( بهم ریختگی خاطرات)
مینهو حلقه دستانش را دور پای هان سفت تر کرد و اهسته چند قدم به جلو برداشت....
اما صدا ی پارس ها ی تهدیدانه سگ ها شدید تر شد و غرش بلندشان او را شوکه کرد، هان حلقه دستانش را دور گردن مینهو تنگ تر کرد.
مینهو عاجز بود و کلافه؛ فکرش به هیچ جا قد نمی داد، می دانست فرار از دست سه سگ فرز آن هم در حالی که هان روی کولش است، اصلا آسان نیست.
اما فرار گزینه بهتر ی نسبت به ایستادن و بدون تلاش تیکه پاره شدن؛ به نظر می رسید....
پس با یک تصمیم ناگهانی بی وقفه شروع به دویدن کرد... اما نه تنها صدا ی سگ ها قطع نمی شد بلکه صدایشان نزدیک تر هم به نظر می رسید...
عضلات پشت پایش تیر می کشید و نفس هایش
بریده بریده شده بودند.
با صدایی خش دار از ترس اندک و تن بالا از
هیجان غرید:
-اگه پرتت کنم پایین درگیر تو میشن، منم وقت
فرار دارم....
هان گره ی دستانش را سفت تر کرد و متعجب
گفت:
-دلت میاد به من صدمه ا ی برسه؟
مینهو عصبی از پارس های تمام نشدنی و خستگی نپذیری آن ها فریاد کشید:
-چقد کنه اید گرسنه های وحشی....
بلافاصله هان را خطاب قرار داد ولی با لحنی ارام تر:
-من که سپر بلات نیستم به خاطر نجانت خودم تیکه پاره شم.... اگه زنده بیرون رفتیم پول این همه کولی دادن و نجاتت از رنده شدنت و می گیرم ازت....
هان زبانش از گفتن کلمه ای قاصر بود، حلقه ی
چشم هایش گشاد شده بود و با خود فکر می کرد... چه بلایی سر مینهو ی عاشقی که دنیا را به خاطر ارامش و شاد ی او بهم می ریخت امده؟؟ یعنی جنبه های شوخش در زمان ترس فوارن کرده بود و همه این حرف ها جوکی
بیش تر نبود؟
گرما ی نفس روی پایش لرز به تنش انداخت و می توانست پوزه سگ را رو ی کفشش حس کند فریادی زیر گوش مینهو کشید.
مینهو چشم هایش را بست و سوت کشیدن گوشش را تحمل کرد.
هان آن پایش که زخمی نبود را کشید تا از دست
مینهو ازاد شود؛ سپس به قصد ضربه زدن چن بار تکانش داد تا رو ی پوزه ی سگ فرود بیاید، اما به دلیل تکان خوردن زیاد در اثر دویدن، هدف گیریش هر بار با خطا رو به رو می شد.
سگ به قصد گاز گرفتن دهانش را گشود و بزاق دهانش روی کفش هان ریخت... هان ترسیده کم مانده بود اشکش در بیاید...
مینهو به طور ناگهانی و غیر منتطره ای حتی برا ی سگ ها مسیر مستقیمش را کج کرد پای هان اتفاقی رو ی پوزه سگ خورد و باعث عقب نشینی و کمی مکثش شد.
مینهو به دلیل دیدن یک کانتینر بزرگ مسیرش را عوض کرده بود.
به خاطر هان نمی توانست زیاد پایش را بالا بیاورد به سختی لگدی به در آن زد و از شانسی که انگار فعلا قصد یار ی آن ها را نداشت،در قفل بود.
مینهو کانتینر را دو زد تا جایی دور از چشم سگ ها پنهان شوند.
آن دو سگ عقب مانده به سگ ضربه خورده رسیدند.
هان آهسته غر غر کرد:
-الان از دستم عاصیه تیکه تیکم می کنه؛ با اون همه هدف گیر ی ضربم بهش نخورد، اون وقت اتفاقی و یهویی سر یه تغیر مسیر پام ول رفت تو صورتش، ناقص شد! مقصر شانس نه من ولی حیوون شعور نداره که بفهمه...
مینهو او را پایین گذاشت و همان طور که جیب کت چرم اسپرتش را می گشت گفت:
-گوشام خسته شدن، کم حرف بزن و بیش تر به راه خلاصی فکر کن...
قمقمه جیبی استیلش که در آن مشروب ریخته بود تا بعد مسابقه با نوشیدنش خستگی را از تنش بیرون کند، بیرون اورد و به هان تشر زد:
-سریع لباست و در بیار...
صدا ی پارس سگ هایی که بو می کشیدن و قصد یافتن آن ها را داشتند نزدیک تر شد و مینهو از لای دندان هایش غرید:
-بجنب بچه...
هان لباس یقه اسکی کاموایی اش را که تنها پوشش بود را در آورد و دست او داد.
مینهو ابتدا لباس را با دو دستش از جای درز کشید تا خوب پاره شود سپس مشروب را روی آن خالی کرد و فندک جا مانده مرد بی خانمان را هم اماده باش در دستش گرفت.
هان که به خاطر لخت بودن سرما به سلول هایش نفوذ کرده بود رعشه ا ی به تنش افتاد و دندان هایش بهم برخورد می کردند با این حال نتوانست سوالش را نپرسید:
-هدفت چیه؟؟
مینهو اهسته سرش را بیرون اورد و سرکی کشید، به محض دیدن سگ ها سوتی زد و آن ها با به سرعت سمتشان هجوم اوردن...
هان فندک را زیر لباس گرفت و لباس گر گرفته
را درست روی سر آن ها که به خط شده بودند و دندان هایشان را به رخ می کشیدند پرت کرد، خوشبختانه به خاطر پاره کردن لباس ان قدر وسیع شده بود که اتش حداقل نسیب دو نفرشان شود و نفر سوم هم با پنجه هایش قصد رها کردن دو سگ دیگر از گریبان آتش را داشت و به کل آن ها را فراموش کرده بود.
خرناس های دردناک و ترسیده آن ها فضا را پر کرد.
مینهو همانند صاعقه ا ی سرشار از سرعت به تمام سلول های بدنش شتاب داد.
کت چرمش را تن هان کرد و زیپش را بالا کشید، اوی خشک شده را دوباره روی دوشش انداخت و از درگیری سگ ها با آتش استفاده کرد و با تمام سرعت، تا جان داشت دوید.
بین دویدن هایش لحظه ای از الکل موجود در مشروبات که قابلیت اتیش زایی داشتند تشکر می کرد.
لحظه ای از خدای طبیعت عفو می طلبید و اعتراف می کرد یک حیوان ازار نیست و این کار قطعا حرکت دفاعی بود تا تبدیل به پازل هزار تیکه ای گوشتالود نشوند.
هان سرش را رو ی دوش او گذشته بود و خوشنود از پوشیدن لباسی که عطر و بو ی او را دارد، لبخند محوی داشت با این حال زبانش را بر خلاف احساساتش تکان داد:
-حتما باید لباس من و می سوزوندی؟
مینهو که حس می کرد دیگر خطر ی در کار نیست و به اندازه ی کافی هم دور شده اند، هان را زمین گذاشت و همان طور که با چشم های ریز بین به جاده ا ی که با کلی دردسر بالاخره به آن رسیده بودند را زیر نظر داشت پاسخ هان را داد:
-تو بچه پولدار ی گونی گونی لباس میتونی جایگذینش کنی؛ لباس من حیف بود دود شه!
هان زخم پایش را برسی کرد:
-من و تو اگه خانواده پولدار و درست حسابی داشتیم اونا به خودشون جرعت نمی دادن یک هفته عذابمون بدن و اوای مرگ دم گوشمون بخونن....
مینهو برا ی لحظه ا ی نگاه نا امید به او انداخت و سر تاسفی تکان داد:
-می دونم دچار شوک شدی، اما بدنت خیلی جوگیره سره چن قطره خون گند زد به کل سیستم مغزت رفت...
هان دستی به سرش کشید :
-مغز به این سالمی....
چشم هایش را مرموز کرد و با خنده گفت:
-البته دارم بهش شک می کنم، کدوم مغز سالمی عاشق تو میشه اخه...
توقع داشت مینهو مثل همیشه بعد این مدل شوخی سر او را بین بازوانش بفشارد و موهایش را بهم برید و در اخر بوسه ای روی موهای پریشانش بکارد و زیر گوش هایش لب بزند"این و یه اعتراف غیر مستقیم در نظر می گیرم".
اما بر خلاف انتظارش با صدا ی خنده ی شدید مینهو مواجه شد...
مینهو دلش را گرفته بود و نمی توانست دست از قهقه زدن بردارد ، بالاخره با دیدن چشم های متعجب هان دست از خندیدن برداشت و گفت:
-دست روزگار و ببین به خاطر یه زخم از رقیب به عشقت تغیر ماهیت دادم می گن کارما ایز بچ نفرت به خودت بر می گرده نابودت می کنه راسته ها...
هان لب هایش برا ی گفتن قطار جمله ها تکان خورد اما فقط توانست بگوید:
-منظورت چیه؟
مینهو که نزدیک شدن ماشینی را از دور دید همان طور که با تمام توان برا ی دیده شدن دست و پا می زد جواب او را داد:
-یعنی عاشق کسی که الکی بهش نفرت می ورزیدی شدن فقط از دست بازیکن حرفه ای مثل کارما بر میاد.
بدش نمی آمد کمی خود را قاطی این بازی جالب کند...
هر چند نمی دانست این وضعیت هان تا چند روز ادامه دارد و چن وقت توهم عاشق او بودن را دارد اما می توانست از این فرصت استفاده کند و کمی سرگرم شود.
ماشین داشت نزدیک شد اما از ان جایی که سرعتش کم نشد و با آن دست و پا زدنا ی مینهو امکان نداشت ان ها را ندیده باشد مینهو حدس زد قصد ایستادن ندارد.
به هر حال با این خستگی و سگ ها ی وحشی و بی آبی و گشنگی در این جا قطعا می مرد تصادف مرگ بی درد تر ی به نظر می رسید پس خودش را جلوی ماشین انداخت و ریسک را به جان خرید.
راننده ماشین به اجبار پایش را رو ی ترمز فشرد.
مینهو روی کاپوت او کوبید:
-داداش ما این جا گیریم، ما رو برسون پول خوبی بهت می رسه...
راننده موشکافانه به سرتاپای آشفته آن ها نگاه کرد و مردد گفت:
-فکر نکنم...
مینهو دستش را قفل دستان هان کرد و انگشت هایشان را بهم گره زد و سپس آن را بالا آورد:
-ساعت مارک اصل و نگاه...این دوست پسر من، خیلی پولداره به وضع الانش نگاه نکن!
مرد از شنیدن آن لفظ چشم هایش درشت شد و
گفت:
-اوکی سوار شید....
مینهو شانه اش را آهسته به شانه هان زد:
-هر چی نداشته باشی آپشن بچه پولدار بودنت زیادی به درد بخوره!
مینهو آدرس را داد و با ارامش چشم هایش را بست و دست به سینه سرش را به صندلی تکیه داد.
هان خود را به در ماشین چسباند سپس استین مینهو را کشید و باعث باز شدن گره ی دستانش و ژست دست به سینه اش شد و وقتی چشم ها ی باز او را دید.
به رون پا ی سالمش اشاره کرد:
-می خوا ی دراز بکش...
مینهو که حسابی خسته بود بی درنگ این پیشنهاد را قبول کرد.
سرش را رو ی یکی از پاهای هان گذاشت، منتها بدنش یک ور بود و پاهایش آویزان، قطعا با آن هیکل نمی توانست دراز بکشد.
پس فقط نیم تنه اش رو ی صندلی بود.... دستش را آهسته و نوازش گرانه چن بار از روی ران هان به سمت زانوی او کشید، نفس در سینه هان حبث شد...
مینهو لبش را کج کرد:
-یکم گوشتم ندار ی بالشت مفید ی واقع شی... هان بادش خالی شد و با انگشت ضربه ارامی به پیشانی او زد.
ناگهان چشمش به زنجیری دور گردن مینهو خورد، منتها پلاکش قابل دید نبود.
پس دستش را در یقه ی او فرو کرد و مینهو از برخورد دست سرد هان که به خاطر فشار پایین بود با سینه اش، کمی چشم هایش درشت شد و لب زد:
-چی کار می کنی؟
راننده که انگار از ایینه آن ها را زیر نظر داشت سرفه تصنعی برا ی اعلام حضور و همچنین جمع کردن خو د شوکه اش کرد.
هان تنها فرد بی خیال جمع بود، پلاک را نگاه
کرد.
آن پلاک بال شکل را با انگشت شصت لمس کرد و همان طور که از یاداور ی خاطرات بی رحمانه اشک در چشم هایش حلقه زده بود لب زد:
-واس من پاره شد... با این گردنبند بهم پیشنهاد
داده بودی... قرار بود بال پرواز هم بشیم، اگه فرار نمیکردیم سمت اون دنیا بال می زدیم و پرواز میکردیم!
کسی نبود به او گوشزد کند دقیقا همین اتفاق برای هردویشان افتاده است...
خاطراتش برگشته بودند منتها با سانسور کردن آن پایان تلخ!
هنوز از پایان ناخوشایندشان که از زهر کشنده ای که کامت را تا ابدیت تلخ می ساخت، تلخ تر بود، خبر نداشت؛ نمی دانست نه تنها رابطه عشقی اشان بلکه زندگی اشان هم با دردی تمام نشدنی به پایان رسیده بود.
درد ی بی انتها که حتی با تولد دوباره هم باز رد پای پر زخمش را از زندگی اشان پاک نکرده بود.
هان دستانش روی گردنبند حرکت می کرد اما ذهنش دور خاطرات دیگر ی قدم رو می زد و چرخ می خورد.
رو ی صندلی مماس صندلی مینهو نشسته بود دستش را گرفت و با دیدن تاول ها آهی کشید، اهسته پماد را روی آن می مالید و غر می زد:
-قرار بود تو اون شغل کوفتیت قهوه درست کنی نه این که باهاش خود زنی کنی..
مینهو ابروهایش از درد بهم نزدیک شده بودند اما برای بیش تر شکسته نشدن دل هان سکوت کرده بود و اجازه ناله به خود نمی داد.
شیرینی که از کافه برای هان اورده بود را با دست ازادش از پاکت کاغذی بیرون اورد.
و جلوی دهان او گرفت، هان گاز کوچکی به آن زد و دوباره سرگرم پماد زدن شد.
حتی با دهان پرم دق و دلی هایش را خالی می کرد:
-کاش کارت مثل بوفه سینمایی که من توش کار می کنم راحت بود.
مینهو شیرینی را دوباره نزدیک لبان او کرد:
-اون وقت حقوقش هم مثل مال تو کم بود و حقوقامون برای پرداخت اجاره کفاف نمی داد.
هان سرش را چرخاند و از خوردن شیرینی سر باز زد.
مینهو آن را روی پاکت گذاشت و چانه ی هان
را با دست بالا اورد:
-ببین من و باز چرا بغض کردی؟
هان دست او را به لبانش نزدیک کرد و روی تک تک تاول ها ی آن بوسه ای کاشت.
اشک در چشم هایش حلقه زد بود:
-با این دستا می خوا ی بر ی ماشین تعمیر کنی؟
مینهو لبخند کم رنگی زد:
-اصلا دوای اصلی همین بوسه ها بود از اول باید این کار و می کردی!
هان آهی کشید:
-دیگه دو شیفت کار نکن!
مینهو سرش را جلو اورد و بوسه ریز ی به نوک بینی او زد:
-چیه می خوای تنها تنها دوتا کار داشته باشی
پزش و به من بدی؟
هان کلافه چشم چرخاندو غرید:
-فروشنده لباس بودن به اندازه مکانیکی خسته کننده نیست، تو داری خودت و عذاب می دی!
مینهو هر دو لپ او را کشید:
-اگه این سختی ها واسه بهتر شدن اینده مون کنار هم باشه اصلا این خستگی هاش ازار دهنده نیست....
هان به خاطر کشیده شدن لپ هایش نمی توانست درست حرف بزند و نا واضح لب زد:
-نمیزارم بری...
مینهو لپ او را رها کرد و با لبخند شیطنت
امیزی گفت:
- پس دلت هوای من و کرده بهونه میاری.. از اول بگو می خوای پیشت باشم دیگه.
هان لبش را به نشانه راضی نبودن از پاسخ هایی که در این بحث می گیرد، جمع کرد؛ مینهو چشمانش خندان شد و این بار سرش را برا ی چیدن آن غنچه جمع شده جلو برد، بوسه ای نرم روی لب او کاشت... هنوز از طعم آن لب های شیرین تر از آبنبات لذت کافی نبرده بود که صدای مهیبی به وسیله در آهنی خانه یه وجود امده بود آن ها را از چا پراند.
سپس در کثر ی از ثانیه بدن هان به وسیله ی زنجیر گردنبندش توسط یک غریبه به عقب کشیده شد.
احساس خفگی می کرد و بدنش رو ی زمین کشیده میشد.
مینهو بالاخره شوک را کنار زد و از جا پرید اما بلافاصله دو نفر سد دید و راهش شدند، عصبی مشتی به صورت یکی از آن ها زد:
-گمشو کنار گنده ....
فرد فقط با شصتش خون جار ی از بینی اش را پاک کرد و قدم از قدم برنداشت.
نفر دوم هفت تیری را سمت او نشانه گرفت:
-بهتره اروم باشی.
مینهو به سختی از بین آن دو نره غول سرک کشید و دید هان گردنبد پاره شده دور گردنش را می فشارد و به سختی نفس می کشد و ترسیده به تفنگ روی پیشانی اش نگاه می کند، مینهو طاقت نیاورد و عربده کشید:
-چه غلطی دار ی می کنیحروم زاده ، ولش کن!
برایش مهم نبود به طرف خودش هم اسلحه کشیدن، فریاد زد:
-چی می خواید؟ دردتون چیه؟ ولش کنید...
مردی میانسالی حدودا پنجاه ساله جلو آمد و گفت:
-خونتون دور افتادست و دور تا دور ساختمون های خالی در حال بازسازی، پس عربده کشی نجاتت نمی ده ساکت، درد من شما و نسل شماست.
مینهو خشمگین داد کشید:
-چی می گی مرتیکه روانی، یهو ریختی خونه یکی تهدید به مرگ می کنی ؟! فازت چیه سادیسمی؟ تو این زندگی زیبام، قاتل زنجیره ای کم داشتم....
مرد شروع کرد به قدم زدن و لب باز کرد:
-بالاخره بعد این همه سال سرنوشتی که دم از تکرار شدنش می زدن واقعا تکرار شد و راه شکوندن طلسم باز شده... این یه اتفاق نایابه که ما رو از خاک کردن دخترا و خواهرامون با دستای خودمون نجات می ده.
شما اولین نسلی هستید که بعد اون نفرین درست مثل جدتون عشق خالصانه بهم داشتید و سرنوشت شما رو بهم رسوند، نسلای قبلیتون حتی به عنوان رهگذر هم هم و ندیدن، پس نشون می داد که کلید شکست طلسم نیستند و تلاش ماهم برای چسبوندن اونا بهم تا وقتی سرنوشت نخواد بی فایدست... ما مجبور شدیم سال ها با درد از دست دادن عزیزامون زندگی کنیم و روزای عمرشون و تعداد نفسایی که وقت داشتند تو عمر محدودشون با ما بکشن و بشمریم و تک تک لحظه ها ی زندگیمون و با ترس از دست دادن و استرس بگذرونیم.
سوتی زد و تعداد بیش تر ی ادم مانند مور و ملخ داخل خانه ریختند و رسما محاصره شدند.
مرد پوزخند ی زد:
-می بریمشون انبار.

YOU ARE READING
Nineteen 1
Fanfictionنوزده ( فصل اول) کاپل :مینسونگ ژانر : اسکول لایف، رمنس، فانتزی، معمایی خلاصه: هان هر نوزدهم درد عجیبی سراغش میاد که هیچ دلیل علمی نداره و دیگه بیخیال درمانش شده و سعی کرده فقط تحمل کنه و سرشو با اکیپ راکش گرم کنه؛ اما با ورود دانش آموز جدید، مینهو،...