کاره ساخته کلبه ها تموم شده بود و وقت جاگیر شدن توشون بود و من حسه افتضاحی داشتم!!!
اینکه هم اتاقیام رو مخم بودن فقط یه طرفه قضیه بود.......ما سه تا دقیقا قراره چطوری کناره هم بخوابیم؟!؟!؟!
و این عمده ترین مشکله پیش اومده بود!!!
زیره چشمی به اون دو تا که داشتن با هم حرف میزدنو میخندیدن نگاه کردم.
خب شاید این دو تا از اون دسته ی منحرف نباشن؟ها؟!
اما با شنیدنه حرفه بعدی نظرم کاملا عوض شد!!!
"میدونی....هم اتاق بودن با یه دختره جذاب و سکسی حسه خیلی خوبی به آدم میده اینطور نیست؟!"
به این فکر کردم که شاید به فکره چاره بودن خیلی بیشتر از گوش دادن به خزئبلاتشون میتونه کمکم کنه!!!
خب بهترین کاری که میتونستم بکنم چی بود؟
غرغر کنان راهمو به سمته بوته ها کج کردم و سعی کردم مغزمو به کار بندازم...
یکم که دور شدم یه صدا متوقفم کرد.
"هی لیز صبر کن... !!!"
سرمو چرخوندمو با تعجب به لیام نگاه کردم .
"لیام؟!"
اون لبخنده شیرینشو نشونم داد و با قدمای تندش خودشو به من رسوند.
"آممم....کجا میری لیز؟!"
چشمامو چند ثانیه رو هم فشار دادمو بعد به سمته لیام برگشتم.
"راستشو بخوای نمیدونم.....فقط میخوام یکم فکر کنم!!!"
اون آروم پشته گوششو خاروند و با یه نگاهه گیج ازم پرسید
" راجع به چی؟؟"
باید راجع به اون دو تا انگل میگفتم یا نه؟!
"آممممم.....نمیدونم یه جورایی راجبه.... بیخیال.."
لیام ابروشو بالا انداختو با تعجب بهم زل زد.
"اگه نگرانه هریو زینی نگران نباش!اونا انقدرم که نشون میدن عوضی نیستن!!"
از صراحته لحنه لیام خندم گرفتو سرمو تکون دادم و ناخودآگاه لبخند زدم.
"تو همیشه انقد خوبی ؟!"
"آممم نه همیشه...راستش پسرا فک میکنن من یکم رو مخم،البته یکم بیشتر از رو مخ"
و بهم چشمک زد.
سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم و هردو مون به سمته بقیه حرکت کردیم.
به محضه اینکه رسیدیم همه به ما نگاه کردن و انگار فکر میکردن که ما تو جنگل یه کاری کردیم!!!!
هری دست به سینه شدو ابرو شو داد بالا
" خب؟! "
اخم کردمو منم دست به سینه شدم
YOU ARE READING
Where We Are?!
Fanfictionسقوط یه هواپیما ممکنه خیلیا رو از بین ببره و میتونه زندگیه خیلیارو هم عوض کنه..........! سرنوشت تو یه جنگله ناشناخته یه جوره دیگه رقم میخوره!!!