به ساعته مچیم نگاه کردم و وزنمو روی اون یکی پام انداختم و با عصبانیت داد زدم "پدر......زودباش وگرنه پروازمو از دست میدم!"
و با بی حوصلگی دستگیره ی چمدونو تکون تکون دادم.
مادر با عجله از پله ها بالا اومد و با تعجب گفت
"فکر نمیکنی اون دامنه ارغوانی زیادی کوتاهه؟!واون تاپ نمیتونه روی شکمتو به خوبی بپوشونه؟؟؟"
با ناراحتی جواب دادم :
"من نزدیکه یه ساله که دارم طراحیه مد میخونم اونوقت درباره ی لباسا ی مد روزه من اینطور صحبت میکنین؟؟"
مادرم یکی از ابروهاشو بالا انداختو گفت
" فقط هفت ماهه و اینکه اسمه این لباس نیست و اینا چند تا تیکه پارچه ی مسخرن که جاهای کمی از بدنتو پوشونده!"
پدر از طبقه ی پایین داد زد:
"یالا لیز الان دیرت میشه."
به چمدونا نگا کردمو بلند گفتم:
"پس چمدونا چی؟!"
دنیل از پله ها بالا اومد:
"من برات میارمشون...."
مادر آروم بغلم کرد و گفت
" نمیشه به این دوره ی آموزشی نری؟شیش ماه واسه آموزشه چسبوندنه پارچه ها به هم زیاد نیست؟؟؟"
ناخودآگاه لبخند زدم وگفتم:
"این تنها فرصته منه تا از اون طراحه معروفه استرالیایی کار یاد بگیرم و بتونم یه طراحه خوب بشم!"
چشمم به ساعتم افتاد .
وای نه!!! یه ساعته دیگه پرواز دارم وبه سختی تونستم بلیط تنها هواپیمای استرالیای امروزو رزرو کنم تا به کلاسه پس فردا برسم و ترافیکه لندن اصلا قابله پیش بینی نیست!
دنیل رو بغل کردمو سواره ماشین شدم.اون برادره فوق العاده ایه و این قابله ستایشه!
خوشبختانه ترافیکی نبود و یه ربعه به فرودگاه رسیدیم.
پدرو بغل کردمو خداحافظی کردم.
با عجله به سمته اطلاعاته فرودگاه دویدم و درباره ی پرواز پرسیدم گفت که وسیله هامو تو دستگاه بزارمو برم سمته چپ تا بازرسیه بدنی تموم شه و وارده هواپیما بشیم .
بعد از اینکه بازرسیه بدنی تموم شد وارد محوطه ی باند شدم و چند دقیقه هم اونجا معطل شدم.
توی این مدت به حرفه دو تا دختره15،16ساله گوش دادم.
دختره موطلایی:
"هی اون پسرای جذاب قراره با ما تو یه هواپیما باشن این عالی نیست؟! "
دختره مو قهوه ای:
"درسته،اون 5تا پسره وان دایرکشن عالین،نیستن؟؟اونا خشگل و جذابو پولدارن و امیدوارم بتونیم ببینیمشون چون تو قسمته فرست کلسه هواپیمای مان!!!"
و دوتایی زیره خنده زدن.
که یهو صدای جیغ و دادو هیاهو اومدو کلی آدم یه جا جمع شده بودنوکلی فلشای دوربین بود.اون دو تا دخترم جیغ زنان به اون سمت دویدن .
با تأسف سرمو تکون دادمو رومو برگردوندم،من از آدمای معروفومغرور متنفرم اما از اینکه خودم طراحه معروفی بشم خوشم میاد آره این کاملن خودخواهیه!!!!
با صدای زنی که تو بلندگو شماره ی پروازو میگفت سواره هواپیما شدیم و صندلی من ته ته درست نزدیکه قسمته فرست کلس کناره پنجره بود.سرجام نشستم و کیفمو تو بغلم گرفتم.
یکم بعد یه دختره ریزه میزه با موهای مشکیه تا کناره چونش اومدو کناره من نشست و با مهربونی بهم لبخند زد و منم در جوابش یه لبخند که دندونام معلوم میشد زدم.
وقتی ما مشغوله حرف زدن بودیم یه دختره لاغر اومدو کناره اون دختره مو کوتاه که اسمش پائولا بود نشست.اون موهای قهوه ایه تیره داشت که تا روی شونه هاش بودن؛به نظر مغرور می اومد و بدجوری بوی عطر میداد.
کمی بعد هم
هواپیما از روی زمین بلند شدو کم کم اوج گرفت.
وقتی پائولا داشت راجبه اینکه نمیتونسته گیته اصلی رو پیدا کنه و تقریبا گم شده بوده صحبت میکرد
اون دختره مغرور با عصبانیت گفت:هی بهتره ساکت باشید چون من میخوام استراحت کنم و صدای شما کاملا روی اعصابمه!
راستش اون یه جورایی پررویی بود که با کسایی که واسه ی پروازشون پول پرداخت کردن اینطوری صحبت کنی پس ما تصمیم گرفتیم که نادیدش بگیریم
نزدیکه 5 ساعتی بود که تو راه استرالیا بودیم و پائولا توی این مدت تعریف کرد که داره مهندسی میخونه و داره برمیگرده به خونش توی استرالیا و منم گفتم که واسه ی یه دوره آموزشیه مد دارم به اونجا میرم.
احساسه گرسنگی داشت کم کم منو میکشت که یه مهماندار اومد کناره ما و نوشیدنی و ساندویچ واسمون آورد.
اما به محضه اینکه خواست ساندویچ رو بهم بده هواپیما شروع کرد به تکونایه شدید خوردن و نوشیدنیای روی چرخ که حالا کج شده بود روی اون دختره مغرور ریختو بعد اون مهماندار روی ما سه تا افتاد
بعد ِتکونای شدید و شدید ترو یهو همه جا تاریک شد.......
YOU ARE READING
Where We Are?!
Fanfictionسقوط یه هواپیما ممکنه خیلیا رو از بین ببره و میتونه زندگیه خیلیارو هم عوض کنه..........! سرنوشت تو یه جنگله ناشناخته یه جوره دیگه رقم میخوره!!!