Part 17
Writer pov
از پله ها پایین رفت
اونجا یه راه روی تاریک بود که پر از تار عنکبوت بود که نشون از نبود سال ها رفت امد بود
جیمین اروم اروم قدم برمیداشت , راوا هم جرات صحبت نداشت
چون جیمین خیلی جدی بنظر میومد
اون پله ها برای جیمین خاطرات بودن
سخته...برای جیمینی که هم مادرش هم پدرش رو جلوی چشماش کشتن دردناک بود خیلی دردناک...
بغض راه گلوشو بسته بود چرا که اون تمام لحظه های قدیمی رو میدید
روزها و شب هایی که به این باغ میومدن و جیمین با سر خوشی تمام پله هرو بدو بدو پایین میرفت و مادرش بهش میگفت مراقب باشه
یا روزهایی که پدرش جیمین رو روی کولش میزاشت و تا باغ میاوردش
چقدر خوش می گذشت...چقدر شاد بودن...و الان جیمین اومده بود به این باغ تا راه حلی برای نجات شکنجه گراش پیدا کنه چقدر احمق بود...
ولی ایا احمق بود؟
شاید مغزش بگه احمقه ولی خودش درون قلبش میدونه که نمیتونه اونارو تنها بزاره...نمیتونه بزاره مثل خودش درد بکشن
نفس عمیقی کشید از اخرین پله پایین رفت و با همون در قدیمی مواجه شد...
همون در که پدرش براش نگران بود انگار از چیز خاصی محافظت میکرد,جیمین اوایل فکر میکرد پدرش یه احمق بوده که اینقدر اون باغ براش مهم بوده
با این افکار بغضش شدت گرفت...
تلخندی کرد و در و لمس کرد...خانوادش رو نابود کردن,دوستاشو تبدیل به شکنجگرش کردن,عذابش دادن
جواب تمام سوال ها پشت اون در بود,درست یک قدم کمتر باهاشون فاصله داشت
ولی ترسید
دستش که روی دستگیره بود مردد شد نمیدونست بره جلو یا عقب بشینه
داشت جنگی رو شروع میکرد که نمیدونست اخرش قراره چجوری تموم شه
راوا که متوجه تردید جیمین شده بود دستشو روی شونه جیمین گذاشت:نگرانش نباش...تصمیمت درسته
جیمین با ترسی که از چشماش معلوم بود به راوا نگاه کرد و گفت:نمیدونم باید چیکار کنم...ا..اگه وارد این جنگ شم قطعا تا اخرش توش میمونم...من تنهایی از پسش برنمیام
راوا لبخندی به گرمی خورشید زد و با اطمینان گفت:جیمینا کسی از اینده خبر نداره...تو قرار نیست تنها باشی
جیمین باز با تردید به راوا نگاهی کرد و با دیدن برق اطمینان و شوق درون چشمای بلوری راوا لبخندی زد و باز دمش رو به ارومی بیرون فرستاد و در و با اطمینان باز کرد
باز شدن مساوی شد با وارد شدن نور زیادی به راه روی تاریک و عطر دل انگیز گل ها و طبیعت حقیقی و پاک
هر دو نفس عمیقی کشیدن
و هر دو لبخندی زدن
جیمین ذوق زده شده بود لبخندی زد و گفت:ا..این راحیه پدرم و مادرمه...بوی رز و خامه
با لبخند به باغ رو به رویش نگاه میکرد...اون باغ فوق العاده لذت بخش بود سر سبز و زیبا و البته پر از گل
راوا جمله جیمین رو کامل کرد:و پر از عطر شکلات...اون تویی جیمین
جیمین لبخندی زد و اولین قدمش و برداشت
اونجا زیبا بود درست مثل قبل,ارامش داشت درست مثل قبل ولی دیگه خانواده ای نداشت
درسته اون باغ بزرگ خانوادش رو از دست داده بود
شاید مسخره کنید ولی جیمین میفهمید حال اون باغ و درختا خوب نیست...
با شادی ای که حالا تبدیل به غم شده بود قدم برمیداشت...
جای تعجب داشت چرا که انگار اون را پله راهی ب خود بهشت بود چون اینجا هم نور خورشید وجود داشت هم موجودات زنده و این یعنی دنیایی جدا,دنیایی جدا از شیاطین و انسان ها...دنیایی برای جیمین!
کم کم بغض گلوشو گرفت...سعی کرد با نفس عمیق کشیدن بر طرفش کنه و تا حدودی هم موفق بود
با خودش و افکارش درگیر بود و اروم اروم قدم برمیداشت نمیخواست به چیزی نگاه کنه چرا که تک تک اون درختا اون گلا حتی اون عطر لعنتی باعث میشد دیوونه وار دلتنگ پدر و مادرش بشه...
دلتنگ روزهاش,همون روز های خوبی که با خانواده اش سپری میکرد,نفس عمیقی کشید و بغضشو قورت داد سرشو بالا گرفت و دیدش...
همون خونه بود اون خونه ی قدیمی اما زیبا خونه ی واقعیشون جایی که زندگی میکردن
قدم هاش و محکم تر و استوار کرد و وارد

YOU ARE READING
Last Angel (Rule s1)
FanfictionRule:«Reconstructed of past» Gener:Romance,Angst,BDSM,Fantsy,Kink,+18 دستور:«بازسازی گذشته» ژانر:عاشقانه,غمگین,بی دی اس ام,فانتزی,کینک,+18 خلاصه فیک:جیمین پسری که توسط ناپدریش اذیت میشه,پسری که بعد از 23 سال با شش پسر دوست میشه,کسی که فکر میکنه مادر...