( راز های مدفون گذشته)
هان لیوان و قرصی که مادرش سمت او گرفته بود را از نظر گذراند و از پایین به چهره ی بیحالت او زل زد؛ آنقدر بی حوصله بود که رنگ چشمان او را نخواند، اما با کمی فوکوس، به راحتی هر کسی، میتوانست رد نگرانی و غصه را در چشم های زنی که درخنثی نگه داشتن چهره اش حسابی حرفه ای بود را ببیند.
زن ترجیح می داد کودکش تصور کند خانواده اش به او بی توجهاند و در حقش کم کاری میکنند تا با بروز دادن نگرانی و مراقبت بیش از اندازه، حس عذاب وجدان را به او بدهند و باعث شوند هان از داشتن بیماری عجیبش شرمنده شود و از نقش پر دردسر خود در خانواده عذاب وجدان داشته باشد.
هان با یک ضرب لیوان آب را سر کشید و مسکن های آرام بخش را به سمت معده اش هدایت کرد؛ پدرش در سکوت، زیر شانه او را گرفت و یاری اش کرد تا روی مبل بنشیند.
مینهو هم به دعوتِ پدر هان کنار او نشست؛ مادرش این بار با جعبه کمک های اولیه برگشت.
هان سعی کرد غنج رفتن دلش از حرکت دستان مادرش برای شست شو دادن و زدن چسب روی زخم پیشانیاش را پنهان کند و عکس العمل خاصی بروز ندهد؛ خود را قانع کرد که او فقط حس پرستاریش فعال شده و خبری از محبت مادرانه نیست.
سرفهی خشکی کرد و با همین افکار ذوق پنهانی اش را جمع کرد و سعی کرد پیگیر سوال های مهم پیش آمده شود.
نگاهش را سمت مینهو کشاند و طلبکار پرسید:
-چرا اومدی آدرس رو کی داد؟مینهو که از جو عجیب و حال او متعجب بود دستی به پشت گردن خود کشید و تعجب را با نفس عمیقی کنار گذاشت و گفت:
-رفیقات ادرس دادن، دیر کردی و گوشیت و جواب نمیدادی داورا نمیتونن منتظر تو یکی باشن که!هان سر چرخاند و با دیدن ساعت چشم بست و عصبی
دستش را پشت پلک خود کشید.
چهل دقیقه دیر شده بود و با این اوضاع قطعا یک ساعت بعد از زمان مقرر شده به آن جا میرسید و این شصت دقیقه تاخیرش، هرگز چیز کوچکی به نظر نمیرسید.
هنوز هم متوجه حضور مینهو نمیشد چشم چرخاند و کلافه لب زد:
-گیریم من دیر کردم، خب تو چرا باید این جا باشی؟مینهو با انگشت اشاره گونه خود را خاراند و متوجه شد مادر هان کارش را تمام کرده، چشم از او برداشت و هان را خطاب قرار داد:
-مقصره تاخیرت حیله هم گروهی های من بود و رقابت بدون حضور رقیب اصلی معنی نداره؛ نمیخواستم کلا شانس کار اموزی رو به خاطر ترس هم گروهی های من از دست بدی،کنار زدنت با نشون دادن توانایی هامون لذت بخش تر و افتخار آمیز تره.هان با ابروهای بالا رفته به حرف های او گوش می داد.
مینهو لبخند کجی زد:
-پس خودم تا قتلگاه خیال خوشت میبرمت!هان پوزخندی زد و با کمک گرفتن از دسته مبل از جا بلند شد:
-با دستای خودت عامل باختنت و به استیج دعوت میکنی؟ چه شجاعانه!پدرش گردنبندی که قبلا مورد استقبال هان قرار نگرفت را این بار بدون این که فرصت احضار نظر به او بدهد، دور گردنش انداخت و هشدار وارانه گفت:
-نیازت میشه.
YOU ARE READING
Nineteen 1
Fanfictionنوزده ( فصل اول) کاپل :مینسونگ ژانر : اسکول لایف، رمنس، فانتزی، معمایی خلاصه: هان هر نوزدهم درد عجیبی سراغش میاد که هیچ دلیل علمی نداره و دیگه بیخیال درمانش شده و سعی کرده فقط تحمل کنه و سرشو با اکیپ راکش گرم کنه؛ اما با ورود دانش آموز جدید، مینهو،...