Part 14 – 15
Writer pov
چشماش سیاهی میرفت یه لحظه بود یه لحظه سقوط رو حس کرد لحظه بعد جیمینی در اسمان نبود..اره اون افتاده بود درون جنگلی که بالای درختای بلندش پرواز میکرد و حالا تنش خونی و خسته در بوته های گل رز فرو رفته بود.
گل های رز سفید حالا به رنگ خون جیمین رنگ امیزی شده بود
خار های بوته رز داخل بدن جیمین فرو میرفت و با هر حرکت بیشتر بهش اسیب میزد
چشماشو بهم فشرد.....درد داشت
تیغ های بوته ی رز جیمین رو زخمی کرده بود...ولی...ولی این راه نجات بود چرا که اون مجودات جهنمی نمیتونستن جیمین رو از بین بوته گل رز بیرون بکشن
بوته حجم بالایی داشت و خارهاش کم نبود!و اون موجوادت هم اگه میخواستن جیمین رو بگیرن اسیب میدند
اون موجودات زوزه ای بلند کشیدن و غرش میکردن ولی چه فایده اونا هیچجوره به جیمین دست پیدا نمیکردن.
بعد از چنددقیقه خسته شدند و تصمیم گرفتند برگردند تا به جاناتان گزارش بدن
بعد چند لحظه دیگه صدای غرش هاشون شنیده نشد و جیمین نفس عمیقی از روی اسودگی کشید ولی هنوز زخم هایش سوزش زیادی داشت و گرمی خون را روی بدنش میتونست حس کنه.
باید از اون بوته خار بیرون میومد باید از شر اون خارها خلاص میشد ولی خیلی دردناک بود
با این حال بدن خسته اشو از روی بوته رز بلند کرد که باعث شد خار های بیشتری در بدنش فرو بره
از درد لبشو گاز گرفت....
بعد چند دقیقه جیمین با بدن خونی و لباس پاره شده داشت به عمق جنگل های خارج شهر سئول میدوید
کم کم هوای تاریک شده بود و صدای طوفان شنیده میشد در حالی که هیچ طوفانی وجود نداشت درختای بلند و فضای تاریک
ترسیده بود.....نمیخواست اتفاق بدی بیوفته....بدنش وجب به وجبش میسوخت و درد میکرد....
نمیدونست چقدر میگذره اصلا اون صدای اشنایی که قبل از پروازش شنیده بود برای کی بود؟؟
ناگهان معدش درد شدیدی گرفت و جیمین مجبور شد از حرکت به ایستاد نیاز داشت تا دوباره انرژی بگیره..ناگهان سردرد شدیدی گرفت ولی حتی نا جیغ کشیدن هم نداشت....خسته شده بود تا کی جنگیدن؟تا کی بازیچه بودن؟چرا تموم نمیشد؟
دوباره بغض بود که داشت خفه اش میکرد...مادرش خوب بود؟پدرش کجا بود؟خودش چی؟ازاد میشد؟چرا اون ابلیس ها که زمانی براش خیلی با ارزش بودن و الان جیمین حتی بهشون فکرم نمیکرد(از نظر اهمیت دادن)اینقدر عجیب بودن؟
ترول ها چی هستن؟ وی داشت از چی حرف میزد؟قبیله سنجاب ها چی میگه دیگه؟اوه خدایا اون داشت دیوونه میشد و مغزش پر شده بود از سوالای بی سر وته
و بزرگ ترینشون این بود که"من راوای کوفتی رو از کدوم قبرستونی گیر بیارم"
صدای قدم های کسی رو شنید که باعث شد از افکارش بکشه بیرون و به سمت صدا برگشت
یه پسر بیست ساله؟شایدم نوزده؟ جوون میزد ولی جیمین از اون بویی که همه فضا رو پر کرد بود و منبعش پسر جوون بود حس میکرد اون فقط میتونه بوی یک فرشته باشه بویی که با عطر نرگس مخلوت شده بود
به پسر نگاه کرد خسته بود وخون زیادی از دست داده بود بخاطر همین چهره پسر رو نتونست تشخیص بده
-هی تو.....*پسر بهش نزدیک شد*اوه امپراطور.....
جیمین خیلی اروم گفت=راوا؟
-نه ولی میشناسمش امپراطور
پسر در حالی که خیلی شک شده بود گفت اخه هر کس جای پسر بود شک میشد امپراطورش بعد 23 سال برگشته بود و حالا با بدنی زخمی و خونی و لباس هایی پاره و قرمز از خون به دخت تو جنگل متروکه تکیه داده بود
جیمین با خستگی دوباره گفت=منو ببر پیشش
-ح..حتما
پسر به جیمین کمک کرد بلند شه و بیشتر وزن جیمین روی پسر بود جیمین از بس بیحال بود اصلا متوجه نشد که چجوری و از کجا به یک خونه جنگلی رسیدن
بعد چند لحظه حالا این پسر غریبه بود که داشت جیمین رو درمان میکرد و بهش غذا میداد تا انرژی بگیره
بعد چند دقیقه پسر جوون شروع به حرف زدن کرد=امپراطور شما برای چی اینجایین؟چرا اینقدر زخمی این و از کمرتون خون میاد؟
جیمین با صدایی که از ته چاه میومد گفت=راوا
-تو همین الانشم اونو دیدی امپراطور
جیمین به سمت پسر برگشت ولی با یه فرشته فوق العاده زیبا و درخشنده مواجه شد که قطعا نمیتونست یه فرشته عادی باشه
+راوا؟
جیمین با شک و بهت زمزمه کرد
-خودمم عالیجناب
چشمای جیمین برقی زد اون اوه خدیا پیداش کرده بود
جیمین بی حال بود ولی باید از همه چی سردرمیاورد=وی؟
-اون شمارو فرستاده؟
جیمین اروم و با غم گفت=دزدیدنم...و شکنجه ام کردن ولی خیلی یهویی اومد و آزدم کرد و گفت برم
البته گفت بیام پیش تو
فرشته زیبا و درخشنه با ارامش مسری گفت=باید یچیزایی رو بدونید عالیجناب
+چی؟درست بگو چرا من اینجا؟!
-همونطور که میدونید فرشته ها محافظ های سرزمین انسان ها هستند ولی...شیاطین همیشه در تلاش بودن که فرشته ها رو نابود کنند و به سرزمین انسان ها راه پیدا کنند ولی نمیتونستن چون فرشته ها پشتیبانی ترول هارو داشتن...ترول ها موجوداتی بین انسان و حیوانات بودند انها به قبیله های مختلفی تقسیم شده بودند که همشون رییسی داشتند و رییس های قبیله هم از رییس بزرگ دستور میگرفتند...یه نکته درباره این قبیله این بود که میتونستن رابطه داشته باشن اما بارور نمیشدند و فرزندانشون از چشمه ای به نام چشمه پاک بدنیا می امدند در واقع این یه پیمان بین فرشته ها و ترول ها بود ترول ها از فرشته ها پشتیبانی میکنند و فرشته ها فرزندانی از طبیعت بوجود میاوردند و از طریق چشمه پاک که تنها راه ارتباطی بین فرشته ها و ترول ها بود به ترول ها میدادند و ترول ها سپاس گذار بودند..روی بدن هر بچه خالکوبی مربوط به قبیله اش حک شده بود و از طریق اون تشخیص میدادند که بچه برای کدام قبیله هست...و افراد هر قبیله میتونستن به حیوان مشخص شده قبیله اشون تبدیل بشوند و هر قبیله قدرت خاص خودشو داشت و..........
همه چی خوب بود تا اینکه روزی پسری بدنیا اومد پسری که تمام خالکوبی های حیوانات را روی بدنش داشت همه مردم گیج شده بودند و میترسیدند و تصمیم گرفتند پسر را پیش "تکا" رییس بزرگ قبیله ها ببرند و تکا تشخیص داد اون پسر نحس و باید از سرزمین ترول ها بیرون انداخته شود چون برای همه خطرناک میشد..مردم قبیله ها هم با این امر موافق بودند انها به تکا اعتماد کامل داشتند...روز بعد اثری از سبدی که پسر بچه رو درش گذاشته بودند نبود انگار غیب شده بود ولی برای کسی اهمیتی نداشت....تا بعد چند ماه بلاخره متوجه شدند دیگه بچه ای از طرف فرشتگان فرستاده نمیشود از نظر ترول ها فرشتگان زیر قولشان زده بودند پس چه دلیلی داشت انها زیر قولشان نمیزدند؟ پس دیگه از فرشته ها حمایت نکردند....
با قطع شدن صدای راوا جیمین به راوا نگاه کرد و با تعجب پرسید=ف..فرشته ها چی شدند؟
راوا با لحن پر از غمی گفت=تک تکشون کشته شدند ولی قبل از اینکه ترول ها پشتیبانی شون رو قطع کنند
+یعنی چی؟من متوجه نمیشم
راوا با خونسردی توضیح داد=21 سال پیش درست وقتی او پسر بدنیا اومد ترول ها اخرین بچه رو که حاصل زحمت های دو سال پیش فرشته ها بود دریافت کردند و بعد از آن زمان دیگه فرشته ای نبود که بچه بوجود بیاره
جیمین هنگ کرد یعنی چی...منظور راوا این نبود که تمام فرشته ها 23 سال پیش ازبین رفته بودند؟؟
اخه چطوری مگه اونا پشتیبانی ترول ها رو نداشتن اینجا یچزی اشتباه بود خیلیم اشتباه بود
راوا وقتی صورت گیج امپراطورش را دید ادامه داد=...23 سال پیش یعنی زمانی که شما تازه بدنیا امده بودید..پدر و مادرتون از سرزمین فرشته ها به زمین رفتند چند ماه بعد به سرزمین فرشته ها توسط جادوگر ها حمله شد و تمام مردم سرزمین شکار شدند و به سرزمین های دیگه برده شدند تا برده باشند ولی بعضی ها هم به سرزمین انسان ها پناه بردند و مخفی شدند...امپراطور پدربزرگ شما قبل از شما به سرزمین فرشته ها حکومت میکردند اما به دلیل اینکه فرزندشون دختر بود نتونستن ایشون رو جانشین خود قرار بدهند پس در اواخر زندگی خود که کاملا ضعیف بودند مجبور شدند از مادرتون مراقبت کنن تا وقتی بزرگ شد بتونه پسری بدنیا بیاورد ولی همه چی خراب شد درست از وقتی که مادرتون با یک دورگه انسان و فرشته جفت شد و بچه از عشقشون حاصل شد پسر بود پدربزرگتون با اینکه خیلی از دست دخترش عصبانی بود نوه اش رو در سرزمین فرشته ها نگه داشت و دخترش و دامادش را به سرزمین انسان ها تبعید کرد مادر بزرگت از دوری فرزندش سکته کرد و فوت شدند...بعد از ان پدر بزگتون شکسته تر شده بودند و مسئولیت شما را به من سپرده بودند....
باز هم تعجب ولی ایندفعه گنگ نبود همه چی مشخص شده بود بغیر از یک چیز"چطور جادوگر ها به سرزمین فرشته ها راه پیدا کرده بودند , مگه اصلا جادوگرها هم وجود دارند؟؟"
راوا دوباره ادامه حرفش را گرفت=همونجا بود که شیاطین از قدرت کم فرشته ها سو استفاده کردند و حمله کردند و البته خودشون نه جادوگر ها را برای اینکار فرستادند....اون روز من شما را با قدرتی که داشتم به سرزمین انسان ها منتقل کردم.
+پس قدرت پشتیبانی ترول ها چی؟
-هیچکس نمیدونه دقیقا چی شده!
جیمین گیج تر از قبل به راوا نگاه کرد=در مورد زندگی اون پسر بچه ای که تمام خالکوبی ها را داشت چی ؟ اون چیشد؟؟
راوا نگاهی به جیمین کرد..نمیدونست باید بهش چی بگه....
-اون پسر توسط شیاطین دزدیده شد...و تا الان برای انها کار میکنه
گفته شده بود اخرین فرزندانی که از فرشته ها به ترول ها رسیده بودند فرزندان رییس های قبیله ها بودند وتنها کسانی که از آن فرزند ها زنده ماندند"کیم سئوکجین,مین یونگی,جانگ هوسوک,کیم نامجون وکیم تهیونگ هستند"
مخ جیمین داشت سوت میکشید این...این خیلی عجیبه...خیلی زیاد
صبر کن...
+راوا جئون جونگ کوک...اون چی؟
جیمین با چشمای علامت سوال و متعجبش پرسید
-نمیدونم از ماهیت این پسر خبر ندارم امپراطور..
راوا با شرمندگی گفت
که باعث شد جیمین چنگی به موهاش بزنه و بگه=اون پسری که شیاطین دزدیدند زندس؟یا مرده؟ازش اطلاعاتی داری؟
-خیر امپراطور من چیزی نمیدونم
جیمین تقریبا عصبی شده بود یعنی چی؟چرا همه چی عجیب بود؟؟
(پ.ن=بچه ها یچیزی بگم درباره ترول ها این ترول ها با ترول های دنیای ارباب حلقه ها و هابیت فرق داره و فط اسماشون یکیه همین ببخشین اگه گیجتون کردم یه نکته دیگه اینه که ترول ها جاودانه اند و فرشته ها هم تا زمانهای زیادی عمر میکنند خیلی زیاد و همیشه زیباییشون رو دارند و پدربزرگ جیمین زمانی که اواخر عمرش بوده نزدیک 10هزار سال عمر داشته و اونموقع هم به اندازه جوانی اش زیبایی داشته شاید هم بیشتر ولی دوری از همسرش پیر و خسته اش کرده بود و میخواسته زندگیش رو تموم کنه که این چیزا در دنیا فرشتگان عادیه چون فرشتگانی که از عمر خود خسته شدند و بیشتر از 5 هزار سال عمر داشته باشند میتوانند این کار رو انجام بدهند و به خواست خودشون روحشون از بدنشون جدا شه خوب توضیحات تموم شد ولی یچیز کوچولو تمام تئوریات این فیک زاده ذهن خود نویسندس و هیچ جا درج نشده و به اثبات نرسیده)
.
.
.
-اه ای ولم کن
+کجا رفت اون همه جسارتت پسره ی احمق
جاناتان با عصبانیت رو به وی غرید
وی,جین,شوگا,ار ام,جی هوپ از دستهاشون از سقف اویزون شده بودند البته پاهاشون به زمین میرسید و روی زمین به فلزی قفل شده بودند
جاناتان رو به رو کوک ایستاده بود و کوک با نیشخند به جاناتان حرصی نگاه میکرد البته میدونست این براش گرون تموم میشه ولی کی اهمیت میده کوک دیگه نمیخواست ضعیف باشه
شاید خودشو از دست داد,ایو رو از دست داد ولی نمیزاره جیمینم از دست بده اون فرشته لیاقتش خیلی بیشتر از این حرفاس
جاناتان مشتی دیگه به بدن زخمی کوک زد ولی کوک اهمیتی نداد و نیشخندش پر رنگ تر شد و با تمام بیحالیش با لحن تمسخر امیزی گفت=ترسیدی ارباب!

YOU ARE READING
Last Angel (Rule s1)
FanfictionRule:«Reconstructed of past» Gener:Romance,Angst,BDSM,Fantsy,Kink,+18 دستور:«بازسازی گذشته» ژانر:عاشقانه,غمگین,بی دی اس ام,فانتزی,کینک,+18 خلاصه فیک:جیمین پسری که توسط ناپدریش اذیت میشه,پسری که بعد از 23 سال با شش پسر دوست میشه,کسی که فکر میکنه مادر...