part 16

395 102 14
                                    

( آتشِ قلب)

هان با چشم هایی خریدار میزی که وجب به وجبش با انواع خوراکی ها پر شده بود را دید زد.
هان لب هایش را لیس زد و مشتاق گفت:
-دلم خواست.....
مینهو که روی لب های تازه تر شده ی هان زوم بود اهسته لب زد:
-منم....
هان سمت مینهو چرخید یکی از دست هایش را پیروزمندانه مشت کرد و بالا برد :
-یس بریم به دلمون صفا بدیم......
مینهو بدون این که مهلتی به هان بدهد دستش را پشت سر هان گذاشت چنگ ارامی به موی او زد و با فشار کمی سر او را سمت خود کشید، بی فوت وقت لبش را روی لب او نشاند.
چشم های هانی که انتظار این حرکت را نداشت ابتدا درشت شد، اما در کثری از ثانیه خباثت ریزی در آن هویدا شد.
دهانش را باز کرد مینهویی که خوش خیالانه فکر کرد راه رسیدن با زبان باز شده است با گاز شدیدی که هان از لبش گرفت، از جا پرید و انگشت هایش که با ملایمت لای موهای قرار داشتند وحشیانه آن تار های تیره رنگ را کشیدند.
هان اخم کم رنگی کرد و دستش را روی تخت سینه مینهو گذاشت و او را هل داد...
مینهو شصتش را روی لبش کشید:
-روحم و زخمی کردی...
هان تک خنده ای کرد:
-راست می گی ما روحیم الان.....
هان ناگهان مانند شکست خورده ها صورتش آویزان شد و گفت:
-یعنی نمی تونم اون خوشمزه ها رو مهمون شکمم کنم؟
مینهو لبخند مرموزی زد:
-من که سیر نشدم ولی یه ته بندی کردم...
هان با ارنجش به پهلوی مینهو ضربه زد:
-روح منحرفت و جمع کنا....
مینهو لبخند کجی زد و یکی از دستانش را پشت گردن هان گذاشت، با دو انگشتش قدم به قدم از نخاع هان تا گودی کمرش حرکت کرد و این قدم زدن با دست باعث می شد هان کمی مور مورش شود.
قبل از این که دست مینهو به برامدگی و نقطه حساس تری برسد هان پایش را بالا برد و با قدرت روی پای مینهو فرود اورد......
مینهو شاکی گفت:
-بده خواستم شیطنت واقعی و نشونت بدم سر یه نوک زدن هنتای(منحرف) بودن به ریشم نبندی؟
هان شانه ای بالا انداخت:
-تو این مسئله هرچی باهات بحث کنم به عمل علاقه مند تر میشی پس بی خیالش...
مینهو لبخند محوی زد و نگاهی به اطراف و مردمی که هر یک با یک جام طلایی در گروه های دو یا چند نفره دور همجمع شده بودند و همراه با موسیقی ارامی که از گرامافون پخش می شد اهسته گفت و گو می کردند زل زد و گفت:
-الان چه نکته خاصی تو این جشن کسل کننده نهفته مثلا.
هان کمی چانه اش را خاراند:
-چشمای گرسنه من که حس نکته دیدن نداره....
مینهو هان را سمت میز هدایت کرد و در همان حال گفت:
-بیا شانست و امتحان کن درد و لذت و لمس و که
می تونیم داشته باشیم شاید خوردنم ممکن باشه...
هان سرش را خاراند:
-کتک زدن ادمای این جا که ممکن نیست روی اون بچ تلاش کردم.
مینهو خنده ای سر داد و دستش را با احتیاط سمت
جام برد.
به راحتی توانست آن را در دست بگیرد.... هان چشم هایش برق زد و سمت یک انگور خوش رنگ هجوم برد.... وقتی پوست دستش از این وصال نبض زد با
خوشحالی یک دانه را سمت دهانش برد، با دندان هایش در یک ثانیه آن حبه را له کرد و آن طعم لذیذ را به معده در انتظارش، بخشید.
مینهو هم کمی از آن شراب قرمز را نوشید و راضی سر تکان داد.
خشنودی اشان با جیغ یک بچه بهم ریخت....
پسر بچه داد زد:
-جام و انگور تو هوا حرکت کردند.....
مینهو و هان سریعا آن ها را روی میز برگرداندند و بزرگسالان با ندیدن هیچ اتفاق ماورالطبیعه ای سر تاسفی تکان دادند و بچه ی خیال پرداز را سرزنش کردند.
هان به خنده افتاد و این بار یک شیرینی برداشت و همان طور که چشم های بچه گشاد تر می شد لذت جویدن آن شیرینی بیش تر می شد.
مینهو به رنگ پریده پسرک نگاه کرد :
-نکن گناه داره الان سکته می کنه.
هان نگاه چپی به او انداخت:
-شکم گرسنه دوست پسرت مهم تره یا ترسِ یه تخم غریبه...
مینهو سر تاسفی تکان داد، هان ناگهان به سرفه
افتاد.... مینهو چند بار به پشت او ارام ضربه زد...
هان لبش را با پشت دستش پاک کرد و گفت:
-باید واسه اون وحشی ها سر تاسف تکون بدی، اون ور و بپا.
مینهو رد دست او را دنبال کرد و با یک غول پیکر که جد هان را زیر سایه و به گونه ای که زیاد در تیر رس نگاه نباشد رو کولش حمل می کرد، مواجه شد، با شک لب زد:
بیهوش انگار، هدفشون چیه؟
هان به وسط جمعیت اشاره کرد:
-سر جدتم شلوغ کردن نفهمه چه خبره....
عده ای جد مینهو را دوره کرده بودند و با محاصره اش اجازه نمیدادند به هیچ سمتی از سالن دید داشنه باشد.
مینهو ابرویی بالا انداخت:
-کل سالن علیه دو نفر، عدالت شرمنده شد در برابرشون اصن...
جد مینهو بعد از سر کشیدن شرابش بلافاصله دستش شروع به لرزش کرد، دور خود تلو تلو می خورد و آن حلقه ی ادم های دورش همراه با لبخند کثیفی که روی لب داشتند؛ ریز به ریز حرکات او را با چشم می بلعیدند...
جد مینهو روی زانو افتاد و حتی جان نداشت هنگام سرفه کردن، دستش را جلوی دهانش بگیرد... بعد از کمی سرفه خشک سر دادن، کمی خون از گوشه ی لبش بیرون ریخت....
صدای موسیقی قطع شد و کل سالن آهسته به سمت آن حلقه حرکت کردند و آن را گسترده تر کردند.
یک مرد با ریش های اراسته و بلند کنار بدن بی جان جد مینهو ایستاد و با صدایی رسا موعظه خود را سر داد:
-سال هاست که شهر ما یک شهر ثروتمند و غنی به حساب میاد به لطف پاک بودن آدم های این شهر ما مورد لطف خدایان قرار گرفتیم و برگذیده شدیم برای بهره بردن از ثروث و لذت دنیوی....
اما دو گناهکار تو این شهر وجود داره که ممکن خشم خدایان رو برانگیخته کنند... و ما مردم رو سر گمراهی و هوس هاشون به فلاکت بکشونن....
زن شیطانی که تازه سه تار به دست از طبقه ی بالا آمده بود با دیدن آن مهلکه و شنیدن کمی از سخنرانی پدرش با لبخند کریهه گونه ای زیر لب اهسته لب زد:
-چه قدر زود شروع کرد... می خواستم نواختنم اخرین تلاشم باشه و بعد تنبیه و شروع کنم.
پدرش با دیدن فرزندش دوباره با آب و تاب بیش تری حرف زدن را از سر گرفت:
-از نیاکانمان این حکایت که پیوند دو نوزادی که در یک روز به دنیا اومدند باعث خیر و برکت خودشون و اطرافیانشون میشه رو شنیدیم... ولی این مرد که در طالعش جفت دختر من بودن ثبت شده.... یک پسر رو به معشوقگی ترجیه داد...
صدای شکایت مردم بالا رفت یک زن پیر داد زد:
-ستاره این دو نفر یکی اگه با هم وصلت نکنن طبیعت از ما خشمگین میشه...
مرد دیگری فریاد کشید:
-پیوند همجنس نجاست و فلاکت به بار میاره...
از هر طرف صدای ترسیده مردمی که خواستار چاره جویی بودند بلند می شد.
جوانی خوش هیکل پیشنهادش را فریاد زد :
-بیاید از شهر بیرونشون کنیم و به پاس بخشش چند گاو قربانی کنیم و با خونشون این شهر و تطهیر کنیم....
مردم با نظر او موافق بودند و رضایتشان را اعلام کردند.
اما برای دختر شیطانی این خرافات خدایان هیچ اهمیتی نداشت... او نمی خواست با همچین تنبیه ساده ای هم فرصت تلافی شکست احساسی اش را از دستش دهد هم باعث شود عشقش با خوشی در یک شهر دیگر یک زندگی عاشقانه با آن پسر ریز نقش بدون هیچ مزاحمی را تجربه کند...
دختر شیطانی خرامان خرامان سمت حلقه حرکت کرد.
ابتدا روی زانو نشست و با انگشت اشاره چانه جد مینهو را بالا اورد به چشم های خمار و قرمز شده ی او پوزخندی زد و سرش را سمت گوش او برد:
-سال هاست که برای توجهت به هر دری زدم حالا باید سزای رد کردن دل عاشق من و بدی قلبی که برای من قرار نیست بتپه بهتره کلا از کار بیفته ....
دختر از جا بلند شد و با لبخند فریبنده و چشم های تاریکی که خبر از ذات درون می دادند جمعیت را مخاطب قرار داد:
-اگر با نهایت قصاوت این ها رو مجازات کنید و خدایان شاهد زجر کشیدن این دو گناه کار باشند.
خشمشون فروکش می کنه و شهر ما رو مورد بخشش قرار میدن.
تنبیه شما برای راضی کردن خدایان زیادی ساده و پیش پا افتاده است باید از تمام وجودتون مایه بزارید....
عده ای هنوز با نظر پسر جوان موافق بودند و می خواستند از کشتار همشهری هایی که هیچ بدی از آن ها ندیده اند دوری کنند.
ولی متاسفانه پدر آن دختر بزرگ آن شهر و رسما فرمانروای آن جا به حساب می آمد و مخالفتشان هیچ معنی نداشت وقتی حرف آخر همان حرف شاهزاده بود و بس!
مرد برنزه ای که کل عمرش تشنه قدرت بود خوب می دانست هیچ راهی مستقیم تر و اسان تر از همسر دختری که پدرش شهر را اداره می کرد؛ شدن، نیست.
برای این که خودی نشان بدهد دستش را بالا برد و
گفت:
-اگه میشه این مجازات رو به من بسپرید....
پدر دختر که از شجاعت فرمانده پیاده نظام های شهر زیاد شنیده بود مشتاقانه گفت:
-یکیشون بیهوش و یکی سم فلج کننده اعصاب خورده نوع کشتنشون با خودت!
عده ای این مجازات را زیاده روی و بی رحمانه می دانستند و از آن تصمیم راضی نبودن اما در اخر مردم ترجیه دادن خود را کنار بکشند و بزارند فرمانروا و فرمانده خود این غضب خدایان را بخوابانند...
یک دفعه تصاویر جلوی چشم مینهو هان با سرعتی دو برابر شروع به حرکت کرد .
هان که حسابی غرق داستان بود و در سکوت تماشا می کرد ناگهان متعجب گفت:
-چرا همه چی رفت رو دور تند؟ انگار فیلم و گذاشتن رو حالت 2x !
مینهو متفکر پاسخ داد:
-فکر کنم فقط اتفاقای مهم و مورد نیاز و نشون میده....
هنوز حرف مینهو کاملا تمام نشده که بود که یک جاذبه شدیدی شروع کرد به کشیدن جسم مینهو و هان؛ انگار در یک گودال خلع افتاده بودند معلق
چرخ می خوردند ولی هواسشان جمع بود قفل دستانشان گشوده نشود؛ تصاویری از فعالیت مردم با سرعتی چند برابر پخش می شد....
ناگهان خود را دقیقا کنار همان درختی که با بخشیدن خونشان روی تنه ی آن زیرش بیهوش شدند یافتند.
با این تفاوت که هنوز در زمان گذشته بودند و در رویا سپری می کردند.
همان مرد خوش هیکلی که پیشنهاد مثلا منصفانه اخراج از شهر را داده بود به دو جوانی که هر دو به درخت بسته شده بودند با افسوس خیره شده بود، با غم گفت:
-کشتار هیچ وقت ارامش به ارمغان نمیاره و با خون نمیشه خوشبختی خرید....
آن فرمانده زیاده خواه با دو نفر از سربازانش سمت درخت امدند فرمانده دستور داد با مشعل هایشان ابتدا جد هانی که سمت مخالف درخت بسته شده بود را زنده زنده اتش بزنند.
پسر ترسیده ای که تازه پنج دقیقه هم از بهوش امدنش نمی گذشت و هیچ درک درستی از اطراف نداشت، هر چه قدر جویای دلیل این رفتار شد جز توهین هایی مبنی بر این که دارند نجاست را پاک میکنند چیزی نشنید.....
ترسیده جویای جد مینهو شد و اسم او را فریاد کشید تا حالش را بپرسد اما جز سکوت چیزی دریافت نکرد .....
فرمانده با نیشخند گفت:
-گلوت و اذیت نکن سم زبونش و فلج کرده پشت همین درخت بسته شده....
چهره ی جد هان توسط نگرانی مورد حمله قرار گرفت....
جد مینهو که در آن طرف درخت بسته شده بود و دیدی به تنها عشق زندگی اش نداشت و به خاطر سم فلج کننده حتی نمی توانست زبانش را تکان بدهد با عجز قطره اشکی روی گونه اش نشست....
او تمام مدت بهوش بود و تمام تصمیمات ظالمانه مردم شهرش را به چشم دید اما حتی قادر به دفاع از خود چه با کلام چه با مبارزه را نداشت به طور ناجوانمردانه ای خلع سلاحش کرده بودند و این دادگاهی که بدون دفاعیه حکم میدادند و مجازات می کردند شدیدا ظالمانه به نظر می رسید و او هنوز نمی فهمید گناه عاشق شدن چیست و عشق خالصانه ی بین دو آدم که قشنگ ترین حس دنیوی به حساب می آید چرا باید باعث ازار خدایان شود..
این خرفات و ذهن های مردم این شهر بود که زیبایی احساس و قلب پاک را نمی توانستند درک کنند...
این چهار چوبی بود که خود مردم برای خود ساخته بودند و هر کس در آن محدوده جایی نمی گرفت را گناه کار به حساب می آوردند چهار چوبی که برای آن مردم ارزش داشت فقط رابطه زن و مرد را عرف می دانست و ارزش احساسات آدم ها را که عار ی از جنسیت می توانست جاری باشد را درک نمی کرد....
بوی سوختگی به مشام جد مینهو رسید و صدای فریاد های جگر سوز جد هان بلند شد....
شخصی که زنده بود و اجزای بدنش سوختن سلول سلول بدنش را حس می کرد و این درد شدید و به تمام عصب های بدنش انتقال داده می شد... گوشت و پوستش جز می خورد و فریاد های از ته اعماق وجودش تمامی نداشت حتی اشک هاش دیگر نای ریختن نداشتند و گلویی که زخمی شده بود از زجه زدن هایی که رحم و مروت آن فرمانده سنگ دل را نمی خرید...
مردم شهر در ها را بسته بودند و گوش ها را گرفته بودند و نا دیده می گرفتند عذاب کشیدن همشهری هایی که زیر یک اسمان باهم نفس می کشیدند ...
هان به پهنای صورتش اشک می ریخت و طاقت دیدن آن صحنه را نداشت.
دست مینهو را فشرد و با بغص گفت:
-جدت و ببین انگار شیره جونش و دارند از بدنش بیرون می کشن.... داره مردن عشقش و تو لحظه حس می کنه و کاری ازش بر نمیاد ....
فقط من حسش و می فهمم، منی که بیست سال پیش به چشم دیدم چه جوری اون پیرمرد خرفت با دستای کثیفش گلوت و چسبیده بود و توی دست و پا بسته نمی تونستی از خودت دفاع کنی دیدم با بی رحمی تا وقتی نور چشمت خاموش بشه ولت نکرد... مینهو من جز زجه زدن و التماس کردن فحش دادن نتونستم کاری بکنم و لحظه ای
که چشمای تو بسته شد پرونده دنیا هم برای من بسته شد..... اما جد تو حتی نتونست لام تا کام حرف بزنه حتی خداحافظی اخریم نداشت.....
مینهو به پسری که بدنش طاقت درد و ترس را نیاورد و هنوز کاملا نسوخته از سکته قلبی بر اثر وحشت مرد زل زد و گفت:
-جد تو هم فقط من درک می کنم ....این که هنوز از عشقت سیر نشده باشی و بیان بهت بگن وقت تمومه و تو نفهمی به چه دلیل کوفتی یه سری ادم غریبه دارن برات تصمیم می گیرن و ندونی اگه بری به خاموشی برسی مغز و احساس عشقتم دکمه خاموشی داره تا بی تو زجر نکشه یا نه اون وقت که تو می مونی و سیلِ حسرت و نگرانی .
حالا فهمیدم چرا فوبیا تاریکی دارم این ترس باقی مونده از زندگی گذشتمِ !
مرگ تاریکی بود که مثل مهمون ناخونده سرم آوار شد و من باید تنهایی تو وسعتش دست و پا می زدم.....
هق هق های هان شدت گرفت و مینهو هم با این که سعی کرد بغضش را پایین بفرستد طاقت نیاورد و بی صدا اشک ریخت.....
فرمانده دستور داد بدن نیم سوخته جد هان را جلوی جد مینهو پرت کنند.
حتی آن قسمت از درخت هم که جد هان بسته شده بود سیاه پوش شده بود و به رسم عزا برگ ریخته بود.
جد مینهو با دیدن جسد نیم سوخته عشقش برای لحظه ای نفسش رفت....
حتی عضلات صورتش برای درست گریه کردن همکاری نمی کردند و چشم هایش فقط مانند دریاچه ای خروشان موج اشک را پایین می فرستاند.... فرمانده با لحن متکبرانه ای گفت:
-این سم شاید ضعیف به نظر برسه به خاطر آنی نکشتنش اما مخصوص شکنجه و زجر کش کردنِ چون اگر پادزهر به طرف نرسه سه روز طول می کشه تا تمام اعصاب و عضلات بدنش فلج بشه و از کار بیفته... وقتی به قلبت برسه کارت تمومه!
سه روز وقت داری از دنیا و معشوقه ات دل بکنی...
مینهو با حیرتی بر پایه خشم از این حجم از دیدن این صحنه های به طرز غیر قابل باوری دل خراش لب زد:
-این لاشی های مادر خراب سایکوپث بودن هم رد کردن هیچ واژه ای برای توصیفشون کافی نیست....
هان اهسته زمزمه کرد:
-قلب ادم و به درد میاره این صحنه.....
ناگهان صدایی در فضا پیچید لب های جد مینهو تکان نمی خورد اما صدایش به گوششان می رسید...
مینهو فورا برای این که هان از گیجی در بیاید توضیح داد:
-فکر کنم صدای ذهنش منتها ما می تونیم بشنویم....
جد مینهو حدقه چشمانش را روی جسد عشقش زوم بود و ناله سر می داد:
-تو جزئی از طبیعتی به تمام موجودات و انرژی های حاکم بر طبیعت قسمت می دم که انتقام خون به ناحق ریخته شدمون و بگیری.... این نامردا به خاطر کثیف نشدن قداست خاک این شهر قربانیمون کردن به قداست خاکی که ریشه هات توش خیمه زده قسمت میدم که این نفرین من و به گوش کائنات برسونی.... به خاطر حسادت یک
دختر و فرمانده ای که اون دختر و می خواست به این روز افتادیم می خوام هر دختر ی که از نژاد و نسل ایندو نفر زاده شد قبل از این که از چشیدن طعم زندگی سیر بشه بمیره.... می خوام این ادم هایی که به بهونه ثروتمند موندن این شهر ما رو عذاب دادن هیچ وقت رنگ ثروتمندی و بی نیازی و به زندگیشون نبینن!
نوری از درخت بلند شد و آوایی عجیب اما دلنشین در فضا حکم ران شد :
-خواسته عاجزانه ات به گوش طبیعت رسید... قلب شکستت طبیعت و وادار به همیاری می کنه و این درخت تا وقتی پا برجاست نفرینت و از ریشه هاش به ریشه های این ادم ها انتقال میده اما باید بدونی هر طلسمی باید قفل شکسته شدنی داشته باشه شروطت چیه؟
جد مینهو که با ایمانش توانسته بود پاسخ بگیرد شگفت زده و قدردان گفت:
-اگر تونستن از نسل خونی من و عشقم زوج همجنسی پیدا کنند که مثل ما عشق حقیقی و خالصانه ای بهم داشته باشند و همین بلا رو یعنی مجبور کردن اون عاشق به دیدن مرگ عشقش و تحمل سه روز زندگی بدون اون، سرشون بیارن طلسم شکسته میشه.....
هان نفس عمیقی کشید و اهسته گفت:
-خوب کردم فورا خودم و کشتم اگه ۳ روز دیر می کردم اون بی خانمانای خراب بعد کشتن مینهو تبدیل به قهرمان خاندانشونم می شدند... ضایع شدن و زجر کشیدنشون لذت بخش تره....
مینهو حرف های کینه دوزانه ی هان را نشنید زیرا چشمش روی پسر بچه ای که با کنجکاوی گوش تیز کرده بود، قفل شده بود و حس می کرد او هم صدای هر دو طرف را شنیده.
درست هم فکر می کرد زیرا همان پسر بچه ای که به خاطر روح پاکش قادر به دیدن حرکت میوه و جام بود صدای طبیعت و ناله ی درونی جد مینهو را شنید و او به خانواده اش این پیغام را انتقال داد و این قرار داد شد بزرگ ترین وحشت مردم آن شهر که تن به تن و نسل به نسل به فرزندانشان بین قصه شب انتقال داده می شد.

Nineteen 1Where stories live. Discover now