destiny

418 55 14
                                    

Part 20
Writer pov
اون همون بود همون مرد لعنتی اون جاناتان بود!
همونی که شکنجگراش رو مجبور به شکنجه اش میکرد همونی بود که مکملش و دزدیده بود...
تو ذهنش کم کم تمام حقیقت ها روشن میشدند خیلی عجیب بود ولی واقعیت بود
انگار تمام اینها برنامه ریزی شده بود
تصویر محو شد و جیمین به عقب کشیده شد به 21 سال قبل, شب تولد اون پسر
پسر بچه ای که باید در اغوش مادر و پدرش میبود ولی حالا روی زمین بیرون از سرزمین میانی بود به دور از هر ترولی...
جیمین بهش نزدیک شد میخواست به بچه کمک کنه...
ولی صدای قدم های ینفر اون رو وادار به عقب نشینی کرد
به تاریکی نگاه کرد مردی از دل تاریکی بیرون میومد
مردی که به جرات میتونست بگه اون یه شیطانه ...
چرا که در تاریکی شب چشمایش شبیه به یه کاسه خون بود...
مرد نزدیک پسر بچه شد و در اغوشش گرفت
با نیشخند به صورت پسر بچه که معصومانه گریه میکرد و دنبال پستون مادرش بود تا چیزی بخوره نگاه کرد و گفت:تو به شیطان فروخته شدی عزیزم,زندگی سختی در راه داری
پسر بچه تا صدای مرد و شنید بلند تر جیغ کشید و گریه کرد
ولی مرد اهمیتی نمیداد و به سمت جنگلی انبوه رفت
به طور ناگهانی برگشت و به جیمین نگاه کرد همون موقع بود که پرتو ای از نور ماه به صورتش تابید و جیمین تونست قیافه دزد رو ببینه
همونطور که حدس زده بود اون جاناتان بود
صدای جیغ پسر بچه ,نگاه ترسناک مرد و نیشخندش
همه و همه باعث میشد جیمین متوقف بشه تمرکزش و از دست بده و به زمان حال برگرده
***
با ترس چشماش و باز کرد با ترس به اطرافش نگاه کرد و چیزی جز اتاقک معنوی ندید
ترسش محو شد و ذهنش صحنه ها رو مرور میکرد
اونقدر مرور کرد تا راز ها رو متوجه شد
جاناتان کسی بود که از اول هم میدونست قرار این اتفاقا بیوفته و براش نقشه داشته
اون ازش چند قدم جلو تر بود.
چرا که میدونست جیمین داره الان چیکار میکنه و دقیقا چی از گذشته میدونه
پس خیلی راحت میتونست اذیتش کنه
جیمین هوفی کشید و دستش و بین موهاش برد
تا این حد بدبختی ممکن نبود ولی مثل اینکه بود
چون جیمین هیچ راهی نمیدید
.
.
.

به اتاق جونگکوک نزدیک میشد
حس میکرد دیگه قدرت مقابله با اون هفت پسر و نداشت
ولی قبل از اینکه اونا ازاد بشن باید کمی ازشون لذت میبر از درد و روحشون تغذیه میکرد
چون شاید میدونست بزودی قرار اون هفت نفر برن و شخص جدیدی بیاد که به همشون می ارزید
با نیشخندی که از تفکرات شیطانیش شکل میگرفت در اتاق و باز کرد و وارد شد
جونگکوک که روی تخت دراز کشیده بود بلند شد و با نیشخند به جاناتان نگاه کرد و با لحن تمسخر امیزی گفت
_اوه ارباب,میخواستم باهاتون حرف بزنم
جاناتان با عصبانیت گفت:چه گستاخ شدی جونگکوکی
_چرا نباید شم؟ حالا که اون رفته خوب میدونم ترس تموم بدنت و گرفته حتی همین الانشم نمیتونی ما رو کنترل کنی,داری ضعیف میشی ارباب
جونگکوک خوب بلد بود جاناتان رو عصبی کنه خوب بلد بود گرگ درونش و بیدار کنه
ولی گرگ درون جاناتان خیل وقت بود دیگه زورش به یانگ نمیرسید
ولی هنوزم تلاش میکرد برای شکست دادنش اما میدونست نمیتونه
جاناتان عربده ای کشید و یقه جونگکوک و گرفت
+تو اشغال با خودت چه فکر کردی
جونگکوک با نیشخندی که تازگی زیاد ازش استفاده میکرد به چشمای وحشیه اربابش نگاه کرد
_درسته پدرم من رو به تو فروخت اون منو رها کرد ولی من هنوز خودم و دارم ارباب,قرار نیست به این زودی بمیرم
جاناتان مشتی به صورت جونگکوک زد
+شاید تو بتونی ولی اون فرشته نمیتونه جونگکوک
نیشخندی زد و عصبانیتش فرو کش کرد و با تمسخر ادامه داد
_اون برای نجات شما ام که شده ,برمیگرده
نیشخند جونگکوک محو شد
درست میگفت جیمین برمیکرده
اون هنوز مارو دوستش میدونه
ولی نباید بر میگشت
جیمین نباید هیچوقت برمیگشت
این جملات چیز هایی بودن که جونگکوک میگفت
غاقل از اینکه سرنوشت داشت چیز دیگه ای مینوشت
غافل از جنگ پیش روش
جاناتان به چهره شکه اش نگاه کرد
+میدونی جونگکوک شاید صعیف شده باشم ولی هنوز هم کابوس شب هاتم, مگه نه پسر کوچولو؟
جونگکوک از افکارش بیرون اومد و داد زد
_ازت متنفرم,بخاطر توعه که همه چیزم و از دست دادم خودم میکشمت,خودم میک....
صداش باضربه محکمی که با کمرش خورد ساکت شد
جاناتان ضربه ای دیگه زد و این اخ جونگکوک بود که عمارت و در بر گرفت
+فکر کردی بزرگ شدی جونگکوک؟ با خودت چه فکر کردی؟
و مشت لگد هاش بیشتر و قوی تر و البته دقیق تر شد
اونقدر جونگکوک رو زد تا بی هوش شد
با پوزخند به پسر گستاخ نگاه کرد باید بیشتر تنبیه میشد تا یاد میگرفت چطور رفتار کنه

از اتاق خارج شد و تهیونگ رو دید که داشت به اتاق نزدیک میشد وقتی داشت از کنار در رد میشد بازوش و گرفت
+وی
تیهونگ با ترس گفت:ب..بله ارباب
مرد از ترس پسر لذت برد
+من خیلی گشنمه
ترس تهیونگ صد برابر شد نمیخواست دردش و تجربه کنه
چیزی نگفت که جاناتان کوبیدش به دیوار و سرش و توی گردنش فرو برد
قلبش مثل قلب گنجشکی شد بود که توی دستان شکارچی بوده تند تند میتپید
+اومم من زیاد از تو تغذیه نکردم وی
تهیونگ با لحن لرزوتش تایید کرد:د..درسته ارباب
جاناتان درحالی که نفس های داغش و روی پوست برنزه تهیونگ رها میکرد و خودشو اماده میکرد تا گاز بگیره گفت:میدونی چرا وی؟
تهیونگ سرش و به معنی نه تکون داد و گفت:ن..نه ارباب
جاناتان که خیلی نزدیک به تهیونگ بود جمله دردناکی رو زمزمه کرد
+چون بدنت واقعا وسوسه بر انگیز تر از خونته
و دندون های بزرگش و وحشیانه وارد گوشت وی کرد
خونش لذیذ بود ولی نه به اندازه بدنش!
با لذت از خونش مکید و مکید تا زمانی که بدن بی حال تهیونگ روی دستاش افتاد
چند مک محکم دیگه زد و دندون هاش و خارج کرد و به صورت بیحال تهیونگ نگاه کرد
فقط خدا میدونه اون لحظه چی تو ذهنش میگذشت که باعث نیشخندش شده بود









از پله ها پایین رفت باید با راوا حرف میزد
_راوا کجایی؟
صدای راوا از کتاب خونه اومد
+ من اینجام جیمین شی
جیمین به سمت کتابخونه رفت و با خودش جمله بندی هاش و تمرین کرد
وقتی وارد شد راوا رو بین چندین کتاب دید
تعجب کرد
_داری چیکار میکنی؟
راوا نگاهی اروم به جیمین کرد
+دارم درمورد تاریخ میخونم
جیمین کنجکاو تر شد
_چه تاریخی؟
+تاریخ فرشته ها
جیمین اهانی گفت و به کتاب تو دست راوا نگاه کرد خیلی عجیب بود که راوا داشت تاریخ رو از دفتر خاطرات مادرش میخوند!
راوا منتظر به جیمین نگاه کرد وگفتت:چیزی شده؟
جیمین به خودش اومد و گفت :هاع؟ نه هیچی فقط باید حرف میزدیم
راوا که جدی شده بود گفت:چی ؟
جیمین نفس عمیقی کشید و شروع کرد:میدونی راوا من خیلی فکر کردم و فهمیدم که باید چیکار کنم
راوا شگفت زده شد و گفت:چیکار؟؟؟
جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:تسلیم میشم!!!!!

***

Last Angel (Rule s1)Where stories live. Discover now