناریو اشنایی رخ داد ذرات خاکی که از زمین روی هوا معلق می شدند و به صورت حروف کنار هم چیده شدند:
-اون موقع من هنوز با این سرگردونی و خلع کنار نیومده بودم و پر از خشم و ترس بودم.
خاک ها به سرعت در هوا چرخیدن و تغییر شکل دادن و جمله ی دیگر ساختند:
-به خاطر وضعیت اشفتم و کنترل نکردن خشمم، هم نتونستم به موقع از بدن راهنما خارج بشم و باعث مرگش شدم ! هم نتونستم دیگه راهی برای ارتباط با شما پیدا کنم.
مینهو پشت گردنش را خاراند:
-انگار دمش و آتیش زدیم تا اسم بردیم ظاهر شد زنیکه!
هان هم دل خوشی از آن زن نداشت  دوست نداشت زیاد حضورش را حس کند اما هنوز یک سوال داشت که درست در لحظه ای که می خواست از جدشان بپرسد به دنیا برگشت پس زن را خطاب قرار داد برای رسیدن به جواب:
-مگه تو فرمانده ازدواج نکردید؟ پس چرا راهنما ها جدا از بی خانمان هان.
کلمه ی نه ای که ساخته شد باعث شد چشم های هان و مینهو گرد شود.
باد به شدت شروع به وزیدن کرد و خاک های بیش تری بلند شدند و روی هوا معلق شدند.
مینهو سرفه ای کرد و مثل هان جلوی چشمانش را با ساعد دستش گرفت تا مانع ورود خاک شود:
-فکر کنم قراره تومار بنویسه!
بعد از چند ثانیه که وزش باد قطع شد، دست هایشان را پایین آوردند و به نوشته ها خیره شدند:
-پدر و مادر جداتون تازه بعد از دست دادن بچه هاشون فهمیدن که به خاطر ترس از یک سری عقاید و خرافات نباید کوتاه می اومدند و اجازه می دادند بچه هاشون قربانی شه.
عذاب وجدان خفشون کرده بود و نیاز داشتند تقصیر ها رو گردن یکی بندازن و خودشون خلاص شن، برای همین با هم متحد شدند و پدر من و کشتن، اون فرمانده هم دیگه علاقه ای با پیوند با آدم بی قدرتی مثل من نداشت.
من هم نمی تونستم تو شهری که دیگ عزت و قدرت توش نداشتم بمونم و برای همین از شهر رفتم و با یکی دیگه ازدواج کردم و هیچ وقت حرفی از نفرینی که کل شهر ما ازشون خبر داشت پیش خانواده خودم نزدم، اون هام فکر می کردند دختر های خاندانشون ژنتیکی ضعیف زاده میشن و فقرشون ارثی.
مینهو بعد از خواندن تمام آن ها گفت:
بفرما کتاب صد صفحه ای برامون تو هوا چاپ کرد.
هان با چشم های درشت شده گفت:
-طولش و ول کن محتوا رو بچسب، فکر کن دو تا خاندان میفتادن تو جونمون اون وقت ده تا انگشت جفتمونم قطع می شد راه فرار نبود.
مینهو از جا بلند شد و بطری را روی درخت خالی کرد:
-فقط بیا چرخ این چرخه نفرین و پنچر کنیم.
هان مردد تیر اخرش را پرتاب کرد:
-ما به اندازه کافی تنبیهشون کردیم تو با زندانی کردن اون یارو من با خودکشی و اجازه ندادن به این که با کشتن تو نجات پیدا کنن!
مینهو وقتی حسابی درخت را به بنزین آغشته کرد و فندک را سمت هان گرفت:
استارت و بزن.
هان با تردید پرسید:
-مطمئنی قلبت پاک شده؟
مینهو دستش را روی شانه ی هان انداخت:
-نمی خوام دومین زندگیم پیش تو و شانس دوبارم و خراب کنم...
هان به او اعتماد کرد و فندک را روی زمین انداخت، ابتدا علف های هرز پای درخت آتش گرفت و در کثری از ثانیه زبانه ی آتیش گر گرفت و درخت دیگر بین آن همه شعله قابل دید نبود.
هان و مینهو به آن درخت پشت کردند و امیدوار بودند بدبختی ها هم به آن دو پشت کند و این بار به طور جدی بتواند از شراب آرامش بنوشند.
سه روز از آن اتفاقات می گذشت هان و مینهو بعد از گفت گوی طولانی با مدیر پرونده تاریک درگیری ها و غیبت هایشان را بسته بودند.
مینهو معتقد بود حتی اگر بی خیال گذشته ها شده باشد اخرین تاوانی که آن خاندان می توانست بدهد همان چند سال زندانی بودن بود.
آن ها تا لحظه اخر دست از کشتار نکشیدن و به هان بیمار در بیمارستان هم رحم نکردند.
باید تاوان تصمیماتشان را می دادند همین که باعث شده بود نفرین برداشته شود به اندازه کافی به آن ها لطف کرده بود.
همین حرف را به بی خانمان هم گفته بود از پرورشگاه دختر مرد را برای چند ساعت قرض گرفت و هنگام ملاقات او را هم برد و پدر با دیدن دخترش بدون هیچ شکستگی و تقریبا سرحال چشم هایش برق رد.
مینهو طلبکارانه از شکستن نفرین با روش خودش دم زد و مرد بعد از کشیدن نفس راحتی به گریه افتاد و مدام از مینهو معذزت خواهی و تشکر می کرد.
اما مینهو بدون توجه به او محل را ترک کرد و برای دختر یک تاکسی گرفت تا به خانه یا همان پرورشگاه برگردد.
هان بازوی مینهو را تکان داد و باعث شد او از فکر کردن به روز های گذشته دست بردارد.
هان به صندلی کافه تکیه داد و گفت:
-شنیدی چی گفتم؟
مینهو سری به نشانه منفی تکان داد.
کای همان طوری که با عشق به تک تک نقاط کافه نگاه می کرد حتی دستمال های روی میز گفت:
-میگه این جا عشق ابدی ما و پاتقمون.
مینهو لبخند تصنعی زد و با تعجب زیر گوش هان گفت:
-حال رفیقات خوبه؟
هان به رز که سرش روی میز بود و گاهی روی میز بوسه های ریز می زد نگاه کرد و با خنده گفت:
-اینا فقط یه تختشون کمه و زیادی دلتنگن!
مینهو با دیدن اکیپ دنسر ها در آن ور خیابان گفت:
-بقیه هم اومدن.
کای و رز ناگهان سیخ نشستند و ژست جدی به خودشان گرفتند.
رز آهسته لب زد:
-هی رز اماده باش یه خط کنایه زدن ده خط قهوه ایشون کنیم.
کای قلنج گردنش را شکست:
-من گاردم آمادست.
هان برای پرت کردن هواس آن ها و بیرون آمدشان از حالت دفاعی و جنگ گفت:
-شنیدم وقتی بستری بودم بهم سر نزدید.
کای و رز با افتخار بهم نگاه کردند....
هان تا ته داستان را خواند و زیر گوش مینهو گفت:
-شرط می بندم باز رگ ایمانشون گل کرده می دونم بهشون نمیاد ولی پایه ثابت کلیسان.
رز با لبخند گفت:
-ما که دکتر نیستیم حضورمون مفید نبود و ممکن بود ارامشت و بهم بزنه فقط!
سپس به کای زل زد تا اصل مطلب را بیان کند.
کای ژست مغرورانه ای گرفت:
-در عوض هر روز برات تو کلیسا دعا کردیم و سعی کردیم از راه درست کمکت کنیم.
هان که حدسش درست در آمده بود بشکنی زد:
-بینگو صد امتیاز متعلق به من!
مینهو به خنده افتاد:
-خب اینم یه مدلشه حداقل دوستای خوبین.
صدای سهون به گوش رسید:
-هی traitor (خائن) ریل فرندات(رفیقای واقعی) ماعیم!
مینهو سر چرخاند و  گفت:
-اوکی  حرص نخور جوش می زنی برای کار آموزی قبولت نمی کنن.
جیمین به اطراف نگاه کرد:
-جا نیست که بریم یه میز بزرگ تر!
از جا برخواستند و سمت یک میز بزرگ تر کوچ کردند.
جنی سرش را چرخاند و گفت:
-چرا این جا جز ما هیچ مشتری نداره؟
رز با پوزخند گفت:
-تابلو رو ندیدی؟ رزرو شده!
هان قبل از این که جنی حرفی بزند و از لحن خمصانه رز شاکی شود پیش دستی کرد برای حرف زدن:
-امروز این جا رو رزرو کردم چون روز مهمی و می خواستم شادی هام و باهاتون شریک شم.
کای نگاهی به ساعت کرد و گفت:
-حالا چرا ساعت یازده شب ؟ مگه امروز هجده ام نیست ممکنه یه ساعت دیگه حالت بد شه.
رز نیز حرف کای را تایید کرد.
سه عضو دنسر گوش تیز کردن و کنجکاو به هان خیره شدند.
هان لبخندی زد:
-می خوام پیش همتون تست کنم مریضی عجیبم جدی رفته یا نه.
مینهو به چشم های رفیقهایش زل زد و گفت:
-نوزدهم خبری از کشتار و شکنجه نیست هان فقط یه بیماری ناشناخته داشت و تو این روز ها حال خوشی نداشت و نمی تونست بیاد مدرسه.
سهون شوکه شده بی خیال زبان مادریش شد و گفت:
-I can not believe (باورم نمیشه)
جیمین با رنگ و بویی از شرم گفت:
-یعنی واقعا شایعه بودند.
جنی با بهت گفت:
-همش توهم های ما بود؟ پس گونی خونی که کشوندین کلابتون توش ادم نبود ؟
کای و رز به خنده افتادن.... کای بین خنده هایش گفت:
-واهایییی.... سر این می گرخیدید ازمون؟
رز موهای شلخته اش را کنار زد و همان طور که دلش را گرفته بود با صورتی خندان گفت:
-کدوم ادمی اون قدر ریزه؟ مگه نوزاد کشتیم!
سهون با ترس حیرت هینی کشید:
-واقعا نوزاد کشتید؟
جیمین به سر او کوبید:
-نه خیر احمق ریز ریز کردن اون آدم رو!
مینهو روی میز کوبید:
-باز که دارید خیال پردازی میکنید.
جیمین شرمنده لبش را گاز گرفت:
-ببخشید عادت کردم.
سهون هم تند تند سرش را تکان داد:
-منم!
کای استین هایش را بالا زد و تاتو هایش را به رخ کشید:
-یادتون نگهبانمون یه گربه داشت؟
اغضای دنسر همچون عروسک کوکی سر تکان دادند و این بار رز کفت:
-یاتون یه مدت بوی بدی از حیاط می اومد.
دوباره سر کوک شده دنسر ها حرکت کرد، این بار هان مخاطب قرارشان داد:
-گربه اش با ماشین مدیر تصادف کرد و مرده ولی نگهبان نمی خواست دفنش کنه؛ چون زیادی بهش وابسته بود و نمی خواست مرگش و قبول کنه.
کای ادامه ی خط داستانی را بیان کرد:
-ما هم یواشکی رفتیم تو اتاقک نگهبانیش و جسد گربه ی خونیش و دزدیدم.
رز دستم هایش را بهم کوبید و خط اخر رویداد را اشکار کرد:
-بعدم تو کلوب قایمش کردیم و وقتی مدرسه خالی شد تو باغچه دفنش کردیم.
جنی و سهون و جیمین پر بودند از حس های مختلفی که شامل تعجب اسودگی خاطر و شرمندگی می شد.
سهون که حس کرد جو سنگین است گفت:
-حالا که دیدگاه های غلط حل شد دیگه هیچ problem نداریم و بهتره رو صمیمت کنیم!
جیمین هم لبخندی زد و گفت:
-بالاخره فردا قراره به طور رسمی کاراموزای منتخب شیم و همگروهی!
جنی هم پیرو آن ها رضایتش را نشان داد:
-از الان دیگاه های منفی و باید بریزیم دور و سعی کنیم دوباره شخصیت واقعی هم و به دور از شایعه بشناسیم.
دستش را روی میز گذاشت، دوست هایش سریع منظور او را گرفتند ابتدا جیمین دستش را روی دست جنی گذاشت و سپس  سهون هم دستش را روی دست جیمین، مینهو که متوجه هدف آن ها شد به جمعشان پیوست.
منتظر به اکیپ راک خیره شدند، هان پیشقدم شد و پشت او رز و کای هم آن برج دست هایی، که قصد دست دوستی دادن داشتند را تکمیل کردند.
جنی با لبخند، کمی ولوم صدایش را بالا برد:
-پیش به سوی رفاقت...
همه دست هایشان را بالا بردند و هویی کشیدند.
جیمین به مینهو خیره شد و گفت:
-فقط یه مسئله می مونه!
سهون انگار با او تله پاتی داشت بشکنی زد و گفت:
-هاا اون!
جنی سوالی نگاهشان کرد...
جیمین چشم چرخاند:
بابا همون دیگه.
کای متعجب گفت:
-به چه زبونی حرف می زنند؟
رز با یک نمی دانم پاسخ او را داد.
در همان لحظه جنی سری تکان داد:
-اهان فهمیدم!
چشم های اکیپ راک گرد شد و هان گفت:
-مینهو لاوم، لطفا رهبریشون وبه عهده بگیر و ترجمه کن.
مینهو دستی به چانه اش کشید:
-قدمت دوستیم باهاشون به رابطه ذهنی نکشیده هنوز.
جیمین بالاخره همه را از گیجی در اورد و قضیه رو باز کرد:
-مینهو این سوال راجب خودت! چرا از گروه فایر بویز و دنسرای خیابونی جدا شدی؟
مینهو با ویبره رفتن گوشی اش و دیدن اسم مادرش نگاهش بین آن همه چشم متظر و صفحه گوشی چرخید.
سپس از جا بلند شد و قبل از دور شدن از جمع گفت:
-چون فهمیدن گیم و دوست نداشتن یه همجنسگرا تو اکیپشون باشه!
از آن ها دور شد و همه از شنید این جواب متاثر شدند و شروع کردن به تاسف خوردن برای دید کوتاه و غیر منطقی آن ها و احضار تنفر کردن از قشر هموفوبیک!
مینهو با خوش اخلاقی گفت:
-ملکه ی من حالش چه طوره.
مادرش با لحنی خوش گفت:
-خوب خوبه پسره ی چاپلوس! از وقتی از سفر اومدم خیلی سخت خونه پیدات میشه نمی گی دلم لک می زنه برات؟
مینهو با لبخند گفت:
-من فدای اون دلت بشم، ببخشید می دونی که درگیر بیمارستان و رفیقم بودم!
مادرش مچ گیرانه گفت:
-من مادرتم می فهمم یه خبرایی و اون بیش تر از یه دوست برات! تو نوجوونی هم که خودت گرایشت و پیشم اعتراف کردی و گفتم همه جوره قبولت دارم و تو قلبم جا داری! شک داشتی به حرفم؟
مینهو لبخندی زد:
-حدست درسته ملکه ی زرنگم، می دونم چه قدر قلبت مهربون چرا شک داشته باشم بهش؟!
مادرش که به هدفش و اعتراف کشیدن از زیر زبان فرزندش رسیده بود پیروزمندانه گفت:
-پس باید یه روز بیاریش تا با کسی که دل پسرم و برده اشنا شم، انگار قلبت دیگه فقط یه ملکه ی مادر نداره و داماد دار شدم و پادشاه در راهه.
مینهو به خنده افتاد و گفت:
-چشم میارمش حالا قرص هات و بخور و هواست به اون تهیون شر باشه که شب گردی نکنه.
بعد از تمام شدن مکالمه اش پیش جمع برگشت، میز پر سده بود از سفارش های آن ها...
هان قهوه را جلوی او گذاشت و گفت:
-جبران قهوه ای که روز اول مدرسه ریختم روت!
مینهو لبخندی زد و ناگهان چشمانش به ساعت افتاد، با دیدن عقربه ها که دوزاده و پنج دقیقه را نشان می داد پرسید:
-حالت خوبه هان؟
هان متعجب گفت:
-معلومه!
مینهو شروع کرد به دست زدن:
-تبریک می گم این اولین نوزده ای که بدون درد گذروندیش!
هان ناباورانه به ساعت مچیش زل زد:
-واهای باورم نمیشه اون درد دست و راست و پای چپ خیلی نابود بود.
همه با هم شروع کردن به دست زدن و شعر تبریک خواندن.
مینهو اهسته زیر گوش هان لب زد:
-تو که با گاز خودکشی کردی چرا استخونات درد می گرفت؟
هان هم صدایش را پایین آورد:
-اون پل رو به روی خونمون و یادته؟  از پله هاش افتادم و دست و پام شکست به زور خودم و رسوندم خونه و بقیشم می دونی!
مینهو کمی از قهوه اش را خورد و قبل از این که شعر آن ها تمام شود و هواسشان به جای فوکوس روی ریتم روی آن دو برود، گفت:
-فکت دیگه ای مونده رو نکرده باشی؟
هان به سرعت کلمات را کنار هم چید و تند تند گفت:
-جدامون گفتن اون اجومایی که همیشه ازش خرید می کنم تنها نجات یافته خاندان بی خانماناس چون نقشه رو تا نصفه درست انجام دادن اون قسر در رفت اما دخترش نه از سرطان مرد.
مینهو ابرویی بالا انداخت:
-فکر کنم از بیکاری یه سره سرشون تو زندگی ما و عین سریال چند فصلی دنبالش می کنن.
هان خندید و نی میلک شیک کاکائویش را در دهانش کرد:
-بعید نیست!
کای فورا بعد از تمام شدن شعر گفت:
-فکر نکنید نفهمیدیم وقتی واس تبریک به تو جون می دادیم، داشتی پچ پچ عاشقانه می کردیا !
هان لبخند محوی زد و بحث را عوض کرد:
-یه تست دیگه مونده !
به گارسون اشاره زد و او که از قبل هماهنگی های لازم را داشت برق ها را خاموش کرد.
هان سرش را روی قلب مینهو گذاشت و گفت:
-خب تند نمی زنه!
مینهو موهای هان را بهم ریخت و با آرامش نفس عمیقی کشید:
-دیگه خبری از ترس و شنیدن صدای های گذشته نیست.
هان سرش را بلند کرد و دست هایش را بهم کوبید و به مرد اشاره زد و او هم  در کثری از ثانیه، چراغ را روشن کرد.
سهون کنجکاوانه پرسید:
-واکسن ضد بیماری روحی و جسمی پیدا کردید؟
جیمین هم فورا گفت:
-راست میگه یهو باهم شفا پیدا کردید.
جنی چشم ریز کرد:
-شدیدا مشکوکه!
کای و رز دوباره به هم خیره شدند.
رز با افتخار گفت:
-دعاهامون اثر کرد.
کای سری تکان داد:
-حتی انقد ارتشاعات تاثیرش بالا بود که عشقشم درمان کرد.
هان آگهی از جیبش در آورد و گفت:
-بی خیال تجزیه و تحلیل روند درمان ما بشید.
یه خبر خوب دیگه دارم...
همه منتطر به او خیره شدند، هان آگهی درخواست یک مربی دنس برای یک آموزشگاه کودکانه را باز کرد و گفت:
-مینهو نیاز نیست دنبال کار پاره وقت باشی! به این جا زنگ زدم و وقتی گفتم یه دنسر تقریبا معروف دنبال کاره و معرفیت کردم رو هوا زدنت؛ فردا قراره مشغول به کار شی، استاد.
مینهو بی توجه به این که در جمع هستند بوسه ای روی شقیقه هان زد و گفت:
-مرسی که هستی و پشتمی!
هان لبخند کم رنگی به هو کشیدن جمع زد و رو به مینهو گفت:
-مراقبت و حمایت دو طرفه اش قشنگه !
کای لیوانش را بالا آورد و گفت:
-الان وقتش بزنیم به سلامتی خوشی های نازل شده!
همه لیوان هایشان که شامل محتویات های مختلفی می شد ولی ذره ای الکل درآن یافت نمی شد را بهم کوبیدند و داد زدند:
-به سلامتی!
مینهو سرش را خاراند و گفت:
-با الکل یه فاز دیگست!
هان به چشم های وحشی به او خیره شد:
-سن قانونی نداری اما تو جیبات الکل و سیگار پیدا میشه از این به بعد چشمم روتِ کج نری!
مینهو نفسش را بیرون فرستاد:
-مسئولیت یه خانواده رو دوشم بود و مشکلات خودمم روش!
هان با ملایمت گفت:
-از این به بعد آرامش خواستی خودم آرامشت میشم سمت اونا نرو.
برای خوندن ادامه ی داستان به فصل دو dark moon  مراجعه کنید و بعد فصل سه born of blood رو بخونید که تو همین پیج من تو بوک های‌ جدا اپلود شدند.

ممنون که این فیک و خوندید و دنبالش کردید :)
خوشحال میشم نظرتون و بشنوم ^^
fao_oti 
@noqtehvirgoll (tell & insta)

شروع : شهریور 98
پایان: بیست و شش اردیبهشت 99
























Nineteen 1Where stories live. Discover now