3.Introduce yourself!!!

617 72 5
                                    

اون دختره مغرور با عصبانیت گفت

"اگه واسه دیدنه اون ماره لعنتی نیومده بودم الان تو خونم رو کاناپه لم داده بودمو داشتم پاپ کرن میخوردم لعنتی......"

وبعد شروع کرد به غر زدنه بیشتر!!!

پائولا رو به اون پسرا گفت

" بهتره اول اسمه همو بدونیم... "

اون پسره مو مشکی با غرور گفت:

" یعنی میخوای بگی مارو نمیشناسی؟!"

و بقیشون با پوزخند به ما نگاه کردن که اون دختره خودشیرینه مغرور با لبخندی از روی افتخار به خودش جواب داد

"مگه این ممکنه؟!اونا لیام،هری،لویی،نایل و زین از بزرگترین بوی بنده دنیان!!"

در حالی که یه نگاه دهنه گشاده لعنتیت رو ببند به اون دختر میکردم جواب دادم :

"آممم....باید بشناسیم؟!"

اون پسری که موهاش کوتاه بود جواب داد

" من لیامم،لیام پین."

اون پسره با چشمای آبیه فوق العاده با شیطنت لبخند زد

"لویی تامیلنسون"

و اون پسری که دستش آسیب دیده بود به آرومی گفت:

"نایل هوران "

" خب منم هری ام هری استایلزو این زین مالیکه"

و اون پسره پررو که اسمش زین بود پوزخندشو پررنگ تر کرد!!!

لعنتی.........یعنی اون نمیتونه واسه چند لحظه اون پوزخنده رو اعصابشو بپوشونه؟!

"خب نوبته شماست..."

لویی گفت

پائولا موهاشو کنار زد و مؤدبانه جواب داد

"من پائولا پارکرم"

دختره مغرورم با عشوه ی فراوان جواب داد:

"جسیکا اما شما میتونید جسی صدام کنین "

و بعد تهوع آور ترین لبخنده دنیارو زد

"من شارونم"

اون مهمانداره هواپیما گفت و بعد به پاهاش که حالا خاکی شده بود و یه لنگه از کفششم پاش نبود نگاه کرد

همچنان با اخم به جسیکا زل زده بودم که یکی دستشو جلو صورتم تکون داد:

"هی کجایی؟!اسمه تو چیه؟!"

هری گفت

از جام پریدمو جواب دادم

" ببخشید من لیزا کلارکم"

چشمم دوباره به اون زین افتادو رومو برگردوندم.

پائولا گفت:

"خب حالا که اسمای همو میدونیم بهتره یکم این دور و ور بچرخیم و ببینیم میتونیم راهه نجاتی پیدا کنیم یا نه؟و بهتره اصلا از هم جدا نشیم......"

تا شب توی اون جنگله بزرگ پیاده روی کردیم و کلی چیزای عجیب غریب دیدیم مثله گلای سبز رنگ یا برگایه پهنه صورتی و بنفش!!!!

میشه گفت اینجا هوا خیلی زود تاریک میشه....و این افتضاحه چون من از تاریکی میترسم!

همه از پیاده روی خسته بودن پس تصمیم گرفتیم شبو یه جا بمونیم و یکم استراحت کنیم.

جنگل خیلی بزرگ و ترسناک بودو پراز جونور مسلماً.

حتا نوره ماه هم از بینه شاخ و برگای انبوه درختا نمیومد و تنها روشنایی ماله چندتا گل بود که گلبرگاشون میدرخشید همینطور چندتا کرمه شبتاب که به صورته چندتایی در کناره هم پرواز میکردند.

همه کناره هم دراز کشیدیم و من امیدوار بودم چیزی توی بدنم نره و با کوچکترین احساسی روی پوستم از جا میپریدم.

صبح با صدای پرنده ها چشمامو باز کردمو آروم سره جام به حالته نشسته درومدمو شروع کردم به مالیدنه چشمم که نگام به لویی و شارون افتاد که قبل از من بیدار شده بودن.

اشکای شارون داشت میریخت و دست و پا میزدو لویی هم سعی داشت آرومش کنه.

دهنمو باز کردم تا چیزی بگم که انگشته اشاره ی لویی روی بینیش ساکتم کرد و اون به پایین اشاره زد.

در حالی که انگشته لویی رو دنبال میکردم چشمم به یه چیزه خیلی عجیب افتاد..........!

اوه خدای من.................!!!!!!!!

Where We Are?!Where stories live. Discover now