Part 16
Jimin pov
+اون..اون کادو
چشمام گرد شد...پدرم...من چطور فراموش کردم
با بهت و سرعت و اشفتگی از تخت بیرون اومدم و به سمت در رفتم و با شتاب دستگیره در را باز کردم و وارد راه رو شدم
+راواااا
به سمت اشپزخونه رفتم:راوا اینجایی
نفهمیدم راوا از کدوم سوراخی جلوم ظاهر شد=بله امپراطور
در حالی که تعظیم کرده بود گفت
نمیدونم چرا ولی اون روز رو مود خوبی بودم پس...
یدونه کبوندم تو کله اش:اینقدر رسمی حرف نزن کله پوک...از این به بعد من جیمینم تو هم راوا اوکی؟
راوا بیچاره با چشمای درشت به من خیره شده بود که من یکی دیگه زدم تو کلش:اونجوریم نگام نکن
-ب..بله..
با نگاه غضب ناک من حرفشو قطع کرد و درستش کرد:ب..باشه جیمین
با تردید گفت و وقتی لبخند رضایتمند منو دید لبخندی زد که جون تو شبیه همه چی بود الی لبخند
خندم گرفت از قیافش و با خنده گفتم:احمق
بعد چند لحظه خنده رو تموم کردم و با لحن جدی چیزی که از اولش اومده بودم بگم رو گفتم:من و پدر و مادرم...یه باغ مخفی داریم
راوا شکه شد و گفت:چ..چی؟کجاس!؟
با خونسردی ادامه دادم:خونه قبلیمون....*نفس عمیق* جایی که با پدر و مادرم زندگی میکردیم
راوا بلافاصله گفت:امپرا....
با نگاه وحشتناکه من حرفشو قطع کرد و با استرس ادامه داد:ج..جیمین...باید بریم اونجا...اونجا کجاست
نفس عمیق دیگه ای کشیدم:....تو جنگل....
.
.
.اشکاش رو گونه اش میریخت
درد زیادی رو تحمل میکرد
نه تنها اون بلکه برادراش هم این درد رو تحمل میکردن و اون شیطان درست رو به روش ایستاده بود و گوشت بدنشو تیکه تیکه میکرد
ولی چرا ترمیم میشد....مگه نباید میمرد....چرا بدنش ترمیم میشد و اون بیشتر درد میکشید...چرا نمیشد بمیره
چرا نمیمرد
چرا باید از وقتی چشماشو باز کرده بود درد میکشید...چرا انقدر بدبختی وجود داشت
مگه اون چیکار کرده بود...گناهش چی بود؟
خودشم نمیدونست...شاید گناهش بدنیا اومدن بود...درسته اون هیچوقت نباید بدنیا میومد
شیطان درون جاناتان با غرشی دیگه با پنجه های بزرگ و سیاهش به اون شش پسر ضربه زد و زخمیشون کرد البته زخمی کردن کلمه مناسبی برای توصیفش نیست
اون داشت اون شش پسر رو تیکه پاره میکرد و جالب اینجا بود که هیچکدوم نمیمردن
جونگکوک چشماشو بست سعی کرد به درد توجه نکنه اروم نفس کشید تا وقتی نفس هاش منظم شد...اون دیگه حسش نمیکرد
دیگه دردش رو حس نمیکرد
در عوض سنگینی ای رو در قفسه سینه اش حس میکرد...خیلی سنگین بود...همون اندازه هم اشنا!
***
مرد با یه پوزخند به پسر بچه ای دستاش بسته بود و زانو زده بود نگاه کرد
پسر بچه بیچاره دستهایش با دستبند فلزی بسته شده بود و زنجیر دیگری به قلاده ای که دور گردنش بود بسته شده بود و به دستبند پسر متصل بود و زنجیر بلندتری که ابتدایش به دستبند و انتهایش در دستان مرد بی رحم رو به رویش بود
مرد زنجیری که در دست داشت رو به سمت خودش کشید که باعث شد پسرک به جلو خم شه و رو به مرد رو زانو هایش خم شود...مرد نگاه هوس الودی به این صحنه کرد و به لبش رو لیسید
با دستان کثیف ولی قدرتمندش گردن شیری رنگ پسرک رو گرفت و بلندش کرد و در یک اینچی صورت خودش نگه داشت
پسرک با وحشت و بهت به مرد نگاه کرد
مرد پوزخندی زد و گونه ی پسرک رو نوازش کرد
با حس اون گوشت نرم زیر انگشت هایش با وحشیگری تمام دندونهاشو تو گردن پسرک فرو کرد و از خونش مکید...اون خون واقعا تلخ و گس بود...دقیقا چیزی که مرد دنبالش بود خون تلخ و گس پس...با ولع مکید و خورد
پسرک 12 ساله اشک تو چشماش جمع شده بود و نزدیک بود گریه کنه...خیلی درد داشت خیلی بیشتر از خیلی...
مگه اون پسر چقدر تحمل داشت؟ اون فقط 12 سال داشت!(بچه یچیزی اینجا اضافه کنم جونگکوک در 17 سالگی از روحش خورده شد و در 10 سالگی از خونش و این دو فرق دارن)
***
چشماشو باز کرد اون خاطرات مزخرف...اون سنگینیه قلبش تو سینه اش...اون درد روحش...انسانیتش...وجودش...دردی که تا مغز استخوان هایش حس میکرد...چشماش که دیگه توان هر شب اشک ریختن رو نداشت
چرا؟چرا تکا خیانت کرد!؟
.
.
.
خسته شده بود...به شوگا که کنارش بسته بود نگاهی انداخت تمام بدنش تیکه پاره شده بود ولی هنوز نفس میکشید نگاه میکرد
-ش..ش..شوگ..شوگا
وی به سختی گفت ولی تنها جوابش ناله دردمند شوگا بود
به سمت راستش نگاه کرد
اون ار ام بود که از تمام بدنش خون میچکید
اشک در چشماش حلقه زد نفس کشیدن براش سخت شده بود
این صحنه های دردناک تکراری بودن!
***
-پــــــــدر
-نــــــــــــههههههههه
شیطان رو به روش بدن پدرش رو تیکه تیکه کرد و ازش تغذیه کرد
تقلا میکرد تا ازاد شه و بتونه با اون شیطان بجنگه
ولی شیطان دیگری اونو نگه داشت بود
اشک هاش از چشمانش سرازیر شد...نمیتونست یک جا بایسته تا پدرش رو بخورن
البته همین الانش هم پدرش خورده شده بود
و خون پدرش همه جا ریخته بود به اطراف نگاه کرد
با چشمایی پر از حسرت و غم دنبال بقیه عضا خانوادش گشت ولی جز سر خواهرش و دست و پای مادرش چیزی ندید...همه جا خون بود خون خانوادش...
دست های شیطان از دور بدنش ازاد شد و تهیونگ (یاع یاع یاع) رو زمین افتاد وبا دستاش خون رو لمس کرد
خون قرمز پدرش رو... خونی که سبزه زاری که قرار بود با خانوادش برای جشن به آنجا بیایند رو رنگ کرده بود
چشمای تهیونگ سرخ شد اشک هایش بیشتر شدند صدای داد هم وطنانش زیاد شده بود
ولی تهیونگ فقط یک چیز میشنید...صدای خنده های مادرش وقتی داشت بهش میگفت تو از پسش برآمدی پسرم
درحالی که او افتاده بود تو تله شیاطین و حالا تاوانشو پس میداد
دست خودش نبود ولی جیغ میکشید...داد میزد و گریه میکرد
و شیطانی که رهبر شیاطین در سرزمین ترول ها بود در حالی که روی بلند ترین تپه سرزمین ترول ها "سرزمین میانی" ایستاده بود با نیشخند به تهیونگ نگاه میکرد و لذت میبرد
***
دوباره اشکهایش سرازیر شده بود
خسته بود از هر جنگی...از هر خون و خونریزی ای چرا همیشه باید تو داستانا چند نفر انتخاب میشدن و تا اخر داستان تمام درد ها برای اونها بود؟
چرا نویسنده ها اینقدر بی رحم بودن
با صدای جونگکوک از فکر بیرون امد
-وی...بیداری
به سختی جواب جونگکوک تیکه پاره شده رو داد=ا..اره فکر کنم
به جونگکوک نگاه کرد...زخم ها و بریدگی های عمیقی رو قفسه سینه اش بود و تمام لباسش پاره شده بود و مقدار کمی از لباسی که هنوز به تن جونگکوک بود به رنگ سرخ خونش رنگ امیزی شده بود و گوشت پاهاش تقریبا جدا شده بود وخون زیادی رو زمین ریخته بود ولی تمام بدنش درحال ترمیم شدن بود
-وی....
جونگکوک با لحن لرزونش گفت
و وی در جوابش به یه هوم اکتفا کرد
-جیمین...راوا...میتونه کمک کنه؟
وی چشماشو بست بغض از صدای برادرش کاملا معلوم بود و وی اینو دوست نداشت چقدر دنیا بی رحم بود چرا باید اینقدر بدبخت باشن؟فقط برای اینکه انسان ها راحت زندگی کنند؟اره؟؟
چرا نمیتونستن روزی رو بدون سختی بگذرونند
+جونگگوک من نمیدونم
و همین کافی بود جونگکوک نا امید تر شه
.
.
.
-من خستهههه شدمممممم
+اوه خدایا راوا خیر سرت 100 سال عمر داریاااااا
جیمین با خستگی جواب راوا تنبل رو داد
-خودت داری میگی 100 سال البته من خیلی جوون تر از صد ساله هام دقیق بخوای حساب کنی 52 سالمه بعدشم من خسته شدم کلی راه اومدیم
جیمین با کلافگی دستشو کوبید به کله اش و با بیچارگی گفت=نه به اونموقع که امپراطور, امپراطور میکردی نه به الان اقای 52 ساله ی صد ساله
راوا پشت چشمی نازک کرد و گفت=همینی که هست جیمین شی...من..
جیمین که جلو تر میرفت حرفشو قطع کرد=ششش
-اع بیتر...
+ششش ساکت باش
جیمین با عصبانیت گفت
راوا بهش نزدیک شد تا ببینه چخبره و چرا شش ششش میکنه که با این مواجه شد=

YOU ARE READING
Last Angel (Rule s1)
FanfictionRule:«Reconstructed of past» Gener:Romance,Angst,BDSM,Fantsy,Kink,+18 دستور:«بازسازی گذشته» ژانر:عاشقانه,غمگین,بی دی اس ام,فانتزی,کینک,+18 خلاصه فیک:جیمین پسری که توسط ناپدریش اذیت میشه,پسری که بعد از 23 سال با شش پسر دوست میشه,کسی که فکر میکنه مادر...