Part 22
Writer pov
+م..من قبولش میکنم به یک شرط!
شیطان پوزخندی زد و گفت :بگو
فرشته اب دهانش و قورت داد و با جسارت کمی تو لحنش شرط و بیان کرد
+ازت میخوام همه ترول ها رو ازاد کنی و همینطور جونگکوک و یه چیز دیگه میخوام همه چی و از گذشته بدونم!
شیطان قهقه ای زد
_اگر نمیگفتی هم میفهمیدی عزیزم
و نیشخندی زد...
خیلی سریع اتفاق افتاد جوری که جیمین فقط تونست نیشخند شیطان و ببینه و درک کنه
و در لحظه بعد جسم بی هوش جیمین روی دستای جاناتان بود و به سمت دروازه های کاخ اهریمن برده میشد
شیاطینی که اطراف مسیر جاناتان بودند وقتی بوی شیرین شکلات و رز و شندیدن خودشونو به مسیر نزدیک کردن تا این بوی بهشتی رو بیشتر استشمام کنند ولی وقتی متوجه پسری با بال های سفید و بدنی درخشان و نورانی که توسط شیطان چهارم به سمت کاخ برده میشد شدند ازش فاصله میگرفتند
چرا که همشون میدونستن دست درازی به اموال اهریمن چه مجازاتی داره!
شیطان پسرک از همه چیز بی خبر و به سمت کاخ میبرد و به عملی شدن نقشه اش میخندید
خوب تونسته بود جیمین و مجبور به انجام خواسته اش کنه
وارد کاخ بزرگ اهریمن شد
از هر جا صداهایی شبیه به زجه زدن و جیغ کشیدن میومد
انگا دیوار های کاخ هم جیغ میزدند و میخواستن نجات پیدا کنند
حضور جیمین در اون کاخ کثیف و گناهکار خیلی عجیب بود
با هر قدمی که شیطان بر میداشت وجود جیمین تو تاریکی اون کاخ روشن تر میشد
شیطان به دروازه ای بزرگ رسید
دو زن تقریبا برهنه که جلوی در بودند , در را برای شیطان چهارم باز کردن و صدای ظریفی حضور شیطان چهارم رو اعلام کرد
شیطان وقتی وارد شد تعظیم نصف نیمه ای کرد و مقابل تاریکی عظیم اتاق که با پله هایی از قسمت روشن تر که منبع اش جیمین بود جدا میکرد , ایستاد و پسرک رو روی دستانش بلند کرد
_اخرین فرشته بارور قربان, چیزی که همیشه به دنبالش بودید سرورم
ناگهان از دل تاریکی صدای قهقه ای به گوش رسید
و قامت بزرگ و ترسناک مردی از تاریکی بیرون امد و به سمت شیطانی که تعظیم کرده بود قدم برداشت و به قامت درخاشنی که در دستانش بود نگاه کرد
بهش رسید!
بعد از هزاران سال به ازادی رسید!
دست بزرگ و قوی اش و روی گونه لطیف جیمین گذاشت و لمسش کرد
بلافاصله لبخند کثیفی روی لب هاش نشست
:فرشته کوچولو من,از الان تو فقط مطلق به منی,چه جسمت چه روحت چه خونت... تو تماما مال اهریمینی!
و با نیشخند به شیطان چهارم اشاره کرد که پسرک و روی تخت مرمری گوشه اتاق بخوابونه...
شیطان پسر رو روی تخت سنگی خوابوند و دست ها و پاهاش رو به سنگ متصل کرد
سنگ های ریز دور مچش محکم شد و مثل گیاهی بدور بدن جیمین پیچید و بدنش را به سنگ چفت کرد
ناگهان ساعقه های ریز و کوچکی که به رنگ سیاه بودند از زمین به سنگ مرمر و از سنگ مرمر به جیمین منتقل میشدن ,ساعقه هایی با بار هایی ارزشمند و دردناک!
و در یک صدم ثانیه صدای داد های جیمین فضای اطراف رو پر کرد
درد جرقه های ریزی که به بدنش میخورد و ساعقه هایی که وارد بدنش میشد همه اینها در برابر درد صحنه هایی که میدید هیچ بود
***
فرشته تو حال خودش نبود, تصویر هایی رو میدید که نباید میدید
تصویر هایی که برای روح پاکش مثل ویروس بود
پسری با دستای بسته و کاملا برهنه و زنجیری که به گردنش وصل بود و ادامه زنجیر در دست مرد رو به رو اش بود
به پسرک میخورد 12 سال داشته باشه
صورت پسر پر بود از قطره های اشکش,تمام بدنش جای سوختگی و شلاغ بود بعضی از نقاط هم پر بود از کبودی ها و کوفتگی و خون مردگی و حتی جای زنجیر ها روی بدن پسر مونده بود و زخم شده بود
جیمین با دیدن بدن یه پسر دوازده ساله تعجب کرده بود,بدنی که باید زیبا و درخشنده و پاک باشه,حالا پر از زخم بود
مرد زنجیر و نزدیک کشید طوری که سر پسرک جایی بین پاهایش بود
مرد با دست قوی اش چونه پسرک و گرفت
_کوکی من برای چی گریه میکنی؟
مرد با لحنی گفت که درش هیچ مهربانیی نبود
پسری که حالا جیمین متوجه شده بود جونگکوکه بیشتر گریه کرد
+ف..فق..فقط هم..همین..امشب....ب..بزا..بزارید استراحت کنم
ناگهان مرد سیلی ای به پسرک زد
_خفه شو,از وقتی اون زنیکه (آیو) مرده تو باید تعمینم کنی!هرچی نباشه شیر اون تو بدنته و درست مثل اون هرزه خوش مزه ای کوکی(از همه آیو لاور های عزیز بابت بی احترامی عذر میخوام)
مرد با لحن ترسناکی گفت و گردن شیری رنگ پسر و گاز گرفت
پسرک دادی زد و از درد اشک ریخت ولی کسی نبود که کمکش کنه و اون شیطان پست صفت از پسرک تغذیه میکرد.
تا جایی که پسرک از ضعف دست و پایش لرزید و بی هوش شد
مرد که حال پسر رو دید پوزخندی زد و پسر و به گوشه ای پرت کرد و بی اهمیت به اون موجود معصوم از اتاق خارج شد
فرشته با دیدن این صحنه ها ترسید و بدنش لرزید
اون پسر فقط 12 سال داشت!
تمام بدن جیین میلرزید و خیس از عرق شده بود
اشکهاش انقدر زیاد بودن که نمیشد تشخیص داد که اشک هستن تا عرق
نمیدونست با چه توانی روی پاهایش ایستاده البته تلاشی هم برای فهمیدنش نمیکرد
حال فرشته بد بود ولی اون صحنه های دلخراش و دردناک بی رحمانه پخش میشدند
و جیمین میدید که چطور پسر 12 ساله رو شکنجه میکنند ازار میدند ذره ذره میکشند
مرد از اتاق خارج شد و بعد چند زن امدند و پسر را بردند
جیمین دید که پسر را مثل یه اسباب بازی به داخل قفسی پرت کردند
و دید که چطور بقیه موجودات توی قفس دستمالیش میکردن
پسرک برهنه هیچ راه فراری نداشت و تنها یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد
و...
و مادرش و صدا میزد
_مامان,مامانی دفتی میلیم بیلون,دفتی باهم زیل اسمون ابی بدو بدو میتنیم مامان تو تجایی؟(مامان مامانی گفتی میریم بیرون گفتی باهم زیر اسمون ابی بدو بدو میکنیم مامان تو کجایی؟)
جیمین با شنیدن زمزمه ریزش قلبش شکست
این جونگکوک بود؟شکنجه گر بی رحمش؟
امکان نداشت این اون جونگکوک نیست,این پسر کوچولوی زخمی جونگکوک بی رحم نیست.
ناگهان داد زد
+نههههه اون جونگکوک نیستتتتتتتتتتت
ولی کسی نه میشنید نه جواب میداد و این حقیقت بود که مثل پتک تو سرش میخورد
سرش و تکون میداد تا صحنه های برن ولی انگا جیمین جزوی از اون صحنه ها بود
ضعف کرده بود و تمام بدنش میلرزید
صحنه های واضح بودن صدا هارو میشنید و عذاب میکشید
_تلو خدا ولم تنید این بال دومه دما فگد یه بال منو مبلدید پیشش ولم تنید
(ترو خدا ولم کنید این بار دومه شما فقط یبار منو میبردید پیشش ولم کنید)
پسرک جیغ میزد و مامور ها میبردنش و پسرک تنها تقلا میکرد
ناگهان جیمین به سمت اون هیولا ها یورش برد
+تمومش کنییید
سعی میکرد دست های قدرتمند اون مردان رو از بازوی های نحیف پسرک جدا کند ولی تمام مدت دست هاش از بدن اون ها رد میشد و نمیتونست لمسشون کنه انگاره که یک روح بود
مردان وقتی تقلای پسر را دیدن او را به گوشه ای پرت کردن و شروع کردن به کتک زدنش.
جیمین نمیتونست تحمل کنه ,جیغ کشید , داد زد ,سعی کرد اون مردا رو بزنه
ولی نه اونا صداشو میشنیدن نه میدیدنش
تنها کاری که میکردن اذیت کردن اون پسر بچه بود
و پسر کوچولو گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد
_اژت بدم میاد,دو باعش همه این دلدایی اژت متنفلم یین!
(ازت بدم میاد تو باعث همه این دردایی ازت متنفرم یین)
جیمین شکست, همون جمله کافی بود"ازت متنفرم یین","تو باعث این دردایی"
نمیدونست چرا ولی شکست
عقب عقب رفت و روی زمین افتاد
اون پسر راست میگفت,جونگکوک حق داشت ازش متنفر باشه
جونگکوک و بقیه خیلی راحت میتونستن اونو عذاب بدن, شاید واقعا این یه نقشه برای کشتنش بود
شاید جونگکوک و اهریمن این نقشه مرگ رو براش کشیدن
قلبش یکی در میون میزد
اشکاش اونقدر زیاد بودن که نتونه حسشون کنه و پاکشون کنه
و درست مقابل جیمین پسری بود که داشت بهش تجاوز میشد و جیمین فقط میتونست نگاه کنه و گریه کنه
+جونگکوک تو حق داری!
ناگهان داد زد
+حق داری ازم متنفرم باشییی
هق هق هایش حالا بلند شده بود
+منو...منو ببخش کوک منو ببخششششدست خودش نبود جیغ میزد و گریه میکرد با استین های لباسش اشک هایش را پاک میکرد ولی خیلی زود جایشان با اشک های دیگه پر میشد
اینقدر وجودش نحس بود؟ هم مادرش هم پدرش بخاطر جیمین مرده بودن
حالا هم جونگکوک؟
قفسه سینه اش سنگین شده بود
تنفس سخت شده بود
تفکراتش خیلی بی رحم تر از اون تصاویر بنظر میرسیدند
چون ولش نمیکردن دائما یکی بدتر از اون یکی تو ذهنش شکل میگرفتن
اروم زمزمه کرد
+ولم کنید,لطفا منو بکشید
.
.
.از خواب پرید
نفس نفس میزد
با وحشت زمزمه کرد
_تو چیکار کردی جیمین؟!
YOU ARE READING
Last Angel (Rule s1)
FanficRule:«Reconstructed of past» Gener:Romance,Angst,BDSM,Fantsy,Kink,+18 دستور:«بازسازی گذشته» ژانر:عاشقانه,غمگین,بی دی اس ام,فانتزی,کینک,+18 خلاصه فیک:جیمین پسری که توسط ناپدریش اذیت میشه,پسری که بعد از 23 سال با شش پسر دوست میشه,کسی که فکر میکنه مادر...