15.She's So Afraid Of Scary Stories!!!

483 60 13
                                    

شب سردی بود و همه دوره آتیش جمع شده بودیم.

مگه این یه تابستونه کوفتی نیست؟پس این هوای منجمد کننده از کجا اومد؟!

دستامو بهم مالیدمو بعد توش ها کردم.من از اون اولم آدمه سرمایی ای بودم.

این سرما قطعا منو میکشه !

پتوی برگیمو بیشتر به خودم فشار دادمو عطسه کردم ... اونم 3 بار پشته سره هم!!!

"وواه مثله اینکه یکی اینجا سرما خورده !"

وقتی که به هری چشم غره رفتم خیالم راحت شد و دوباره توی سکوتی که بود غرق شدم.

"بچه ها میخواین یه داستان بشنوین؟! "

لویی با شوق و ذوق و شیطنت گفت.

"محض رضای فاک لویی ... دوباره اون داستانای مسخره ی دوره آتیشتو شروع نکن."

"اوه بیخیال زین ! مزه ی دوره آتیش نشستن به داستانای ترسناکشه !!!"

زین غر زد و به لویی یه نگاهه
وات د فاک انداخت.

لویی با یه لحنه عجیب غریب شروع به تعریف کرد:

" چند ساله پیش یه گروه جوون تصمیم گرفتن که یه هفته توی یه جنگله تاریک که خیلیا میگفتن طلسم شده و ارواح توش رفت و آمد دارن بمونن.
اونا که حدوده نه نفری بودن بار و بندیلشونو جمع کردنو آماده ی حرکت به سمته اون جنگل شدن اما نمیدونستن که قراره این ماجراجویی به قیمته جونشون تموم شه ... "

ناخودآگاه شروع به شمردنه خودمون کردم

'هفت ... هشت و نه !!!'

وات د فاک ؟!؟!؟!؟!؟

ما دقیقا نه نفریم... مثله آدمای تو داستانه لویی !!!

و من متوجه شدم که دارم بیشتر از قبل میلرزم و این بخاطره سرما نیست ...

خدایا من چه مرگم شده؟! این فقط یه داستانه معمولیه !!!

سعی کردم آروم باشمو به بقیه ی قصه گوش بدم.

" آره همونطور که گفتم اونا وارده اون جنگل شدن و چادر زدن.
دو تا از پسرای گروه داوطلب شدن که برن هیزم بیارن . همینطور که اونا حرکت میکردن یه چیزی پشته بوته ها تعقیبشون می کرد و اونا میتونستن حسش کنن !!!
یکی از پسرا که خیلی ترسیده بود جلوتر رفت تا بفهمه چی اونجاست اما یهو تو بوته ها ناپدید شد."

لویی' ناپدید شد 'و با یه تنه صدای بلند گفت جوری که من سره جام پریدم و زین و هری به این کارم نیشخند زدن.
خب مگه من حق ندارم بترسم عوضی ها؟!

"دوستش که ندیده بود چه اتفاقی واسه اون پسره افتاده بود ناگهان متوجه شد که دوستش نیست و اون توی جنگل تنهاست ...
وقتی چند بار دوستشو صدا کرد و جوابی دریافت نکرد به سرعت پیشه بقیه برگشت.
وقتی فهمید که اون پیشه بقیه ام نیست ترس برش داشت و به دوستاش گفت که اونا باید سریع تر جنگلو ترک کنن اما هیشکی به حرفه اون گوش نکرد پس اون ماشینشو برداشت و با آخرین سرعت از اون جنگله نفرین شده فرار کرد.
منظورم اینه که سعی کرد فرار کنه اما یه درخت روی ماشینش افتاد که باعث شد ماشینش منفجر بشه و اون زنده زنده بسوزه !!"

Where We Are?!Where stories live. Discover now