Rule

742 68 10
                                    

Part 9
Writer pov
پوزخندی زد:زندگی....زندگی جیمین
جیمین خیلی اروم سرشو پایین انداخت لعنتی بغضش اون بغض لعنتی داشت خفش میکرد
اروم پرسید:م..میخ..میخوای...م..منم بی رحم شم
جی هوپ خنده ای کرد خنده ای ترسناک خنده ای که جیمین قسم میخورد اگه تو حالت عادی بود شب خواب این خنده رو میدید
اروم اروم خندش قطع شد و با لحن تمسخر امیزی گفت:نه نه جیمینی*خم شد سمت جیمین و تو گوشش گفت*تو قرار برده هوس های این بی رحم ها شی
همین جمله همین جمله ساده باعث شد خون تو رگاش یخ بزنه قلبش نزنه چشماش درشت شه مغزش بجای قلبش پر کار بشه و کلی نظریه و تفکرات کثیف و ترسناک بوجود بیاره و اوه سینه اش سنگینی میکرد درد داشت نمیدونست چرا ولی درد داشت البته نیاز به فکر برای دونستن نداشت اون الان یه "اسباب بازی بود" یه وسیله برای شهوت چندتا مجود خبیث
چشماشو بست

Jimin pov
چشمامو بستم تا شاید اروم شم تا شاید یادم بره اولین دوستم باهام چیکار کرد تا یادم بره خودش بهم گفت که یه وسیله ام
کاش یادم میرفت به ادمایی که فراموشی گرفتن حسودی میکنم دلم میخواد فراموش کنم همه چیز رو حتی مادرم و حتی فرشته بودنم رو میخوام فراموششش کنمممم
لعنتی من...من الان چیزی جز یه برده احمق نبودم برده ای که تمام زندگیشو باخته بود ارزوهاش سوخته بود
و از همه مهم تر قلبش تیکه تیکه شده بود
درد داشتم تمام بدنم تمام روحم تمام جسمم تمام وجودم....
اره اونموقع درد داشتم ولی نمیدونستم این تازه اول راه بود این تازه جز اولین دردایی بود که قرار بود بکشم
باورم نمیشه من 23 سالمه ولی نمتونم از خودم دفاع کنم از خودم!!
این خنده داره چون من یه پسرم یه تکیه گاه خانواده ولی لعنتی من خودم نیاز به تکیه گاه دارم
برای چند دقیقه غرق شدم تو خاطراتم تو نمکایی که وقتی رو زخمای سربازم میریخت درد میکشیدم میسوخت اتیش میگرفتم
با باز شدن زنجیر از دور دستم و بال هام از خاطراتم بیرون کشیده شدم حالا بیحال رو زمین سرد اون اتاق ترسناک افتاده بودم ولی این اتاق اصلا کوچیک و خالی نبود پشت سر من...... پشت سر من یه شکنجگاه واقعی بود یه قتل گاه........ولی اونقدر بی حال بودم که اهمیتی ندم چشمام رو باز بستم ولی با کشید شدنم رو زمین بازشون کردم
با تعجب و بیحالی به اطراف نگاه کردم پر از دستگاهای مختلف بود ولی انگار از اتاق اولیه زیر زمین جدا باشه ولی کی اهمیت میده اونا اونجا بودن تا منو ازار بدن
نرسیده به اون دستگاها جی هوپ وایساد و یقه امو ول کرد که کلم به زمین خورد
ولی خسته تر از اون بودم که بلندش کنم تو حال و هوای خودم بودم که یهو موهام کشیده شد و مجبورم کرد همونجور که رو شکم و زانو های جم شده روز زمین درازکشده بودم بلند شم
صورتم جم شد اخه درد داشت(الان دارم به این فکر میکنم که لباشو جلو داده و با کیوتی کشندش اینو میگه)
-چیشده بچه *با خنده ترسناکی میگه*
سرمو پایین انداختم نمیخواستم حقیقتو ببینم نمیخواستم این جی هوپ رو ببینم=به من نگا کن
اروم سرمو بالا بردم
-داشتی به چی فکر میکردی
+ه..هیچی
اروم زمزمه کردم
نیشخندی زد و هولم داد که با پهلو رفتم تو زمین لعنتی:اح اخع
لعنتی....
با حس سردی ای دورگردنم به خودم اومدم و بلند شدم ولی اون بلند شدنه همه چی رو خراب کرد چون همین که بلند شدم به سمت راست کشیده شدم و انگار اون زنجیری بود که به گردنم بسته شده بود و منو رو زمین میکشید و رو پوستم خراش مینداخت و از همه بدتر بال های اسیب دیدم بود بال هایی که اون ار ام لعنتی با اسید به فاکشون داد الان بدتر میشد...روز به روز  اوه نه این کمه
ثانیه به ثانیه بدتر
اونقدر کشیده شدم که محکم به دیوار سمت راست اون اتاقک(البته به ظاهر اتاقک)نم ناک و کثیف خوردم بال هام درد بیشتری رو تحمل میکرد ولی لعنتی به معنی واقعی یه عروسک شده بودم حق حرف زدن نداشتم...حق دفاع نداشتم...حق انتخاب نداشتم...من حق هیچی رو نداشتم
تو افکار منفی خودم غرق بودم که با داغ شدن زنجیری که دور گردنم بود به خودم اومدم لعنتی اون هر لحظه داغ تر میشد داشتم میسوختم:اه اییی اهه این هه چیهه
از درد و سوزشی که رو گردنم بود چشمامو بستم میسوخت درد داشتم تموم نمیشد اوه این درد تا زمانی قابل تحمل بود که جی هوپ بهم نزدیک نشده بود و مچ دستام و پاهام رو با همون نوع زنجیر نبنده
اوه شعت بله اون اتیشی که به گردنم وصل بود حالا به دست و پاهام هم متصل بود:خ...خوهه...خواهش....می...میکنم آهه آیی
پلکامو بهم فشار دادم وقتی از هم بازشون کردم هوپ رو به روم بود:پسر تازه شروعشه *پوزخندی زد*راها و روش های زیادی رو قراره باهم امتحان کنیم
بلافاصله بعد حرفش داغی زنجیر بیشتر شد : بسههههههههههه
دستامو مشت کرده بودمو میخواستم تکون بخورم اما خیلی زود فهمیدم اگه تکون بخورم اون فلز بیشتر با پوست بدنم برخورد میکنه و میسوزنتش
تو همین افکار بودم که سوزش شدید رو روی سینه و شکمم حس کردم
اوه اون اولین ضربه شلاق بود شلاقی که بهش تیغ وصل بود و بغیر اون برشی که خودش میده تیغ هاشو هم فرو میکنه داد هام دسته خودم نبود داد میزدم کمک میخواستم اما از کی از مادرم؟ پدرم؟ خودم؟یا ادمایی که زمانی دوستام بودن و حالا قاتلم؟
ولی هیچ کدوممون نمیدونستیم اینده چیزی فراتر از اینه
Writer pov
با بی رحمی تمام ضربه هاشو محکم تر و دردناک تر میکرد و رو بدن ظریف روبه روش میخوابوند
اون فلز های داغ هنوز دور گردن جیمین بودن اون شلاق تیغ دار با بی رحمی رو بدنش فرود میومد چند دقیقه ای میگذشت شایدم چند ساعت..تشخیصش شخت بود
بلاخره جی هوپ خسته شد و بیخیال بدن مچاله شده و غرق در خون پسرک رو به روش شد و اونو رها کرد و رفت
کم کم اون فلز های داغ سرد میشدن ولی پوست جیمین به معنی واقعی به فاک رفته بود
چشماشو با درد بست و اروم زمزمه کر:چرا درک همه چی سخت شده برام دارم با چشمام میبینم ولی نمیتونم باور کنم
و با پوزخندی که به لب داشت ارم چشماشو بست و به خوابی عمیق فرو رفت که ارزو میکرد ازش بیدار نشه
در اون اتاقک(اینجا سوال پیش میاد چرا میگن اتاقک؟ اون زیر زمین کلا یه اتاق نبود یه اتاق اصلی بود که از درهای مختلف به اتاق های دیگه وصل میشد که وسایلی جز برای زجر کش کردن وجود نداشت) رو بست و به سمت پله ها رفت ولی خیلی سخت بود زانوهاش بزور تکون میخورد و برای حرکت کردن تقلا میکرد...خوب نبود جو اون اتاق خیلی اشنا بود خیلی زیاد

***
سرشو پایین انداخته بود اروم اشک میریخت بدنش درد میکرد دلش برای خانوادش تنگ شده بود برای اون دهکده کوچیکشون
-هی کوچولو برای چی گریه میکنی میدونی که این بدترش میکنه
ایکس(نمیگم کیه تا بسوزید)با لحن پر از تمسخر و خنده گفت
اروم سرشو بالا برد:م...م.من ف..فقط
-خفه شو هنوز کارمون تموم نشده
نیشخندی زد و گردن اون پسر بچه لرزون رو گرفت و خوابوندتش رو تخت
***
سرشو تکون داد لعنتی اون خاطرات مزخرف ترین خاطراتش بودن چشماشو اروم باز و بسته کرد و سعی کرد از پله ها بالا بره اون اتاق همیشه انرژیش رو میگرفت....
.
.
.
درد زیر دلش خیلی  زیاد شده بود لعنتی الان ساعت چند بود
تمام بدنش خیس عرق شده بود و داغ کرده بود به سختی نفس میکشید سرشو محکم کبوند به تاج تخت میخواست داد بزنه ولی اون کک لعنتی خفش کرده بود
*تق* *تق* *تق*
اوه از افکارش بیرون کشیده شد این یعنی ازاده این یعنی اون تنبیه لعنتی تموم شده به سختی دستاشو باز کرد وقتی دستاش ازاد شد با اینکه سخت بود(دستاش خواب رفته بود)ولی اولین کاری که کرد برداشتن اون حلقه از دور عضوش بود باحس خالی شدن سرشو رو بالشت گذاشت و دستاشو سمت کک برد و باز کرد بعد بیحال تو همون حالت خشک شد اوه نه اون خشک نشده بود بیهوش شده بود و تنها چیزی ک خیلی اذیتش میکرد دیلدوی بزرگی بود که توش بود ولی کی اهمیت میداد اون حالا بهش عادت کرده بود و تنها چیزی که الان نیاز داشت یه استراحت بود
.
.
.
اروم چشماشو باز کرد تو اتاقش بود به جین که رو تخت کناریش خواب بود نگاهی انداخت خیلی خسته بود ولی سوزش بدنش بیشتر بود اون جاناتان عوضی تمام بدنشو زخم کرده بود بیحال با چشماش اطراف و انالیز کرد میخواست بلند شه نیاز داشت اب بخوره بعد اینکه روحش داشت خورده میشد و یه شکنجه ی حسابی شده بود بهش نیاز داشت
ولی بدنش یاری نمیکرد و انگار تو همون حالت خشک شده حتی سرش رو نمیتونست تکون بده....(شوگا)
.
.
.

*روز بعد*
رو تخت غلتید و اون دیلدو مزاحم رو دراورد با حس خالی شدن مقعدش و سوزش شدیدی که داشت اخی زیر لب گفت و سعی کرد بلند شه ولی مقعدش خیلی درد میکرد اما از اون بیشتر معدش غذا میخواست  به سمت خچال کوچیکی که گوشه اتاق بود رفت اون یخچال به اشپزخونه متصل بود یجورایی شبیه اسانسوری بود که با یخچال اقدام شده در یخچال رو باز کرد و یه تیکه از شکلاتی که داخلش بود رو خورد و به سمت کمد رفت تا لباس بپوشه اما قبلش باید حموم میکرد پس به سمت حمام رفت و خودشو شست از خودش چندشش میشد و خوب مطمئنن دلیلشو میدونید...
از حمام بیرون رفت و لباساشو عوض کرد و یه تیشرت مشکی با یه شلوار مشکی پوشید البته که اون عاشق رنگ مشکیه ولی در حال حاظر مشکی تنها رنگ لباسی بود که داشت...
لاحاف تخت رو عوض کرد و لاحاف کثیف رو تو سبد حموم انداخت شاید اونا ابلیس باشن ولی هنوز زندگی شون مثل ادماس
....
رو تخت دراز کشید و اروم زمزمه کرد:دستور
و پوزخندی زد

چقدر این کلمه همه جای زندگیش بود

Last Angel (Rule s1)Where stories live. Discover now