وقتی که دیدیم خبری از نگهبانای جلوی در نیست همه شروع کردیم به دویدن اما یه چیزی عجیب بود.......!
چرا هیچ کدوم از اون نگهبانا این اطراف نبودن؟!
"اوه فاک.....من مطمئنم که زینو گیر انداختن.اون توی دویدن از لاک پشتم عقب میمونه؛باید یه فکری بکنیم."
لیام در حالی که روی زانو هاش خم شده بود تا خستگیشو در کنه اینو گفت و پوف کشید.
"من میدونستم که اون گند میزنه."
هری غر زد.
"دهنتو ببند هری اگه اون نبود ما هنوز اون تو بودیم پس عوضی نباش!!!"
لویی به هری چشم غره رفت.
"شما برید من میرم یه سر و گوشی آب میدم تا ببینم کجاست."
برخلافه میلم به بقیه گفتم و با احتیاط از بینه بوته ها رد شدم.
خدا میدونه که اون پسره ی مغرور الان کجاست.
محتاطانه خودمو بینه بوته ها پنهان کردم و رئیسه اون قبیله رو دیدم که روی اون صندلیه بزرگش لم داده بود و زین که دو تا نگهبان دستاشونو رو شونه هاش گذاشته بودنو مجبورش کرده بودن زانو بزنه.
"خب پس این پیشنهاده توئه؟؟"
رئیسه قبیله گفت و دستشو به چونش کشید و یه قیافه ی متفکر به خودش گرفت.
اون داره از کدوم پیشنهاد حرف میزنه؟!
"همونطور که گفتم ما میتونیم یه معامله بکنیم.من به شما یه گردنبنده خیلی قیمتی میدم و شما اجازه میدین ما برای مدتی توی صلح با شما تو این جزیره بمونیم تا وقتی یه راهی پیدا کنیم از اینجا بریم."
زین با لحنه یه بیزینس مَن گفت.
"خب کشتنه شما فایده ی چندانی برای ما نداره و ومن اون گردنبندو قبول میکنم فقط چند تا شرط هست... "
زین با نگاهش ازش خواست که حرفشو ادامه بده
"اول اینکه هرکدوم از شما وارده قلمروئه ما بشه تنبیه میشه
.
.
.
بعدی اینکه اگر کوچکترین تهدیدی برای این قبیله باشید همتونو زنده زنده توی دیگه آب جوش میندازیم
.
.
.
و در آخر تا وقتی اون گردنبند به دسته ما برسه یکی از اون پسرا و اون دوستت که الان پشته اون بوته ها داره به حرفامون گوش میده اینجا میمونن."
چیییی؟!منظورش از کسی که پشته بوته هاس کیه؟!
اما وقتی نوکه یه نیزه رو رو کمرم حس کردم فهمیدم منظورش چیه!!
YOU ARE READING
Where We Are?!
Fanfictionسقوط یه هواپیما ممکنه خیلیا رو از بین ببره و میتونه زندگیه خیلیارو هم عوض کنه..........! سرنوشت تو یه جنگله ناشناخته یه جوره دیگه رقم میخوره!!!