Dare ...!

576 68 56
                                    

" آخیش روحم تازه شد "

پائولا خودشو از لبه ی رودخونه بالا کشید و سرشو تکون داد تا آبای توی موهاش بیرون بریزن

" هیچ کوفتی این اطراف نیست تا این موهایه لعنتیه پاهامونو شیو کنیم "

جسیکا مثله همیشه غر زد و ایندفعه واقعن حق با اون بود

این منظره که یه مشت دختر با بیکینی این دور و ور بچرخن به نظر هات میاد اما نه وقتی پاهاشون به اندازه ی موهایه سرشون مو داشته باشه

" حاله من یکی که داره از خودم بهم میخوره "

من ناله کردم و با نگاه کردن به پاهام چندشم شد

" بیخیال پاشین بریم "

پائولا راه افتاد و ماام پشته سرش برگشتیم

" حتا پاهایه منم انقد مو نداره !"

هری بهم تیکه انداخت و خندید

" مو نداشتن پاهایه یه پسر به همون اندازه ی مو داشتنه پاهایه یه دختر شرم آوره "

منم تیکه شو بهش برگردوندم و نیشخند زدم

" حالا ما میتونیم بریم تو رودخونه حموم کنیم ؟!"

زین با بدبختی پرسید و تی شرتشو از تنش بیرون کشید

" اوهوم کاره ما تمومه "

پائولا جواب داد و پسرا به اون سمت یورش بردن

" این پسرایه لعنتی معلوم نیست چرا انقد عرق میکنن , من که نزدیک بود از بویه عرقه اون دوتا بمیرم"

به سمتی که پسرا ازش رفتن نگاه کردم

" لویی هم همینجوریه "

شارون هم خندید

" خب حالا چیکار کنیم ؟!"

" ورق بازی ؟!"

جسیکا با نیشخند جواب داد

" ورق از کجا بیاریم ؟!"

پوکر بهش خیره شدم

" کافیه چند تا برگ بکنیم و روشون خشت و اینا بکشیم "

امروز جسیکا به طوره عجیبی داره مدام غافلگیرم میکنه , از چرت گفتنایه همیشش خبری نیست


" خب کاره درست کردنشون تموم شد "

گردنمو مالش دادم و آخرین برگی که باید روش مینوشتیمو زمین گذاشتم

Where We Are?!Where stories live. Discover now