(عروسک خسته ی ناکوک)
به خاطر تنگی شلوار جذب فقط سه انگشتش در جیب جا می شد پسر سرشار از اعتماد به نفس بود با قدم هایی مطمئن نزدیک تخت شد.
مینهو چشم هایش از خستگی گود رفته و بود و به خاطر وعده های نصفه و نیمه ای که در این یک هفته داشت، سرش از ضعف گیج می رفت.
با این حال نمی توانست دست از کنکاش لحظه به لحظه رفتار او بردارد.
آن پسرک شاید به خودش اطمینان داشت اما به طرز واضحی این حس به مینهو القا می شد که اصلا ادم قابل اطمینانی نیست و هر لحظه باید گوشت زنگ خطر نواخته شده را رسد کند.
منیهو سر نترسی داشت اما زندگی آنرمالش به او یاد داده بود در بعضی مواقع باید پایت را روی گاز بزاری و با تمام سرعت ممکن از دردسر فرسخ ها فاصله بگیری....
و از آن جایی که آرامش برای پیوستن به زندگی او زیادی ناز و کرشمه داشت و عشوه ها و دوری کردنش تمام نداشت پس او مجبور بود تا روز موعودِ بله گفتن ارامش، دست رد به سینه هر گونه دردسری بزند.
با ابروهای بهم گره خورده گفت:
-چیزی می خوای؟
فلیکس شانه ای بالا انداخت:
-پرداخت بدهی!
مینهو احساس خطر داشت، دست هان را گرفت و بدون این که چشم از آن پسر با آن هاله ی تاریک پر از انرژی منفی اش بگیرد،موهای سیخ شده تنش را نادیده گرفت و گفت:
-واضح حرف بزن!
فلیکس با همان سه انگشت اسیر شده در جیبش یک ظرف استوانه ای شدیدا ظریف بیرون کشید.
آن ظرف لوله شکل تا نصفه پر بود از هلال های قرمز رنگی که شکل ماه را داشت.
فلیکس یکی از آن هلال ها را مهمان زبانش کرد وقتی دهانش به جنبش افتاد.
مینهو ابرو هایش بالا رفت و جمله ی چه آدامس غیر معمولی در ذهنش شکل گرفت.
فلیکس لبخندی زد:
-این پسر سعی کرد به من کمک کنه....
مینهو همچنان فکر می کرد حرف های این پسر بی معنی به نظر می رسد.
چشم هایش برق زد و لب زد:
-من خوده کارمام رفیق؛ بازتاب رفتارتون و به خودتون پس میدم!
مینهو اصلا از هم صحبتی با آن پسر عجیب لذت نمی برد:
-پشت حرفات تئوری و ایهام نچین به زبون این سیاره حرف بزن، منم تو استایلم رفاقت با ادمایی مثل تو نیست محض اطلاع!
فلیکس به طرزی که شدیدا اعصاب مینهو را خط خطی می کرد خود را به نشنیدن زد یا شاید هم لازم ندید جواب او را بدهد.
فلیکس نصف آدامس را وسط دندان هایش قرار داد، لب هایش را از هم باز کرد و سپس دستش را سمت دهانش برد و با حالتی که انگار از این کار نه چندان تر و تمیز لذت می برد کش آمدن آدامس در مسیر دهان تا انگشت هایش را با چشم دید زد.
آن قدر این کار را ادامه داد تا تار های ادامس تسلیم شدند و پیوندشان را بریدن.
فلیکس به مینهو خیره شد:
-میشه دهنش و باز کن؟
مینهو با چهره ای پوکر به او خیره شد و فقط می خواست فعل و انفعالاتی که در ذهن آن پسر مرموز و غیر عادی است را درک کند.
فلیکس چشم هایش را چرخاند:
-برای بیرون کشیدنش از اون دنیا؛ نیاز دارم بخشی از دی ان ایم باهاش پیوند بخوره!
زبانش را به سقف دهانش چسباند و بعد از تولید صدا با رضایت گفت:
-بذاق اسون ترین راهه.
مینهو پرده ی خنگ بازی را کنار زد:
-تو کسی که بین دو دنیا گیری ولی زنده ای!
فلیکس تیک تاک وار سرش را به سمت چپ و راست تکان داد:
-دینگ دینگ حدس درست وارد شد.
مینهو با بینی چین خورده و قیافه ای که انزجار از آن می بارید گفت:
-حالا حتما باید از این روش چندش اقدام کنی؟
با انگشت به ادامس اشاره کرد....
فلیکس انگشت اشاره اش را زیر بینی اش کشید و نیشخندی روی لبش شکل گرفت:
باید بگم بوی شیرین احساسات رنگی و صادقانه ات داره حالم و بهم می زنه...
مینهو چهره ی علامت سوال طوری به خود گرفت:
-چی؟ دیکشنری نیازه ادم برای مشاعرت با تو!
فلیکس با غرور ابرویی بالا انداخت انگار از این که آدم ها درکش نکنند لذت می برد.
همان طوری که انگشت گیر کرده به ادامسش را همچون پاندول ساعت بالای لب هان تکان داد:
-خودم ترجیه می دم با یه کیسی که زبون دخالت پر باری داشته باشه این کار و انجام بدم اما بعید می دونم تو از این کار خوشت بیاد... چون بوی عشقت و حس می کنم؛ اینم پی نوشت دیالوگ قبلی که نفهمیدیش!
مینهو فقط می خواست زود تر هان چشم باز کند و چشم خودش هم از دیدن تصویر آن پسر پاک شود، دستش را روی هوا تکان داد:
-فقط از اون باکتری و استفاده کن و هان و برگردون!
پسر با چشم و ابرو مینهو اشاره کرد، مینهو متوجه شد از او می خواهد فک هان را باز کند، آدامس روی زبان هان سقوط کرد.
فلیکس که حالا دستش عاری از آن جسم چسبناک
بود شال مشکی اش را شل کرد و با حالتی که انگار دارد درد می کشد دستش را روی گردنش گذاشت.
مینهو سوالی به او زل زد و فلیکس با عصبانیت کنترل شده ای گفت:
-تقصیره توعه این درد!
مینهو اهسته لب زد:
-وات د فاک.
فلیکس چشم هایش به آنی سرد و یخی شد و انگار هاله ی دورش تاریک تر شد، از سنگین شدن آنی جو مینهو کمی خوف کرد با این حال منتظر ماند خود پسر لب باز کند.
فلیکس چشم هایش را برای تمرکز بست اما انجام دادن چند کار همزمان اصلا برای او کار خاصی نبود پس جوابی که مینهو دنبالش بود را داد:
-من تو رو نشون کردم اما تو تایم درست گیرت ننداختم، واس همین نزدیک شدن به طوئمه از دست رفته یکم شکنجه داره برام.
مینهو حس کرد نوری از گردن پسر حتی زیر آن شال زخیم قابل دید است.
دستی به چشم هایش خودش کشید و گفت:
-پسر من عقلم و از دست دادم یا یه پروژکتور قورت دادی و تو گلوت گیر کرده !
فلیکس به خنده افتاد و بدون باز کردن چشمانش گفت:
-تو خیلی باحالی باوا، الان توقع داشتم عین بقیه از ترس به خودت بشاشی.
مینهو پوزخندی زد:
-خب عجیب تراش و دیدم زندگی من خودش یه پا تراژدی مخلوط با وحشتِ!
فلیکس کمی ابرو هایش به هم نزدیک شد:
-پارنترتم عین خودت عجیبه نمی فهمم چرا مقاومت می کنه برای برگشت!
ناگهان چشم های فلیکس باز شد و با قیافه عصبی گفت:
-فاااک شب شده؟
مینهو نگاهی به پنجره انداخت:
-خب انگاری رفیقت اومده تو اسمون.
این تیکه را انداخت چون به خوبی یادش بود که زن شیطانی گفته بود این پسر قدرتش به ماه متصل است.
فلیکس لبخند زورکی زد:
-البته من بنده اشم در اصل!
مینهو به پلک هان زل زد:
-تغییری نمی بینم!
فلیکس کلافه گفت:
-چون قبل از این که بخوام دوست پسر بی تمایل به برگشتت و کشون کشون و به زور برگردونم زمان قدرت نمایی من تموم شد.
سپس با سرعت سمت در اتاق رفت و قبل از بیرون رفتن از در گفت:
-دی ان ایمون قاطی شده تا بیست و چهار ساعت قابل استفادس، فردا بدون این که من و ببینی دوست پسرت بیدار شده، ولی بدون هنر دست من بود و بهش بگو پسر بچه ای که دیدی گفته حساب بی حساب!
قبل از این که مغزش بخواهد دو دوتا چهار تا بکند و با بالا و پایین کردن اوضاع افکارش را مرتب سازی کند زنگ موبایلش به صدا در آمد.
تماس تصویری بود و چهره سهون که ژست دلقکانه ای گرفته بود و زبانش را بیرون انداخته و چشم هایش را لوچ کرده بود در پس زمینه به چشم خورد.
اتصال را برقرار کرد و بر خلاف انتظارش دو کله ی اضافی در صفحه نمایش داده شد و متعلق به اشخاصی نبود جز جنی و جیمین.
این سه قل بدجوری بهم چسبیده بودند و عضو های جدا نشدنی به حساب می آمدند.
سهون دستش را تکان داد و گفت:
های bro .... بین زنگ تفریحات یه ویزیت از مدرسم بکنی بد نیست!
جیمین ضربه ای به پشت گردن سهون زد و گفت:
-هی بی عقل، از کی تا حالا پرستاری از مریض تفریح به حساب میاد ؟
جنی در لنز دوربین رژ بیرون زده اش را بی توجه به دعوای های سهون و جیمی با انگشت کوچکش با دقت پاک می کرد.
مینهو مدتی با لبخند محو به آن ها نگاه کرد ولی وقتی حس کرد آن ها از فضای خود بیرون نمی آیند و به کل او را فراموش کردند به ناچار لب باز کرد:
-خودتون سه تایی برید تو حس دیگه! چرا زنگ زدید به من؟
سهون تک سرفه ای کرد و ژست جدی به خود گرفت:
-اگه اینLizard (سوسمار) وسط حرف من نمی پرید می خواستم یه خبر خوش بهت بدم!
مینهو تک ابرویی بالا انداخت:
-شدیدا به یه جریان خوب نیازمندم!
جنی با ذوق دست هایش را تکان داد و با آب تاب شروع به حرف زدن کرد:
-این مدیر کمپانی با سهام داراش حرف زده می خوان یه دور فشرده یک ساله برای کار اموزای منتخبشون بزارن و اون یونیت مشخص و اماده کنن برای دبیو کردن.
مینهو سری تکان داد :
-خب !
جیمین با هیجان دست هایش را بهم کوبید:
-خب ما به عنوان دنسر انتخاب شدیم!
مینهو فورا گفت:
-من نه استعداد خوندن دارم نه علاقش و !
سهون قیافه حق به جانبی گرفت:
- هی No matter (ایرادی نداره) ما هم نداریم!
مینهو با نگا هی بی حوصله از کش دادن این بحث گفت:
-این چه طور ایدل شدنی!
جنی دوباره هیجاناتش عود کرد:
-ما یه گروه ترکیبی خاصیم و کاملا ریسکی! یه پروژه جدید! معمولا گروه های راک فقط یه خواننده دارن و بقیه موزیسین و رسما استیج بدون دنسره! حالا قراره ما و اون اکیپ قاتل ترکیب شیم و به عنوان یه گروه هفت نفره شروع به کار کنیم! و یه استیج جدید و به مردم نشون بدیم!
سهون دست هایش را باز کرد:
-تادا اینم از کل مطلب....تایتلِ خبر خوب بود؛ ولی بند اخر بد نیوز شد، البت واسه ما....
و نگاه شیطانی به مینهو انداخت....
جیمین راه او را ادامه داد:
-هی مردم عشقشون باهاشون تو یه بنده اون وقت من با رفیقای بزغالم باس چار چشمی هواسم باشه قاتلای اون طرف سرم و نبرن!
مینهو با لب هایی کج شده گفت:
-هنوزم می خواید این شایعات و به این چن تا شلغمی که نهایت خلافشون زدن ریتم تنده نسبت بدید!
جنی شانه ای بالا انداخت:
--زیادم خوفناک و خفن نیستن!
سهون دستش را بالا اورد:
-عه Stop پس قضیه اون کیسه خونی و دفن
کردن چیه؟
جیمین متفکر گفت:
-این نوزدهم شکنجه گر شدن دوست پسر مینهو چی میشه پس!
مینهو نفسش را بیرون فرستاد:
-قضیه اول و از خودشون بپرسید قضیه دومم پسرم خودش تو اون روز شکنجه میشه کم چرت بگید!
بعد بدون این که چهره های سوالی و پرسش های متدوال آن ها که با داد و هیجان مطرح می شد پاسخ دهد گوشی را قطع کرد.
لبخندی روی لبش نقاشی شد و لب زد:
-هان انگاری شانس تصمیم گرفته یه دوریم به ما سواری بده و یه حالی بهمون بده!
هان فقط وقتی مخاطب قرار می گرفت صداهای آن سمت را می شنید.
همان طور که دستش را زیر چانه اش زده بود و لبه چاه خونی نشسته و به درون آن زل زده بود،گفت:
-شانس کجا بود بابا دلم می خواد جدامون و فحش کش کنم و رسما گل به خودی بزنم....
خون های درون چاه به جوشش افتاد، هان با احتیاط کمی سرش را پایین برد و داد کشید:
-هی با شما دو تام! خودتون یهو جلوم سبز شدید و گفتید همراهتون بیام بعدش چپیدید تو این چاه کوفتی و پیداتون نشد؛ من به خاطر شما ها راه و گم کردم اگه کارتون و نمی گید مسیر برگشت و نشون بدید!
جد هان دست به سینه به شانه ی جد مینهو تکیه داد:
-چرا باید ادمی از نسل من انقد خنگ باشه!
جد مینهو لبخندی به عشق جاودانش زد و همان طور که دستش را دور کمر او حلقه می کرد گفت:
-فقط کافیه یکم از اون خون و بخوره تا بتونه روح ما رو ببینه!
جد هان لپ هایش را باد کرد و نفس حبث شده بین لپ های پف کرده را اهسته بیرون فرستاد و لب زد:
-ما فقط تو ساعت مقدس قابل دیدیم براش ولی اگه بخوایم تا ساعت مقدس بعدی نگهش داریم ممکنه این جدایی طولانی از بدنش براش خطرناک باشه!
جد مینهو بوسه ای روی لپ جد هان نشاند و گفت:
-به ذکاوت که امیدی نیست باید امیدوار باشیم هوس خوردن یه قطره خون بهش دست بده.
جد هان چشم هایش را در حدقه چرخاند:
-مگر این که خوناشام باشه!
جد مینهو چشم هایش هلال شد و رنگ خنده در آن دیده شد:
-انگار تو و نسلت بیش تر هوس انگیزید تا هوس باز!
هان در همان لحظه با نگاه مشکوکی به چاه خیره شد و گفت:
-نکنه این جا استراحتگاهی چیزی برای اون ور آبیاست و این چاهم آب اناری آب البالویی چیزیه!
جد مینهو از این برداشت چشم هایش درشت شد و جد هان به خنده افتاد.
هان انگار که کشف مهمی کرده باشد دست هایش را بهم کوبید:
-هیییییی میگما بخوان همچین چاهی و با خون پر کنن باید عصاره ی یه ایل ادم و بکشن که!
جد مینهو با جدیت گفت:
-درست گفتی اتفاقا، این چاه پره از خون های به نا حق ریخته شده ی ادما !
هان انگشت اشاره ای را که توی چاه لبریز شده از مایع قرمز فرو برده بود را نزدیک دهانش کرد و کمی از آن را به زبانش مالید.
کمی آن را مز مزه کرد و با تفکر و صورتی جمع شده گفت:
-این طعم آب میوه نمیده.... بیش تر مزه... اوممم.... شتتت مزه خون میده.
بعد از اعتراف کردن این حرف از جا جهید و پشیمان از چشیدن آن مایع چندش آورر شروع به تف کردن کرد .
جد هان دستش را روی شانه ی هم نسلش گذاشت:
- برای دیدن روح ما چشیدن اون خون نیاز بود!
هان با قیافه متعجب گفت:
-اگه اونپسر بچه روح نبود چرا همرام نیومد!
جد مینهو صورتش را جمع کرد:
-حتما یه روح معلق بود بهتره نزدیک این معامله ای ها نشی!
هان لبخندی زد و با یاد اوری آن پسر که با صورتی بی تفاوت روی گدازه های اتش ایستاده بود گفت:
-اون فقط یه بچه بود!
جد هان با جدیت گفت:
-نه اون معصومیت و انسانیت یه ادم بود که به شیطان فروخته شده اون احتمالا یه ادم بالغ و خطرناک روی زمینِ!
هان سرش را تکان داد نمی خواست تصوراتش از آن بچه ی مظلوم به یک موجود شیطانی تغییر پیدا کند پس فورا گفت:
-چی کارم داشتید؟
جد هان دوباره مخاطب قرارش داد:
-طلسم داره تو یه بند باریک قدم می زنه و هر لحظه ممکنه سقوط کنه و کلید شکستنش از بین بره و طلسم ابدی بشه!
هان متعجب گفت:
-واضح تر حرف بزنید!
جد مینهو شمرده شمرده شروع به باز کردن مسئله و به درستی باز گو کردن آن کرد:
-بیین این درخت سه تا ریشه اصلی داشت باکشتن ما یکش نفرین شد و تا اعماق زمین فرو رفت با کشتن شما تو بیست سال پیش یکی دیگش به همین روز افتاد اگر برای بار سوم شما رو بکشن نه تنها نجات پیدا نمی کنن بلکه این طلسم ابدی میشه بدون هیچ کلید شکستی!
هان با چشم هایی گرد شده گفت:
-حتی با اتیش زدن درخت؟!
جد هان سری تکان داد:
-حتی با اون!
هان دستی به پشت گردنش کشید و با لبخندی که سعی می کرد به وسیله آن به خود امیدواری بدهد گفت:
-اونا اگه بخوانم نمی تونن اسیبی به من بزنن مینهو سلامتیش و برای گیر انداختنشون به خطر انداخت.
جد هان و مینهو با تاسف گفتن:
-اشتباه می کنی اونا متوقف نشدن! امیدوارم به ما نپیوندی همین الان فرستادشون داره برای قتلت اقدام می کنه!
هان شوکه زبانش قاصر شد ترس تمام روح و ذهنش را درگیر کرد.
اما این سکوت زیاد طول نکشید.....
او نمی خواست فرصت زندگی دومش را از دست بدهد.
با چشم های اشکی شاکی نالید:
-هی جناب خدا، اصلا هستی؟ حواست هست دور بازی کردن با من و زیادی کوک کردی؟ من عروسک کوکیت نیستم که هی به سازت برقصم و باتریم خالی شد باتری جدید بندازی زندگی جدید بدی بعد هوس کنی باز بشکونی من و ....
لعنتیییییی من ادمممم حس می کنم، می برم، درد می کشم؛ خسته میشم!
من کارکتر فیلم نامت نیستم که فقط نقشم بازی کنم و اسیب نبینم، من واقعیممم بفهم و دست از سرم بردار لطفا! بزار زندگیم و بکنم، بچسب به خلقیات دیگت!
هان با صدای نا امید لب زد:
-نه نه شاید اونم خسته شده و رفته شاید اونم از بازی کردن با ما حوصلش سر رفته و ما رو به حال خودمون ول کرده... شاید چون از صفحه توجهاتش خط خوردیم صدام و نمی شنوه و زندگی من هر بار بدون کمکش به خاک می شینه!
جد هان و مینهو با دلسوزی به این پسر شکسته زل زدند .
شاید مردم تناسخ را نعمت می دانستند و آن را شانس دوباره می دانستند اما دو بار زندگی کردن در آن دنیای بی رحم قطعا دست کمی از مجازات نداشت.
اما آن ها خوب می دانستند این تناسخ انتخاب خود هان است.
وقتی ادم های زجر کشیده به آن دنیا می آمدند دو گزینه و حق انتخاب داشتند، به حسرتشان در دنیای غیر مادی برسند، تناسخ کنند و در دنیای مادی بار دیگر شانس رویارویی با حسرتشان را داشته باشند.
البته قبول داشتند ادم هایی که گزینه دوم را انتخاب
می کنند شجاعت خاصی دارند.
شجاعت دوباره رویا رویی با دنیای بی رحمانه و گرفتن حق نا حق شده اشان از همان دنیا با چنگ و دندون و داشتن فرصت دوباره ی جنگ تن به تن برای رسیدن به خواسته اشان.
این ادم ها آن قدر خودساخته بودند که می خواستند خودشان دوباره ب هدفشان برسند.
بدون این که بدون تلاش در دنیای غیر مادی دو دستی آن شانس تقدیمشان شود.
جد هان نگاهی به معشوقه اش انداخت و گفت:
-من و تو خسته تر و ترسو تر از این بودیم که بخوایم خودمون و تو یه زندگی دیگه به چالش بکشیم اونا خیلی به خودشون اعتماد داشتن نه!
جد مینهو حرف عشقش را تایید کرد:
-امیدوارم این ریسکشون نتیجه خوبی داشته باشه!
و اما مینهوی بی خبر از فاجعه ای که در دو قدمی اشان بود برای خرید کمی قهوه و کسب ارامش به کافه تریا بیمارستان رفته بود.
ناگهان گوشی اش زنگ خورد ابتدا خواست جواب آن شماره غریبه را ندهد اما نمی دانست چرا
دستش لغزید و جواب آن شخص را داد، صدای کلفت و پر جذبه ی پسر پخش شد:
-لی فلیکسم، به جای بوی شیرین تو یه بویی که بیش تر باب میل منِ داره از جسم دوست پرست بلند میشه می تونم حسش بکنم!
مینهو کمی از قهوه داغش را سر کشید و گفت:
-شمارم و از کجا اوردی؟
فلیکس با صدایی ریلکس گفت:
-باور کن این مسئله می تونه کم اهمیت ترین موضوع باشه میگم بوی یه ادم کثیف که بدجوری تو گند موج می زنه رو حس می کنم من به رلت متصلم هنوز اعتماد کن.
مینهو کمی دیگر از قهوه اش را نوشید:
-خب این نشون میده یکی از پرستارا حموم نرفته
و تو هم از بوی کثیفی و شاید فاضلاب خوشت میاد!
فلیکس با صدای جدی گفت:
- این بوی یه روح تاریک و خوردنی! فقط بدون عشقت تو خطره!
مینهو با ترس از جا بلند شد و باعث شد قهوه روی میز سرازیر شود سپس همان طور که مسیر اتاق را با دو پیش گرفته بود گفت:
-ممنون توقع نداشتم کمکم کنی!
فلیکس کاملا قاطع گفت:
-می دونم این کمک زیادی بود و خارج ازمحدوده بدهی پس به موقعش برای جبرانش سراغتون میام!
مینهو باگفتن اوکی باعث شد مکالمه پایان یابد.

KAMU SEDANG MEMBACA
Nineteen 1
Fiksi Penggemarنوزده ( فصل اول) کاپل :مینسونگ ژانر : اسکول لایف، رمنس، فانتزی، معمایی خلاصه: هان هر نوزدهم درد عجیبی سراغش میاد که هیچ دلیل علمی نداره و دیگه بیخیال درمانش شده و سعی کرده فقط تحمل کنه و سرشو با اکیپ راکش گرم کنه؛ اما با ورود دانش آموز جدید، مینهو،...