part 6

613 147 14
                                    


(نفرین)
مینهو جعبه‌ی پر از عروسک را بلند کرد و غر زد:
-این آخرین باری که روز تعطیلم رو حروم شما می‌کنم!

مرد که نگاهش پی دخترکش بین بچه ها بود، بدون این که چشمش را از دویدن های شادمان او بردارد گفت:
-ما به خاطر شما خونمون رو از دست دادیم باید جبران می‌کردی.

مینهو سرش را کج کرد تا به پله ها دید داشته باشد،
سپس به گام هایش سرعت داد:
-بدم نشد براتون آخه، از آوارگی تو جنگل به شغل و تمدن رسیدید!

دولت بی خانمان‌ها را به پرورشگاه تازه تاسیس نیازمند به نیرو فرستاد و به عنوان باغ دار، نگهبان، خدمتکار، استخدام شدند و حتی یکی از طبقات را به عنوان خوابگاه به آن ها داده بودند.
هرچند به خاطر اشغال مکان حقوق کم تری نصیبشان می‌شد اما این وضعیت همچنان لطف بزرگی به حساب می‌آمد البته یکی از مقاماتی که تازه در مجلس جا خوش کرده بود برای جلب رضایت مردم و کسب توجه آن ها این پیشنهاد را داده بود و این روز ها هم که بحث راز آشکار شده‌ی جنگل سیاه داغ بود؛ پیشنهادش را سریعا پذیرفتند تا برای جبهه‌ی خود با این اقدام پوئن مثبتی از طریق احساسات مردمی گیر بیاورند.
توپ به دماغ دختر بچه خورد و خون با شدت زیادی بیرون جهید و در کثری از ثانیه یقه ی پیراهن نو و تمیزش به رنگ قرمز، آغشته شد.
دختر با گریه سمت پدرش دوید، مینهو با نزدیک تر شدن دختر چشم هایش درشت تر می شد.
زانوهایش پر از زخم و خط و خش بود هیچ؛ حتی پیشانی و انگشتانش را چسب زخم فرا گرفته بود.
متعجب پرسید:
-شکنجه کردید بچه رو ؟!
پدرش نگاهی پر از تنفر و خشم به مینهو انداخت لب‌هایش باز و بسته می شدند اما به سختی خود را کنترل کرد تا عقده‌ی درونیش را باز نکند و نقشه هایشان بهم نریزد.
دختر دستش را رو بینی اش گذاشت، سرش را بالا گرفت و اشک ها بی مهابا از چشم هایش سرازیر بودند و با صدایی لرزان نالید:
-اینا نشونه است نه؟ مرگم نزدیکه مگه نه؟

مینهو در دل ریشخندی زد، آخر چه کسی با ضربه‌ی توب به بینی‌اش به کام مرگ فرستاده می‌شود.

ولی پدر آن دختر روی زمین زانو زد و او را در آغوش کشید و با لحن کاملا جدی جواب دخترش را داد:
-ما نمی‌ذاریم تو هم از دست بری.

دخترک با خشونت خود را عقب کشید و دست های پدرش را پس زد:
-به من دروغ نگو هیچ کس نتونسته از این نفرین فرار کنه!

پدرش دستمالی از جیبش در اورد و سمت دختر گرفت:
-مادرت و خالت تونستن!

دختر دستمال را از دست پدرش گرفت و گفت:
-اما اونا عاشق هم نیستن! منم مثل دختر خالم می‌میرم!

پدرش لبخند کم رنگی با ته مانده های امیدش زد:
-مهم این که پیداشون کردیم و همونان!

مینهو با صورتی درهم و لب های کج شده مکالمه‌ی غیر قابل فهم آن دو نفر را گوش می‌داد؛ حرف هایشان از نظر او بی ربط و بی‌معنی به نظر می رسیدند.
با دو انگشت خم شده به جعبه ضربه زد:
-اگه نمایشنامتون تموم شده لطف کنید بگید این و کجا
ببرم.

Nineteen 1Where stories live. Discover now