یه ماره بزرگ که قرمزو مشکی بود و روی سرش طلایی بود دوره مچ پای شارون پیچیده بود....
یاد حرف جسیکا افتادم:
""اگر به خاطره دیدن اون ماره لعنتی نیومده بودم الان جلوی تلوزیون لم داده بودمو پاپ کرن میخوردم.""
شاید ..... اون میتونست کمک کنه!!!
آروم آروم جسیو تکون دادم تا از خواب پاشه.
یه نگاهه خشمگین به من انداخت و میخواست داد بزنه که دستمو روی بینیم گذاشتمو به پای شارون اشاره کردم.
وقتی چشمش به مار افتاد چشماش برق زدو هیجانزده زمزمه کرد:
"اه خدای من.....اون گونه ی نادر که به خاطرش اومدم اینجا!!!"
آروم آروم به سمته اون مار رفت و با چابکی دور گردنشو گرفت و از دور پای شارون بازش کرد
شارون در حالی که هق هق میکرد لویی رو بغل کرد.یه جورایی تعجب کردم آخه این یه بغل که دو نفر که فقط یه روزه همو دیدن نبود اما خب به من ربطی نداره!!!
جسی یه داده بلند زدو همه از خواب پریدن.
زین که وقتی خواب آلود بود خیلی بامزه میشد پرسید:
"چی شده؟؟!!"
جسی داد زد:
"یه گونه ماره فوقه سمی اینجاست....هرکی جونشو دوس داره سریع پاشه و با تمام سرعت بدوئه!"
با این حرف همه از جا پریدنو شروع به دویدن کردن.
توی اون وضعیت نمیدونستم باید بخندم یا فقط بدوم!!!
بعد از چند دقیقه که وایساده بودیم و داشتیم خستگیمونو میگرفتیم جسی هم برگشت.
نایل ناله کرد:
"هی اونجارو......دود!!!"
همه به سمتی که دود میومد راه افتادیم که زین که گفت :
"شما برید من کوله مو جا گذاشتم و راه افتاد به اون سمت."
همینطور راهو ادامه دادیم که یهو کلی آدم که لباسای عجیب و غریب داشتن و صورتاشونو قرمز کرده بودن احاطمون کردن و با یه زبون عجیب و غریب شروع کردن به صحبت کردن.
یکیشون رو به ما کردو گفت:
"شما اینجا چکار میکنید؟!چطور جرئت کردید وارده جزیره ی ما بشید؟!"
لیام هم جواب داد:
"خب راستش هواپیمای ما سقوط کرد و ما اینجا گیر افتادیم."
و جسی با عصبانیت زمزمه کرد
"و هیچ علاقه ای هم به این جهنم نداریم!!!"
مرد دوباره با عصبانیت گفت:
"حالا پیشه رئیس میریم تا ببینم اونجا هم حاضر جوابی میکنید؟!"
رئیس قبیله هم لباسای عجیبی داشت و صورتشو به رنگه سفید درآورده بود.
اون با دیدنه ما اخم کردو به حالت فریاد گفت:
"که مارو زندانی کنند تا راجب ما تصمیم بگیره."
مارو توی یه قفسه چوبیه بزرگ انداختند.
فقط همین کم بود که مثله یه حیوون منو تو قفس بندازن.....از این بهتر نمیشد!!!!
داشتم زیره لب با خودم حرف میزدم که یه صدایی توجهمو جلب کرد:
"هی هی دختر...!اه اسمت چی بود؟آره لیزااا.....!اینطرف....!"
با تعجب به کنارم نگاه کردم.......
:
"اوه خدای من زین........!!!!!!!!"
YOU ARE READING
Where We Are?!
Fanfictionسقوط یه هواپیما ممکنه خیلیا رو از بین ببره و میتونه زندگیه خیلیارو هم عوض کنه..........! سرنوشت تو یه جنگله ناشناخته یه جوره دیگه رقم میخوره!!!