Janatan(6&7&8)

888 74 13
                                    

Part 6
Writer pov
شب شده بود جیمین هنوز افکارش بهم ریخته بود و تمام بدنش درد میکرد از همه بیشتر رد شلاق هایی که خورده بود تازه یه روز از اومدنش میگذشت اما انگار صد سال تو این خونه شکنجه میشه
چشماشو بسته بود و مادرش رو تصور میکرد که الان چقدر شاده تو بهشت جایی که فرشته ها زندگی میکنن
اما ایا واقعا مادرش تو بهشت بود؟
درد بدنش قابل تحمل بود اما سنگینیه سینش نه سنگینی ای که نشان دهنده یک عمر بغض بود لعنتی سینش درد میکرد نه بخاطر ضربه های کوک بلکه بخاطر بغضی که تازه شکل گرفته بود چشماشو بست سعی کرد بخوابه که در زیر زمین به طور وحشتناکی باز شد فکر کرد کوکه اما وقتی سرشو بالا اورد با شوگا مواجه شد
*کمی قبل*
-جونگ کوک تو عقل داری...من نمیتونم برم اون کارو کنم
+شوگا تو مجبوری
شوگا در حالی که ابروشو بالا می انداخت گفت
-اونوقت چرا؟
جونگ کوک خیلی کلافه شده بود که گفت=چون من لعنتی نمیتونم چون درد دارم چون از پسش برنمیام
شوگا خنده ای کرد و گفت=جونگ کوک تو چندین بار این کارو کردی جیمین با اونا فرقی نداره
-داره داره لعنتیییی خودتم خوب میدونی که داره
کوک گفت وقتی دستاش بین موهاش بود به اونا چنگ میزد
شوگا سکوت کرد میدونست فرق داره میدونست جیمین جادو داره و کوک بخاطر همین بود که الان اشفته بود=باشه قبول میکنم
جونگ کوک با تعجب سرشو بالا اورد =شوگا بهت مدیونم ممنون
-تشکر نکن راه زیادی هست
.
.
.
-میدونی جیمین.... زندگی قرار نبود اروم باشه.... ولی برای ما حتی مرگم اسون نیست....اوه خدایا دارم چی میگم تو هیچی نمیفهمی
شوگا گفت در حالی که صندلی رو پشت خودش میکشوند و وقتی به جیمین رسید رو صندلی نشست و ادامه داد=جیمین....
جوابی دریافت نکرد دستشو برد زیر چونه جیمین و چرخوندش سمت خودش:پارک جیمین هنوز یاد نگرفتی باید جواب ارباباتو بدی؟
جیمین باز هم سکوت کرد و فقط به چشمای شوگا خیره موند شوگا پوزخندی زد:فکر کردی اینجا فقط کوک میتونه تورو تنبیه کنه...اگه اینطوره سخت در اشتباهی جیمین
بعد با پاش لگدی به صورت خونی جیمین زد شدت ضربه زیاد بود بخاطر همین دوباره لب جیمین خون ریزی کرد و سرش پایین افتاد شوگا نیشخندی زد و موهای جیمین رو کشید تا سرش بالا بیاد و دوباره ی مشت مهمون صورت فرشته روبه روش کرد و همینطور مشت های دیگه موهای جیمین رو ول کرد و کمی عقب رفت و خندید :دیدی جیمین زندگی این تازه گوشه ای از این سختیاس
خنده ای دیگه کرد و گفت=تو باید قبول کنی تا ابد اینجا میمونی باید قبول کنی اینده ای که تو ذهنت داشتی خیلی وقته ویرون شده......تو الان مال شیاطینی
دوباره خنده بی جونی کرد و گفت=جیمین تو خیلی بدبختی.....چون اون تورو انتخاب کرده...
بعد از اون اتاقک نم ناک بیرون رفت میدونست چیزایی که گفته واقعیته اما واقعیتی که برای خودش هم بود انگار حقیقت زندگیت رو بکوبونن تو صورتت
.
.
.
-کوکی چرا خودت نرفتی
با ترس سمت صدا برگشت که با جاناتان مواجه شد
-کوک جوابمو نمیدی
جاناتان با چشمای قرمزش و لبخند کجی که گوشه لبش بود به جونگ کوک نزدیک میشد=من فقط شوکه شدم
کوک میدونست وقتی جاناتان اینجوری میاد پیشش چی میخواد! و از همین میترسید
جاناتان قهقه ای ترسناک زد و به کوک نزدیک تر شد حالا فاصلشون یک اینچم نمیشد تو چشمای کوک نگاه کرد =نمیخوای جوابمو بدی
سعی کرد مستقیم به چشمای جاناتان نگاه نکنه چون از وقتی یادشه این چشما کابوسش بوده=م..من ف...فقط فکر کردم که شوگا میتونه بهتر انجامش بده
جاناتان خنده ریزی کرد=واقعا کوک...خوب تو میتونستی به من بگی ولی تو بدون اجازه این کارو کردی
جمله دوم رو وقتی میگفت که دستشو برده بود پشت گردن کوک و بهش فشار وارد میکرد تا به سر خودش نزدیک شه
کوک از این اتفاق متنفر بود ولی میدونست نمیتونه کاری کنه
حالا لبای جاناتان نزدیک لب های کوک بود
جاناتان زمزمه کرد=پس تنبیه میشی!!
(دوستانی با صحنه های +18 مشکل دارین از اینجا +18 میشه)
لباشو محکم رو لبای کوک کبوند و در همین حین گاز های محکمی از لب پایینش میگرف و میمکیدش
کوک متنفر بود از این متنفر بود اما نمیتونست سرپیچی کنه
جاناتان جونگ کوک رو به سمت عقب هول داد ولی بوسه رو قطع نکرد اینقدر کوک رو به عقب هول داد که با تخت برخورد کرد و افتاد روتخت
جاناتا بلاخره بوسه رو قطع کرد و از روی کوک بلند شد و سمت کمد گوشه دیوار رفت
کوک که با چشماش حرکات جاناتان رو دنبال میکرد و وقتی دید که به سمت کمد میره لرز تمام بدنش رو گرفت و چشماشو بست هنوز بعد این همه سال عادت نکرده بود....
تخت تکونی خورد و جاناتان رو تخت نشست=بیا اینجا پسر بد
کوک از رو تخت بلند شد و درست جلوی پای جاناتان نشست
جاناتان چیزایی که از کمد اورده بود رو رو تخت کنار دستش گذاشت و از توشون قلاده ای برداشت و به گردن کوک بست طوری که کوک به سختی میتونست نفس بکش...
-لباساتو دربیار بد بوی
کوک بلند شد و با کمی فاصله از جاناتان ایستاد و اول دکمه های پیرهنش رو باز کرد و پیرهنشو دراورد وقتی بالا تنه سفیدش معلوم شد جاناتان پوزخندی زد=قرار حسابی رنگ عوض کنی بیب بوی (منظورش اینکه کبود میشه)
کوک کمر بندشو باز کرد و اروم شلوارش رو دراورد الان فقط یه باکسر تنش بود(نیاز به توضیح داره؟) داشت به جاناتان نزدیک میشد که جاناتان گفت=داری حوصلمو سر میبری بیب بوی زودتر لخت شو!!
کوک هم باکسرش رو دراورد و کاملا لخت جلو جاناتان که رو تخت نشسته بود زانو زد جاناتان یه گک برداشت و باهاش دهن کوک رو بست=فعلا حوصله ناله هاتو ندارم بیب بوی
اینو جاناتان گفت وقتی گک رو دور دهن کوک محکم میکرد وقتی کارش تموم شد یه پوزخند به قیافه کوک زد قیافه ای که توش نه شهوت بود نه شادی نه عشق و نه لذت تنها چیزی که میشد دید درد بود
اب دهن کوک که بخاطر گک کوک نمیتونست قورتش بده بیرون میریخت و این صحنه برای جاناتان لذت بخش بود چون برای بار میلیونم یا شایدم میلیاردم کوک رو در حالی که در بدترین شکل تحقیر شده بود میدید
گک مشکی ای که تو دهنش بود همینطور قلاده مشکی ساده ای که به گردنش بسته شده بود کاملا متضاد با رنگ پوستش بود و این جاناتان رو به وجه میاورد و باعث میشد بیشتر بخواد
-پشت به من به داگی بشین
کوک با اینکه متنفر بود این کارو کرد میدونست جاناتان از کاری که کرده یه بهونه ساخته تا به فاکش بده....اگه بخوایم حساب کنیم کوک یکی از هرزه های جاناتان بود که خیلی وقت بود که زیر دستش عذاب میکشید....
وقتی کوک چرخید جاناتان به منظره رو به روش نیشخندی زد و به خیلی یهویی پلاگ بزرگ و مشکی ای که کنارش بود رو وارد کوک کرد
کوک تقریبا جیغ بلندی کشید که با گک خفه شد....
درد زیادی رو تحمل میکرد اشکاش از گوشه چشمش قطره قطره میریخت اما این مقدار درد تا وقتی بود که جاناتان پلاگ رو تو کوک تکون نداده بود
با قدرت پلاگ رو تکون میداد و عقب جلو میکرد و سیلی محکمی به لپ سمت چپ کوک زد که مطمئن بود که جاش کبود میشه.... بعد از چند دقیقه جهنمی برای کوک جاناتان پلاگ رو دراورد و یه سیلی محکم به باسن کوک زد و گفت= کوکااا واقعا تحریک نشدی؟
اینو گفت و لبخند ترسناکی زد از رویه تخت یه حلقه برداشت و دور دیک کوک انداخت و با دستاش برای کوک هند جاب رفت بعد از چند لحظه کوک حسابی تحریک شده بود....پوزخندی زد و پلاگ بزرگتری نسبت به قبلی رو برداشت و داخل کوکی کرد کوک از درد گک رو گاز زد و چشماشو بست تا از ریزش اشکاش جلو گیری کنه...
خنده وحشتناکی کرد و گفت=پسر بدی بودی کوکی تنبیهت اینه که تا شب ساعت 12(اونمقع ساعت4 بعد از ظهر بود) اینارو تحمل کنی....
.
.
.وقتی از اتاق بیرون رفت پوزخندی زد براش لذت بخش بود که کوک رو اذیت کنه به حالتی که کوک الان توش قرار داشت فکر کرد دستهای بسته شده به دور ترین نقطه تاج تخت و که باعث میشد کوک یکم اویزون بشه و پاهاش که به پایین تخت بسته شده بود والبته گکی که به دهنش بسته شده بود و پلاگی که سوراخشو پر کرده بود
خنده ای کرد و به سمت در خروجی رفت.
Jimin pov
درد داشت تمام بدنم درد میکرد و البته معدم.. از دیروز هیچی نخورده بودم نمیدونستم چرا الان اینجا بسته شده بودم اما میدونستم که فردا قرار بدتر شه.... همه چی روز به روز بدتر میشد.....
چشمامو بست تا بتونم کمی دردامو فراموش کنم تا بتونم اروم شم و به زندگی جدیدم فکر نکنم ولی مگه میشد درد بال هام که تقریبا تو همون حالت خشک شده بودن همینطور دست ها و پاهام و خونی که تمام بدنم رو گرفته بود به ارامش نیاز داشتم ارامش ابدی
به حرفای شوگا فکر کردم"زندگی قرار نبود اروم باشه...برای ما مرگ هم اسون نیست....اوه چی میگم تو هیچی نمیدونی.... "
یعنی چی مرگ هم برای ما اسون نیست مگه ما چیکار کردیم
اصلا منظورش از ما چی بود....من چی رو نمیدونم
تقریبا داشتم دیوونه میشد از همه چی در اخر نتونستم تحمل کنم و دادی کشیدم=اههههعع کسی اون بیرووون هستت لعنتییییی من دارم میرمیییییییییییییرم کمککک خواهش میکنممممم کمک.......
چندین بار این جمله ها رو گفتم اینقدر گفتم ک نفهمیدم کی از فشاری که به لبم وارد شده ترک هاش ترکیده و خونی شده خیلی خون از دست داده بودم چشمام سیاهی رفتو اروم شدم سرگیجه داشتم اما متوجه ی اینکه یکی داره با دو به سمتم میاد شدم
***
Part 7
Writer pov
صدای جیمین رو میشنید اما نباید کاری میکرد میدونست خیلی وقته چیزی نخورده ولی حق نداشت بهش چیزی بده
تهیونگ که رو مبل زرشکی رنگ تو هال نشسته بود با خودش فکر میکرد ولی نمیتونست...تو همین افکار بود که صدای قدم ها منظمی شنیده شد ک به سمت در حرکت میکرد وی سرش پایین و سخت درگیر بود
-وی!
وی سرش رو بلند کرد جاناتان بود=ب..بله
-به چی فکر میکردی
لحن اروم و یا خشن نبود جوری بود ک مجبور میشدی حقیقت رو بگی
+جیمین
جاناتان پوزخندی زد و رو مبل رو به رو وی نشست بنظرش جالب بود این پسر(جیمین) همه رو درگیر کرده بود=خوب بگو به چیه جیمین فکر میکردی
وی خیلی سریع جواب داد=ت...تا چند لحظه پیش صدای داد و خواهش هاشو میشنیدم به اون فکر میکردم
جاناتان خنده ای کرد =بهم بگو کوک باش چیکار کرده
وی دوباره خیلی سریع جواب داد= جونگ کوک شکنجش کرد
-برای چی؟
+نمیدونم
-وی..
+بله
-میدونی کوکی الان چه وضعیتی داره؟
اینو گفت در حالی که دست هاش رو تکیه گاه سرش کرده بود و رو زانو هاش گذاشته بود و به وی نگاه میکرد
وی که فهمیده بود جاناتان داره تحدیدش میکنه عرق سردی از پیشونی سر خورد=ن...نه
-دوست داری بهت نشون بدم؟
+ن...نه ارباب
جاناتان نیشخندی زد=پس بهم بگو باهاش چیکار کرد و چرا
+م...من چیزی نمیدونم فقط دیروز ازم خواست برم درمانش کنم و...و جیمین تمام بدنش جای شلاق بود.....چند روز پیشم گفت شما خواستین جیمین رو بیاره خونه
-حالا شد پسر خوب
بعد از جاش بلند شد و به سمت زیر زمین رفت
نفس راحتی کشید هروقت جاناتان از یچیزی میپرسید قدرت زبونش دست خودش نبود و هرچی که اون(جاناتان) میخواست رو میگفت انگار طلسم شده بود
.
.
وارد زیر زمین شد و جسم سرخی رو درست وسط زیر زمین دید و با خودش گفت=اوه کوکی خوب یاد گرفتی
دوباره نیشخندی زد اون پسر خیلی ضعیف تر از این بود که بتونه زیرش دووم بیاره ولی برای اون اهمیتی نداشت
راهشو کشید و درست وقتی که میخواست از در خارج شه صدایی شنید=خواهش میکنم........
نیشخندی زد و برگشت سمت اون پسر و با خودش گفت=جملتو کامل کن.....خواهش میکنم خیلی معنی ها میده...
و دوباره به سمت در رفت و ازش بیرون رفت و اسم جین و وی رو صدا کرد
جین و وی همزمان رسیدند و یه تعظیم کردند و جین گفت=چیزی شده ارباب
-اره تا وقتی که کوک نیست تو و وی مسئول این جوجه هستین یادتون باشه من برده هامو زنده میخوام....به شوگا هم بگین بیاد پیشم
+چشم ارباب
از پله ها بالا رفت و تو اتاق مخصوص خودش بود که در به صدا درومد=بیا تو
+با من کار داشتین ارباب
شوگا در حالی ک کمی خم شده بود گفت
-کی بهت اجازه داد کار جونگ کوک رو انجام بدی
+ارباب من....
-سسسس ساکت شوگا کوک تا یه مدت نمیتونه از اتاقش بیرون بیاد و میخوام که تو و جی هوپ و ار ام کاراشو انجام بدین
شوگا وحشت کرد "کوک نمیتونه یه مدت از اتاق بیرون بیاد"
این یعنی جاناتان کوک رو....هوفف
+یعنی ما باید جمین رو شکنجه کنیم
-دقیقا و یه چیز دیگه به ار ام بگو تا سه روز کوکی رو تو اتاقش نگه داره و هر روز تنها یه وعده غذا بهش بده.....اوه یچیز دیگه ساعت 12 که شد به کوکی خبر بدین اما وارد اتاق نمیشین
شوگا که حالا شکش به یقین تبدیل شده بود گفت=چشم ارباب .......ارباب امروز نیاز هست که جیمین رو..
جاناتان حرفش رو قطع کرد=معلومه! باید اینکارو کنید..حداقل روزی دو یا سه بار شکنجه میشه فهمیدی؟
-بله ارباب
+میتونی بری
.
.
جین در حالی که بدن جیمین رو از شر زنجیر ها ازاد میکرد گفت=کوک واقعا یه وحشیه چطور تونسته این کارو کنه
تهیونگ گفت=تقصیر اون نیست خودتم خوب میدونی..
جین همونطور که با پارچه خیسی بدن خونی جیمین رو میشست گفت=درسته مثل هر کدوم از ما که اینجوری میشیم
-هیونگ
+هوم
-جیمین خیلی مهربونه
+چطور
-نمیدونم حسم میگه
+خوبی وی؟ به حست بگو خفه شه و این زخمارو درمون کنه
وی که حسابی پرت بود گفت=اها باشه
بعد بع کارش ادامه داد تقریبا یک ساعتی میگذشت که جین به وی گفت=وی باید بیدارش کنیم
-میدونی که نمیشه
+مجبوریم
-هوفففف
وی به سمت جیمین خم شد و تکونش داد=جیمین....جیمین بیدار شو
+ممممم....
-جیمین بیدار شو
بیشتر تکونش داد
که جیمین چشماشو باز کرد و با چهره وی روبه رو شد و همه چی یادش اومد میخواست از وی فاصله بگیره اما ضعفش خیلی زیاد بود تهیونگ که دید جیمین بیدار شده
بهش غذا داد
وقتی ظرف غذا تموم شد جیمین با پوزخندگفت=خوب میریم راند دوم...
وی قلبش درد گرفت جین هم ناراحت شد ولی حرفی نزدن و دوباره جیمین رو با زنجیر ها بستن ولی جیمین چیزی نگفت فقط یه لبخند رو لبش لبخندی که لبخند نبود..اشک بود....
.
.
با عصبانیت به شوگا نگاه کرد =تو الان از من میخوای که برم و......هوف لعنتی با پاش محکم ب مبل ضربه زد
-ار ام ببین تو مجبوری باید بری
+اوه بله شوگا خان اگه تو کار کوک رو انجام نمیدادی الان هممون بهتر بودیم
+عالی شد حالا من مقصرم
جی هوپ با عصبانیت گفت=بسته دیگه ار ام برو سراغ جیمین منم با شوگا کار دار
ار ام چشماشو چرخوند و گفت=اوه باشه
.
.
.
داشت منفجر میشد عرق کرده بود تمام بدنش خیس عرق بود تازه دوساعت گذشته بود لعنتی زیر دلش درد میکرد دستاش بی حس شده بودن و داشت درد میکشید ولی اون از بدو تولد داشت درد میکشید درد چیزی بود که به زندگیش پیوند خورده بود
نفس کشیدن سخت بود بدنش داغ کرده بود واون گک لعنتی نمیزاشت اب دهنش رو قورت بده و بخاطر همین اب دهنش تمام دور دهنش رو پر کرده بود و بخاطر اسیدی بودنش پوستش رو میسوزوند و اوه همینطور اشکاش
اونقدر قوی نبود که بتونه جلو گریش رو بگیره
از بچگی هروقت اذیتش میکردن گریه میکرد.....درسته اون خیلی ضعیف بود
ضعیفی که به زور قویش کردن ضعیفی که تو زندگیش حتی حق داشتن مادر و پدر داشتن رو نداشت و بدون مهر اونا تو بدترین شرایط بزرگ شده بود
.
.
از خونه بیرون رفت عاشق این بود که اون شیش نفر رو اذیت کنه دلش میخواست اسیب دیدنشون رو ببینه
اما چرا؟ چرا میخواست اونا درد بکش مگه چی تو گذشته بوده؟!
.
.
با قدم های محکمی سمت زیر زمین رفت این شکنجه کردن ها برای خودش هم شکنجه بود و جاناتان این رو میدونست
وارد اتاق شد اون اتاق نم ناک و تاریک
جیمین سرش رو بالا اورد بر خلاف تصورش با ار ام مواجه شد البته زیاد مهم نبود کسی که به اینجا میومد برای کاری جز شکنجه نمیومد
ار ام حرفی نزد عادت نداشت موقع کار حرف بزنه
سمت برد رفت چیز خاصی توجهشو جلب نکرد به میز نگاه کرد رویه میز پر بود از لیوانای کوچیک که توشون اسید زهر مشروب یا هرچیز دیگه ای بود
یه لیوان رو که با ماده قرمز رنگی پر شده بود برداشت و نوشید میخواست چیزی از این قضایای یادش نیاد
مشروب خیلی سریع اثر گذاشت یه لیوان دیگه برداشت توش با مایه سبز رنگی پر شده بود
با لیوان به سمت جیمین رفت و لیوان رو به لباش چسبوند:بنوش
جیمین دهنش رو بسته نگه داشت و چیز نخورد
ار ام مست عصبی شد:بنوش!
وقتی دید جیمین کاری نمیکنه لیوان رو رو بال هاش خالی کرد و خوب میدونید چیشد این فریاد جیمین بود که تمام اون اتاقک نمناک رو پر کرد اوه بله اون لیوان با اسید قوی ای پر شده بود
+ااااااااهههههههههه لععععععععععنتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتییییییییی بال هاااااااممممم
ار ام لیوان رو گوشه ای پرت کرد و به سمت برد رفت و در همون حال گفت:خیلی حرف میزنی
و با گک سفیدی برگشت و محکم به دهن جیمین بست=خفه خون بگیر
با لحن ترسناک و سردی گفت و رفت پشت جیمین و با دستاش که با دستکش پوشده شده بودن بال های جیمین رو فشار داد که درد جیمین بیشتر شد و داد هاش عمیق تر و خفه تر
-ممممممم...اااااااا........مممممممممممم
بعد چند دقیقه فشار دستاش رو از رو بال های جیمین برداشت
و دستکش هاشو دراورد و روبه رو جیمین وایستاد و چونش رو تو دستش گرفت و پوزخندی به قیافه دردمند جیمین زد و از اون اتاق بیرون اومد و به سختی خودش رو به اتاقش رسوند دردی که داشت قابل توصیف نبود رو تخت دراز کشید و چشماشو بست
چقدر از کلمه درد بدش میاد.....
Jimin pov
چشمامو بستم چیزی نبود که بتونم باهاش دردم رو توصیف کنم اون گک تو دهنم اذیتم میکرد اون اسید که بال هامو میسوزند اذیتم میکرد....
همه چی درد اور شده بود.......
فردا.....ازش متنفرم چون قراره بدتر از الان شه چون قرار بیشتر بشکنم ازش بدم میاد...فردایی که نبودنش بهتره
فردایی که اصلا بود و نبودش اهمیتی نداره برای هیچکس مهم نیست
سخته کسی نباشه که برات گریه کنه و خودت هم نتونی این کارو برای خودت کنی
میشکنم فردا دوباره قلبم میشکنه دوباره اتفاقات امروز تکرار میشه اما بدترش و من دوباره درد میکشم
و من دوباره به اخر این زندگی فاکی نزدیک تر میشدم اما ایکاش تموم میشد ولی نمیشه تموم نمیشه نمیزاشتن تموم شه
شایدم نمیخواستن تموم شه اما نه بخاطر اینکه منو دوست دارن بخاطر اینکه نمیخواستن به این زودیا راحت شم.....
"زندگی بی رحمه اما ادماش بی رحم ترن"

Last Angel (Rule s1)Where stories live. Discover now