Part 5
Writer pov
جونگ کوک خیلی بی میل به زیر زمین یا بهتره بگیم شکنجگاه برده های بیچاره ای که برای شیاطین انتخاب میشدن رفت و جیمینی اروم در حالی که به پایین نگاه میکرد رو دید
نزدیکش شد سعی کرد چهره وحشتناکی به خودش بگیره در حالی که روحش نمیخواست اونجوری باشه اون میخواست جیمین رو مثل برادرش داشته باشه نه برده ای که باید شکنجش میکرد اما این یه دستور بود
سمت جیمین رفت و چونشو تو دستاش گرفت و بالا اورد و چشبند سفید جیمین که فقط یه پارچه بود رو کناری پرت کرد تا به چشماش نگاه کنه چشمایی که توشون اشک موج میزد اما حتی یه قطره اش هم از چشمای جیمین سرازیر نمیشد مثل همیشه فقط بغض میکرد...
جونگ کوک پوزخندی زد و به جیمین دوباره نگاهی کرد و لب زد:تو از اینجا سالم بیرون نمیری پسر
و به سمت بُردی که به دیوار اویزون شده بود رفت و ....شاید باورتون نشه ولی رویه اون برد همه چی بود هممممهه چی از چوکر های ترسناک برای استفاده جنسی گرفته تاااااااا چاقو و شمشیر جونگ کوک هیچ وقت از این برد لذت نمیبرد ولی تظاهر میکرد و خوب دروغ برای همین موقع هاس
جونگ کوک یه اسم برای او برد انتخاب کرده بود بردی که اوایل قاتلش(شکنجه گر کوک) ازش استفاده میکرد اسم اون برد قاتل بزرگ بود و کوک متعقد بود یه روز ب دست همین برد میمیره
کوک از رویه برد یه شلاق نازک چرم برداشت اونم نه هر چرمی چرم تمساح!!!
و پیش جیمین برگشت جیمین سرش پایین بود و خودش رو سرزنش میکرد واقعا نمیدوست سر چی تو یه ماه با شیش تا پسر که معلوم نبود چیَن اینقدر صمیمی شده بود
جونگ کوک درست روبه روی جیمین وایستاده بود و با شلاق تویه دستش ور میرفت براش عجیب بود که چرا جیمین اینقدر ارومه=چیزی نمیگی انجل کوچولو
جیمین فقط سرشو بلند کرد و نگاهی تحقیر امیز به کوک کرد و پوزخندی زد و هیچی نگفت
کوک که همونطور به چشمای جیمین نگاه میکرد با دیدن پوزخند جیمین متقابلا پوزخند زد و ادامه داد:نباید اعتماد میکردی ...خیلی شانس اوردی که فرشته بودی وگرنه الان مثل یه اسباب بازی دست هممون چرخیده بودیو نزدیک 10 بار سخخخختتتت به فاک رفته بودی(منظورش اینکه تو این مدتی که اینجا بودی که خیلیم کم بود اگه انسان بودی الان استفاده های دیگه ای ازت میشد)
و پوزخندی ترسناک زد وجیمین همونطور که بهش نگا میکرد گفت:نکردم .... فقط بهتون رو دادم..
ولی خودش میدونس که داره چرت میگه
و پوزخندی تحقیر امیز از جوگ کوک تحویل گرفت
جونگ کوک که حرصش گرفته بود شلاق رو تو هوا به حرکت دراورد و صدای برخورد شلاق با بال های ظریف جیمین تو اتاق پیچید و لزر عجیبی به تنش(بدن جیمین) انداخت
جیمین سعی میکرد جلو ناله هاشو بگیره اما کوک تمومش نمیکرد و با وحشی گری تمام که بخاطر قسمتی از روحش که یه شیطان بود بوجود اومده بود به ضربه های شلاق قدرت میورزید و جیمین رو شکنجه میکرد اما معمولا شنکجه برای ادمای گناهکارعه جیمین چرا داشت شکنجه میشد مگه چیکار کرده بود؟
اوه اره اون به «ابلیس های عوضی ای اعتماد کرده بود »و این جمله جوابی بود که جیمین به تمامی سوالات بی سرو تهش میداد
نیم ساعتی میگذشت از شروع کار کوک
جونگ کوک که حالا خوی وحشیگریش بیدار شده بود با لذت به خونی که از بال ها صورت و بدن و پاها و حتی دستهای جیمین میومد نگاه میکرد و لبخند شیطانی ای میزد
به جیمین نزدیک شد و جلوش زانو زد و چونه اش رو تو دستاش گرفتو فشار محکمی داد و سرش رو به گوش جیمین نزدیک کرد و لب زد:خیلی زیباس جیمین دیدن خونی که از روی پر های سفید بال هات و لباسی که الان تیکه پاره شده و بدنی که کاملاسفیده و با رنگ خون تضاد زیبایی رو میسازه اوممممم معرکس
بعد مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:خیلی دوست دارم بیشتر ببینمت خیلی دلم میخواد وقتی تو خون خودت غلت میزنی ببینمت انجل کوچولو
بعد از جیمین فاصله گرفت و رفت سمت برد و شلاق رو گذاشت سر جای اولش گذاشت و از در بیرون رفت اما قبل از بیرون رفتن نگاهی به جیمین کردکه فهمید چشبند رو نبسته به سمت چشبندی که روریه زمین بود رفت و به جیمین نزدیک شد وچشبند رو رویه چشمای جیمین بست که بلافاصله چشبند به خونی که از پیشونی جیمین میریخت اغشته شد و رنگ قرمز گرفت و باعث شد کوک پوزخند دیگه ای بزنه و از در بیرون بره
وقتی از در بیرون رفت و جو براش اروم شد تازه فهمید چه کاری کرده تازه به عمق فاجعه پی برد تازه فهمید چقدر افتضاح جیمین رو شنکجه کرده عصبی به جی هوپ که جلو ی در بود گفت: برو تهیونگ رو خبر کن اسیب دیده
جی هوپ که شکه شده بود گفت:باشه
که جونگ کوک دوباره گفت:لباساش همه پاره شده و خونریزی شدیدی داره برید درستش کنید برای غروب هیچ مشکلی نباید داشته باش
جی هوپ که داشت از تعجب میترکید گفت:ب..باشه
سریع با تمام توان به سمت اتاق تهیونگ رفت و در زد
-بیا تو
+وی .... وی کوک گفت بری... بری جیمین رو درمان کنی
-هاع!؟؟
+گفت برای غروب باید سالم باشه هم از لحاظ لباس هم بدنش
-مگه با لباسش چیکار کرده
+مگه نمیدونی کوک چمرگشه لباسا رو جر میده کلا میونه خوبی با لباس نداره
-اره یادم رفته بود.....هیونگ من نگرانم
+چرا؟
-جیمین فرشته ی قوی ایه همین که تونسته قوانین کوک رو فخس کنه اینو ثابت میکنه
+منظورت چیه وی
-کوک هیچوقت هیچکس رو درمان نمیکرد یا لباس براش نمیبرد
+وی اونا فرشته های معمولی بودن و بیشترشون بدنیا اومده بودن که برده باشن(شیاطین یسری فرشته هارو اسیر کردن و مجبور به تولید مثل میکنن تا فرشته های جدیدی بدنیا بیان و شیاطین بتونن ازشون بعنوان برده استفاده کنن)
-فقط جوابم رو بده اون میتونه مارو به حالت قبلی برگردونه
+نمیدونم وی واقعا نمیدونم ولی باید کاری کنیم که بتونه
حالا هم بدو برو تا کوک نیومده هممون رو بگا بده
تهیونگ چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:خوب بابا هیونگ
بعد به سمت زیر زمین رفت تهیونگ قدرت درمان داشت وقتی به در اهنی ریسید اروم بازش کرد ولی جیمین متوجه شد و پوزخندی زد اون فکر میکرد کوک برگرشته
-جیمین....
وقتی صدای تهیونگ رو شنید سرش رو بلند کرد تو این یه ماه تهیونگ براش مثل یه برادر شده بود حیف که زود اعتماد کرد حیف دلش که اینقدر درد میکشید
تهیونگ بهش نزدیک شد و جلوش زانو زد:جیمین من...
جیمین ادامه حرفش رو با پوزخند گفت:متاسفی میدونم ولی من یه فرشته ام و شما ابلیسید ما باهم دشمنیم درسته وی
-جیمین من.... من نمیخواستم اینجوری شه هیچ کدوممون نمیخواستیم
+اوه اره میفهمم وی ...هه
جیمین با پوزخندی به لب این رو گفت
وی که کاملا جیمین رو میفهمید گفت: بهت حق میدم جیمین باورمون نداری؟؟
+باورتون ندارم
تقریبا داد زد:من لعنتی تازه داشتم اعتماد کردن رو یاد میگرفتم که به فاکش دادین واقعا خوشحال کنندس(منظورش اینکه برای ابلیس ها باعث افتخاره)
با تمسخر و عصبانی گفت
تهیونگ چشبند جیمین رو از رو صورتش کشید: بس کن جیمین با...
جیمین حرفش رو نصفه گذاشت و فقط گفت:چرا
+چرا تهیونگ
-چی چرا جیمین
+چرا به اعتمادم خیانت کردین چراعععع لعنتی
-نمیتونم بهت بگم جیمین حالا بزار درمانت کنم
جیمین دیگه چیزی نگفت و تهیونگ هم کارشو شروع کرد و جیمین رو درمان کرد و لباسای جدیدی تنش کرد
جیمین درست مثل اول صبح شده بود نه ردی از خون بود نه زخم(قدرت ته ته اینکه درمان میکه اونم جوری که هیچ زخمی یا خونی و درد نمونه) تهیونگ به جیمین غذا داد و در طول این مدت هر دو ساکت بودن تهیونگ کارش تموم شد و میخواست بره که جیمین صداش کرد:تهیونگ
-بله جیمین
+تو چی هستی؟!!
تهیونگ کمی شکه شد و کنار جیمین رو زمین نشست:میدونی چیم ابلیس ها دست خودشون نبوده
+پس تو ابلیس هستی
-اره من یه ابلیسم
+چرا .... چرا اینو انتخاب کردی
-ما انتخاب نکردیم ما مجبور شدیم
+متوجه نمیشم
تهیونگ میخواست جوابش رو بده که در به صدا درومدو کوک وارد شد و با چشمای برزخیش تهیونگ رو به بیرون راهنمایی کرد تهیونگ با ترس بیرون رفت
کوک که حرفای تهیونگ و جیمین رو شنیده بود کاملا عصبی بود و با قدم های سنگین سمت جیمین میرفت و با عصبانیت با صدای بلند میگفت:پارک جیمین هان! میخوای بدونی چرا میخوای بدونی چرا اینجایی میخوای بدونی ما چی بودیم یا چی هستیم
جیمین از ترس سرش رو پایین انداخته بود به پایین نگاه میکرد
و کوک از این سکوت عصبی تر شد:د بگو, بگو میخوای بشنویش بگو جواب منو بدههه
جیمین با وحشت سرش رو بالا اورد : م....من....متاسفم
کوک نیشخندی زد هنوز یه روز از اسارت جیمین نمیگذشت که رام شده بود و این واقعا خوب بود ولی واقعا رام شده بود؟؟؟
کوک با یه پوزخند گفت:فکر میکنم دیگه دیر شده باشه نه!!؟؟
+منظورت چیه
-تنبیه!!! بخاطر فوضولیت
اوه اره جونگ کوک وقتی وارد این اتاق میشد تبدیل به یه شیطان واقعی میشد
+تو همین صبح...
-میخوای سخت ترش کنی؟
اروم زمزمه کرد:نه
جونگ کوک پوزخندی زد و به سمت چاقو تیزی که رو برد بود رفت و باز پیش جیمین برگشت وجلوش زانو زد:انجل کوچولو دوست داری از کجا شروع کنم؟
جیمین چیزی نگفت که کوک ادامه داد:اوه چیزی نمیگی؟؟ باشه خودم انتخاب میکنم
و چاقو کوچیک جیبی که خیلی تیز بود رو به دست گرفت و به پشت سر جیمین رفت و بال هاشو با دستش نوازش میکرد :اوه جیمینا تو بال هات از بقیه زیبا تره
و پوزخندی شیطانی زد چاقو رو رویه بال هاش به صورت خشن و دردناک کشید
+اهححح ایییییی
-افرین پسر بلند تر داد بزن بگو چقدر بدبختی ازم بخواه ببخشمت و تمومش کنم زود باش
ولی جیمین چیزی نگفت و ناله های درد ناک میکرد که همین باعث عصبانی کوک میشدو خشن تر ادامه میداد تا خون تمام بال جیمین رو گرفت و رنگ سرخ خون رو زمین میریخت و بال های سفید جیمین رو سرخ کرده بود(به رنگ قرمز دراورده بود) و جیمین که از درد داد میزد
جونگ کوک جلو جیمین ایستاد و گفت:هنوزم نمیخوای بگی کجا ممکنه دفعه بعد بیشتر درد ت بیاد
جیمین فقط چشماشو بسته بود تو دلش فک میکرد و سعی میکرد اروم بشه درباره حرف ها تهیونگ فکر میکرد:"من نمیخواستم اینجوری شه یعنی هیچکدوممون نمیخواستیم..... من ابلیسم........ ما مجبور شدیم جیمین"
کوک از این رفتار جیمین عصبانی شد و به سمتش حجوم برد و گردنشو تو دستاش گرفت و محکم فشار داد:کاری میکنم یاد بگیری باید جوابم رو بدی انجل کوچولو....
بعد با چاقویی که تو دستش بود رو گردن جیمین اسم خودش رو نوشت با چاقو!
-اهههحححح بسههههه خواهش..احح میکن..احح نم ....ایی
با پوزخند به جیمین نگاه کرد:اوه پسر خوش میگذره دلم نمیخواد حالا حالا ها تمومش کنم
بعد با چاقو رو بازوی جیمین خطی انداخت:انجل کوچولو دوسش نداری ؟؟
و خط های عمیق دیگه....جیمین بیچاره لب زد:خواهش میکنم....جونگ کوک بس کن
اونقدر زمزمش بیحال بود که به سختی شنیده میشد
جونگ کوک به کارش ادامه داد و بدتر جیمین رو زخمی میکرد دیگه نایی برای ناله کردن نداشت و منتظر بود کوک خودش خسته شه اما جونگ کوک وحشیانه تر زخمیش میکرد اونقدر خون از دست داده بود که حتی نفس کشیدنم براش سخت بود
جونگ کوک کمی از جیمین فاصله گرفت و موهای عرق کرده اش رو عقب داد و درحالی که نفس نفس میزد با حیرت گفت:اوه پسر چی شد ....
همونطور که پوزخندی به لب داشت و جیمین رو دور میزد ادامه داد:ایندفعه به تهیونگ میگم درمانت نکنه فقط در حدی که زنده بمونی بهت تقویتی بزنه...باید بفهمی رییس کیه درسته امپراطور؟
امپراطور رو با لحن مسخره ای گفت و خنده ای کرد و چاقو رو سر جاش برگردوند و از در بیرون رفت
جی هوپ که جلو ی در بود گفت:به تهیون....
-نع میخوام درد بکشه فقط بهش بگو نیم ساعت دیگه بهش تقویتی بده تا نمیره هنوز کلی کار داریم
جی هوپ متعجب شد چرا کوک اینقدر فرق کرد:باشه
کوک به سمت اتاقش رفت و به حمام رفت تا فکر کنه اره این تنها راه ارمشش بود
تو وان نشست و چشماشو بست وبه کار وحشتناکی که با جیمین کرد فکر میکرد این خیلی درد ناکه که کاری ازت برنیاد و فقط شاهد اشتباهاتت باشی!!
تو دلش فریاد زد :میخوام ازاد شم میخوام برگردمممم نجاتم بدین قبل از اینکه همه چیز خراب شه
منو نجات بدین
و روح درونش گریه کرد و اشک ریخت اونقدر اشک ریخت که متوجه اشک های واقعی جسمش نشد اون حق زندگی داش حق انتخاب ولی ..... بین شیاطین حق یه شوخیه مسخره است
.
.
تمام بدنش درد میکرد تنها چیزی که یادش بود این بود که جونگ کوک وحشیانه تمام بدنش رو خطی خطی کرده بود درد داشت تا جایی که یادش میومد به خواب رفته بود وقتی هم بیدار شد هیچ تغییری نکرده بود فقط دیگه ضعف نداشت سرش رو به اطراف تکون داد تا اطرافشو چک کنه چیزی نبود جز یه برد که به دیوار اویزون بود و میزی که پایینش قرار داشت
میخواست تکون بخوره که بدنش تیر کشید و ناله ای کرد:اههه
بعد به گردنش نگاهی انداخت با اینکه چیزی نمیدید ولی سعی میکرد ببینه چون تاجایی که یادش بود کوک اسم خودش رو رو گردنش نوشته بود همونطور که در تلاش بود صدایی شنید که میگفت:دنبال چی میگردی
سرش رو بالا اورد که شوگا رو دید پسری که خیلی سرد برخورد میکرد اما با جیمین همیشه مهربون بود که قطعا دلیلش برای جلب توجه اش بوده تا بیارتش اینجا وجیمین هم اینو به خوبی میدونست
شوگا که بدن خونی جیمین رو دید شکه شد چطوری اینقدر میتونه جذاب بشه با اون خونه خشک شده رو بدنش.... قرمزی ای که حالا به زرشکی تیره میزد
جیمین دوباره سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت
-هی مگه با تو نبودم جوابمو بده
یونگی با لحن سرد و ترسناکی که برای جیمین نااشنا بود گفت
جیمین فقط بغض کرد انگار عادت نداشت به گریه گاهی بغض های بزرگ جلوی نفس کشیدنت رو میگیرن ولی تو نمیتونی کاری کنی چون اشکی نداشت که گریه کنه
سعی کرد بغضشو قورت بده ولی خیلی بزرگ تر از اونی بود که از گلوش پایین بره با صدای اروم و پر لرزشش گفت:م...م...من..
شوگا با دیدن اسم جونگ کوک رو گردن جیمین پوزخندی زد و حرف .. که نه وز وز جیمین رو قطع کرد:اوه پسر اون خوب میدونه چجوری رامت کنه
جیمین حالش بدتر شد و بغض تو گلوش بزرگ تر نمیتونست هضمش کنه میخواست همش یه خواب باشه بلند شه و ببینه که تو خونشون با پدر و مادرش درحال خندیدن هستن و بوی غذا تمام خونه رو گرفته همشون دور سفره نشستن و باهم غذا میخورن و میخندند جیمین ارزو همچین مواقعی رو داشت
شوگا بالای سر جیمین ایستاد:جیمین تو نباید بهمون اعتماد میکردی پسر نباید ببه جی هوپ نزدیک میشدی نباید سد تنهاییت رو میشکستی نباید مادرتو فراموش میکردی نباید با ما وقت میگذروندی و خیلی نباید های دیگه.....
یونگی با همون لحن ترسناک گفتو جیمین با واقعیت روبه رو شد واقعیت تلخ اینکه اون قرار نیست از این درد رها شه و تا اخر دنیا همینجا میمونه تو همین زیر زمین خاک گرفته ناراحت بود نمخواست اینجا تموم شه و بشه برده چندتا ابلیس.... باید فرار میکرد و میرفت اما خبر نداشت سرنوشت براش چی نوشته
صدای داد ینفر اونو از فکر بیرون کشید:با توامممم
سرش رو بلند کرد و به شوگا نگاه کرد و با صدای ارومی گفت:من نشنیدم
یونگی پوزخندی زد و لگدی به شکم جیمین زد و گفت:از این به بعد حواست باشه چه گهی میخوری
جیمین که درد زیادی داشت سعی کرد خودشو جم کنه ولی تنها چیزی که نصیبش شد درد بود دردی که معلوم نبود به دلیل کدوم گناهش بهش تحمیل شده بود
یونگی چونشو گرفت و تو چشماش زل زد و با پوزخندی تمسخر امیز گفت:اگه بدونی چه چیزهایی تو ذهنمون بود اینقدر اروم اینجا نمینشستی
وچونه جیمین رو محکم ول کرد و رفت بیرون از اتاق و به سمت اتاق خودش رفت میخواست با خودش خلوت کنه
انگار مظلومیت جیمین همه رو به وجه اورده ولی چرا همه شون جلو ی جیمین شبیه ابلیس های خونخوار رفتار ممیکردن؟ کی میدونه!
شوگا رفت بیرون و جیمین رو با یه دل شکسته تنها گذاشت
Jimin pov
باز شکست باز دلم شکست باز یکی از مهم ترین افراد نزدیکم منو شکوند قلبم تو سینه سنگینی میکرد سوزش و درد جسمم کم بود خیلی کم تر از روح خستم روحه بیچارم همیشه دنبال شادی بوده که هیچوقت نصیبش نشد هیچ چیز جز درد نصیبش نشد درد داشتم جسمم,روحم,قلبم همشون درد داشتن میخواستم داد بزنم بگم کمک کنید بگم منو بیارید بیرون بگم ازادم کنید اما لعنتی دهنم چفت شده بود میخواستم بازش کنم اراده ام خیلی زیاد بود اما بغضم بیشتر بود بغضی که به گلوم فشار میاورد خیلی بزرگ تر بود نه میرفت پایین و نه میتونستم گریه کنم حتی ذره ای اشک هم نبود هیچی.... فقط منتظر فردا بودم میخواستم ببینم چی در انتظارم...فردا قرار چجوری بشکنم
باورم نمیشه تو یه ماه همه چی عوض شد از ارامش رفت سمت طوفان اوه نه من هیچوقت تو ارامش نبودم از طوفان رفتم تو گردباد بزرگی که منو تو خودش گیر انداخته
حرفای مادرم تو گوشم تکرار میشد:"تو جانشین پدر بزگتی تو پادشاهی" چه پادشاه احمقیم که حتی نمیدونم قصرم کجاست و باید به کی و چی حکومت کنم مراقب چی باشم نگران کی باشم اصلا برای چی باید باشم من چرا به دنیا اومدم
Wirtter pov
با قدم ها محکم سمت زیر زمین میرفت و لبخند شیطانی ای به لب داشت در زیرزمین رو با سروصدا باز کرد
و با جسم جیمین که وسط اون اتاقک نمناک بود نگاه کرد و نیشخندش تمدید شد و با لحن بلند و ترسناکی گفت:هی انجل کوچولو وقت بازیه نمیخوای بیدار شی
اما جیمین تو خواب عمیقی بود دیشب تا صبح بغض تو گلوش سنگینی میکرد و نمیزاشت بخوابه
جونگ کوک دوباره داد زد:بیدار شو وگرنه خودم بیدارت میکنم
جیمین با خستگی تمام و زور خیلی زیادی که زد تونست سرش رو بلند کنه گردنش به طرز فجیحی خشک شده بود و درد میکرد جای زخمای دیروز رو بندش میسوخت
چشماشو باز کرد و جونگ کوک رو دید که چشماش سرخ بود این حالت عادی نبود!!
با ترس به کوک نگاه میکرد یه لبخند شیطانی رو صورت کوک پیدا شد:دیر بیدار شدی.....*و با حالت ترسناکی و لبخند به لب گفت*...تنبیه میشی!!
چشمای کوک وقتی اون حرف میزد برق زد
جیمین با وحشت و لحن لرزونی گفت=ن...نه خواه...هش....
جونگ کوک حرفشو با عصبانیت قطع کرد و گفت:اینجا من دستور میدم امپراطور نه یه فرشته بی مصرف
اوه خیلی وحشتناک بود ...چی؟ مشت هایی که کوک به صورت و بدن جیمین میزد
جیمین با تمام توانش ناله میکرد و از کوک میخواست تمومش کنه اما کوک.... اون فقط ضرباتش رو محکم تر میکرد
-خواهههههش مییییکنم....اییییی...تروخدااااا...اخخخخخ..کمکککک
جونگ کوک پوزخندی زد و از جیمین فاصله گرفت:خوب کوچولو این از تنبیهت برای متعل کردن من...*ادای فکر کردن دراورد و گفت*اوممم بنظرت خیلی مهربون برخورد نکردم؟
با شیطنت و لحن ترسناک همیشگیش پرسید و سمت برد رفت
جیمین تقریبا نفصش بند اومده بود به سختی نفس میکشید و با هم دم و بازدم قفسه سینش درد میگرفت نمیدونست بخاطر مشت های جونگ کوکه یا بغضی که توسینشه!
جونگ کوک به برد خیره شده بود انگار اون هم درد بزرگی رو با خودش حمل میکرد
جونگ کوک شبیه گرگ خسته ای بود که به تمام بدنش تیر زده بودن ولی با این حال که خیلی ضعیف شده بود هر کی میدیدتش بخاطر ظاهر ترسناکش ازش فرار میکرد
به خودش اومد و متوجه شد به برد خیرس دوباره چشماش رنگ خون گرفت و روح شیطانیش بیدار شد!
نگاهش به سمت تیغ های ریز و درشتی که چیده شده بود رفت و در حالی که چشماش برق میزد یکیش رو برداشت
و سمت جیمین رفت:میخواستم امروز با شلاق بزنمت در حالی که را نفست رو با قلاده بستم...اما میدونی چیشد وقتی دیدم صبح منو منتظر گذاشتی میخوام اول با تیغ زخمیت کنم بعد شلاقت بزنم نظرت چیه؟
لرز بدی تو تن جیمین افتاد تمام بدنش کوفته شده بود و قرار بود تیکه تیکه شه!
-ن..نه ک..و..ک
جونگ کوک خیلی یهویی برگشت سمت جیمین به طوری که جیمین از ترس بقیه حرفش رو خورد با لحن کنجکاوی که میشد عصبانیت نحفته اش رو متوجه شد گفت:تو... تو منو چی صدا کردی؟
جیمین فهمید که بازم گند زده حرفی نزد که جونگ کوک عصبی تر داد زد=توِ احمق منو چی صدا زدی
جیمین با ترس گفت:م...من...متا....
کوک با یه پوزخند از رو حرصش گفت:اگه یبار دیگه این کلمه رو بگی زبونتو میبرم تا دیگه نتونی بگی متاسفم......بعد مکث کوتاهی با خنده و لبخند شیطانی ای به جیمین نزدیک شد و پشتش وایستاد و کم کم رو جیمین از پشت خیمه زد و انگشت های کشیدشو دور گردن جیمین برد و با اون یکی دستش شکم جیمین دقیقا همون جا که بیشترین مجروهیت رو داشت گذاشت و لباشو به گوش جیمین نزدیک کرد
جیمین نمیدونست الان باید چندشش شه یا حالش بد شه یا غصه بخوره که اینقدر بدبخته
-بار دیگه منو مسخره کنی منتظرم بزاری یا جوابمو ندی و اینکه بگی متاسفی.....اونموقع بال هات رو از دست میدی!
کوک در حالی که فشار دستاشو زیاد میکرد و درد خیلی زیادی به جیمین وارد میکرد زیر گوش جیمین زمزمه کرد
نفسای جیمین سنگین شده بود در خیلی زیادی رو تحمل میکرد تو افکارش غرق بود که با حرف کوک به خودش اومد و با خودش گفت چرا اینقدر قلبم تیر میکشه لعنتی اونا وقت چهارتا موجود بی خاصیتن که بلدن بقیه رو اذیت کنن
ولی رشته افکارش با حرف بدی کوک پاره شد و عرق سردی رو پیشونیش نشست
-اگه واقعا متاسفی باید برام کاری کنی مگه نه انجل کوچولو
جونگ کوک گفت وقتی هنوز فشار بدنش رو بیشتر میکرد جیمین میدونست اگه ساکت میموند بدتر میشد پس با صدایی که از ته چاه شنیده میشد گفت:م...من...بای...باید.....چی...کار.....کنم
کوک پوزخندی زد:فعلا هیچی بیب
بعد صورتشو به گوش جیمین نزدیک کرد و با لحن ترسناکی گفت:فقط از این به بعد منو ارباب صدا میکنی کوچولو
جیمین حالش بدتر شد قلبش داشت سوراخ میشد نفس کشیدن رو فراموش کرده بود
جونگ کوک گردن جیمین رو فشار داد و گفت:نشنیدم بگی چشم ارباب
جیمین سعی کرد بتون حرف بزنه و با لحن خیلی ارومی گفت:چ...چشم...ار.ارباب
کوک:حالا بهتر شد کوچولو
و از جیمین فاصله گرفت و به سمت برد و میز رفت
جیمین همونطوری خشکش زده بود بدنش عرق کرده بود ذهنش پر افکار ترسناک و غمگین بود به رو به رو خیره شده بود نفسش به سختی بالا میمود به حدی حواسش پرت بود ک متوجه اولین ضربه شلاغ نشد....
با قدرت ضربه میزد میدونست زیاده رویه ولی"خیلی سخته هیچ کاری ازت برنیاد و فقط شاهد اشتباهاتت باشی"
جیمین با تمام توانش جیغ میکشید و داد میزد و از کوک میخواست تمومش کنه
اما کوک وحشیانه تر ضربه میزد و بدنش رو زخمی میکرد
بعد یک ساعت عقب کشید و در حالی که نفس نفس میکرد گفت:میدونی... انجل....کوچولو... تصمیم داشتم... اول با چاقو خط...خطیت کنم.....ولی خسته بودم تنبیهت باشه برای بعد
و لبخند شیطانی ای به جمینی که تو خون خودش غرق بود زد و رفت بیرون
کوک با چهره بی اهمیت سمت اتاقش رفت اما از درون غوغایی درش بپا بود عذاب وجدان داشت ولی اون کاری ازش برنمیومد چون این یه دستور بود
.
.
پوزخندی زد و به دیوار تکیه داد همه چی خوب پیش میرفت..
![](https://img.wattpad.com/cover/247679712-288-k322108.jpg)
YOU ARE READING
Last Angel (Rule s1)
FanficRule:«Reconstructed of past» Gener:Romance,Angst,BDSM,Fantsy,Kink,+18 دستور:«بازسازی گذشته» ژانر:عاشقانه,غمگین,بی دی اس ام,فانتزی,کینک,+18 خلاصه فیک:جیمین پسری که توسط ناپدریش اذیت میشه,پسری که بعد از 23 سال با شش پسر دوست میشه,کسی که فکر میکنه مادر...