Bad things

1.2K 116 3
                                        

Part 2
Jimin pov
از بار بیرون رفتم شاید تنها اتفاق خوب امروز اشنایی با جی هوپ و دوستاش بوده
هعی من واقعا مامان رو ناراحت کردم باید برم پیشش و ازش عذر بخوام
رفتم سمت در خونه تا زنگ زدم در باز شد وارد حیاط شدم که با بوی خاک معطر شده بود
عاشق این بو بودم بوی بارون بهترین چیزیه که میتونن بهم بدن
در خونه رو باز کردم و وارد شدم داشتم از هال میگذشتم که صدای نحس اون عوضی رو شنیدم:کجا بودی بیبی؟
اون همیشه منو اینجوری صدا میکنه عوضیه همجنسباز: به تو ربطی نداره
همونطور که پشت بهش وایساده بودم گفتم احساس کردم نزدیکم شده:بیرون داشت بارون میومد بیبی چرا رفتی بیرون؟
لعنتی این حرصمو درمیاره,حق نداره بهم دستور بده
داد زدم:به تو ربط نداره
به سمت پله ها حرکت کردم که دستمو کشید و برم گردوند تا به صورت نحسش نگاه کنم. لب زد :
-چرا نمیخوای قبول کنی وقتی این زنیکه بمیره طبق وسعیت نامش تو با من ازدواج میکنی و تا ابد مال من میشی
از بین دندونای قفل شدم گفتم:من هیچوقت با تو ازدواج نمیکنم تو یه عوضی....
که با گرفته شدن چونم خفه خون گرفتم
چونه ام و به طرز وحشتناکی فشار میداد در حدی که با خودم میگفتم الان چونه ام میشکنه
-من میتونم بدتر از الانم رفتار کنم پس پسر خوبی باش! حالا هم جوابمو بده کجا بودی؟
عصبی بودم از اینکه هیچ کاری نمیتونستم بکنم از اینکه اینقدر ضعیف بودم به زور لب زدم:ب...بار
ابروهاش بالا رفت
-برای چی اون وقت
+ب...با.. دوستام رفتم
-تو مگه دوست هم داری؟
نمیخواستم جوابشو بدم ولی جوری به چونم فشار میاورد که احساس خفه شدن میکردم:امروز با چند نفر اشنا شدم
یدفعه گلومو فشار داد و هولم داد سمت پله ها:برو به اتاقت دفعه بعد اینقدر ملایم رفتار نمیکنم ازت هرچی میپرسم مثل یه بیبی خوب جواب میدی باشه؟
چیزی نگفتم هنوز گلوم میسوخت چشمام پر اشک شده بود ولی الان نه.
دوباره تکرار کرد:باشه؟؟
با صدای بلند گفت منم اروم گفتم:خوب
از پله ها بالا رفتم نمیخواستم بهش مهلت بدم حرفی بزنه
بغض گلومو چنگ میزد گردنم سنگین شده بود (از شدت بغض) نمیخواستم گریه کنم من باید قوی تر از اینا باشم البته که اگه میخواستمم نمیتونستم
رو تختم دراز کشیدم لعنتی یادم رفت با مامان حرف بزنم
چقدر روز مزخرفی بود
Writter.pov
بعد از اینکه کارشون تو بار تموم شد به سمت خونه یا بهتره بگم عمارت بزرگشون رفتن عمارتی که ترسناک ترین عمارت تویه سئول بود وبالای تپه خارج از شهر بود وجود داشت و این شش نفر توش زندگی میکردن
.
.
.
چشماشو به سختی باز میکرد بغض دیشب هنوز همراهش بود میترسید....میترسید جهیون مادرشو بکشه.....میترسید بدزدتش
جیمین ضعیف بود شکننده بود پسر بود اما ضعیف بود نیاز داشت یکی تکیه گاهش باشه نمیتونست تکیه گاه باشه اونم تکیه گاه یه خانواده(مادرش)
لباسای ساده ای تن کرد یه تی شرت مشکی که با رنگ قرمز روش نوشته"سخت نگیر" و شلوار مشکی ساده با یکم ارایش همیشگی
سمت اشپزخونه رفت کسی نبود و خونه تو سکوت فرو رفته بود .
جیمین اونقدر فکرش درگیر بود که دیگه به اینا فکر نکنه خیلی سریع اماده شد و از خونه بیرون رفت و سوار ماشین شد
Jimin pov
هنوز تو فکر حرفای دیشب اون عوضی بودم خیلی درگیر بودم البته این اتفاق دیر یازود میوفتاد مطمئنم برای اینکه مامان رو از سر راهش برداره بهش سمم میده
همینطور تو فکر بودم که اصلا نفهمیدم کی وارد دانشگاه شدم و کی به کلاس رسیدم
داشتم وارد کلاس میشدم که صدای اشنایی منو از تفکراتم بیرون کشید به جی هوپ که ته راه پله وایساده بود نگاه کردم با دو اومد پیشم
-سلام جیمین شی
+سلام هوسوک خوبی؟
سعی کردم لحنم شاد باشه
-اره خوبم تو چی دیشب اتفاقی نیوفتاد؟
با یاد اوریش قلبم درد گرفت
+نه همه چی خوب بود رفتم خونه همه خواب بودن
-اوه پس شانس اوردی
+اره ... راستی پسرا کجان تو این دانشگاه درس میخونن؟
-اوه راستشو بخوای اونا اصلا درس نمیخونن... اونا کار میکنن
+واو این خیلی سخته
-اوهوم بخاطر همینه که  من درس میخونم
خندید
منم خندم گرفت
رفتیم و سر کلاس نشستیم و استاد اومد و درس رو شروع کرد .
بعد از کلاس با جی هوپ داشتیم میرفتیم سلف که تلفنش زنگ خورد
با دستش عذر خواهی کرد و جواب داد . منم .ایسادم تا صحبتش تمو شه یکم ازم فاصله گرفت تا جواب بده
صحبتش که تموم شد پیشم اومد و دستشو به گردنش مالید:اوه ببخشید پسرا بودن گفتن که برم بیرو غذا بخوریم مثل اینکه تهیونگ و کوک رفته بودن بیرون خرید بعد شوگا و جین رو دیدن و خوب میمونه منو نامجون که بهمون زنگ زدن گفتن بیایم
لبخندی زدم:چه بامزه خوش بگذره هوپی
بای بای کردیم و میخواستم برم که جی هوپ که ازم یکم دور شده بود گفت:هی جیمینا میخوای توهم بیای؟ خوش میگذره
برگشتم سمت جی هوپ:نمیدونم هوپی شاید دوست...
-غلط کردن دوست نداشته باشن تو مهمون منی باهم میریم میخوای زنگ بزن خونه بگو نمیری
منم خوشحال از اینکه واقعا نیاز نیست برم خونه:به راننده میگم
- باش بدو بریم
به سمت رستورانی که اون میگفت رفتیم و میزی که پسرا نشسته بودنو پیدا کردیم ...
جی هوپ:سلام دوستان گل گلابم مهمون داریم
خندم گرفت دیوونس
+منو یادتونه ... دوباره اومدم
لبخندی زدم

Last Angel (Rule s1)Where stories live. Discover now