Runaway

609 65 31
                                        

Part 12
Writer pov
حالا جلو اتاق جین بود نیشخندی زد و در و با شدت باز کرد
جین که رو تخت دراز کشیده بود با وحشت بلند شد و با بهت و وحشت به جاناتان عصبی نگاه کرد که پوزخندی رو لبش بود
این بد بود این خیلییی بد بود
+چیزی....
-که میخواستین فرار کنید
جاناتان در حالی که نیشخند کثیفی میزد و به جین نزدیک میشد گفت
جین تقریبا خشکش زده بود اون از کجا فهمید
جاناتان حالا به جین رسیده بود گونشو نوازش کرد :که جیمین عاملشه؟
جین:ا...ار
جاناتان با گرفتن گلوش داد زد : خفه شوووو تو احمق با خودت چه فکر کردی
و جین رو به سمت دیوار هول داد
با برخوردش با دیوار اخی گفت و چشماش رو بست
جاناتان نزدیکش شد و گردنشو کج کرد
جین چشماش نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون اون داشت چیکار میکرد؟
+ن...نه
جاناتان نیشخندی زد و دندوناشو تو گردن جین فرو کرد
درد....درد اونقدر زیاد بود که نفسشو بریده بود
جاناتان داشت گوشتشو میکند و از خونش میخورد
جین با درد التماس کرد:ار...ارب..باب....ا..اشتباه..کردم
ولی جاناتان اهمیتی نداد و به خوردن ادامه داد
جین اشک تو چشماش جم شده بود خاطراتش به سرعت تو ذهنش مرور میشد
.
.
با درد چشاشو باز کرد حس مایه لزج و گرمی به اسم خون بین پاهاش اشک تو چشماش حلقه زد با درد رو تخت نشست اگه جاناتان تو عمرش یه اشتباه کرده باشه همینه
چی؟
معلومه اول تنبیه کردن وی, وی یه درمان گره و زود خوب میشه و این یه موقعیت عالی برای فراری دادن جیمین بود
با اینکه درد و ناراحتی وجودش رو پر کرده بود با تمام قدرتش به سمت زیر زمین رفت
در طول راه لنگ میزد و گاهی نزدیک بود بیوفته ولی نه باید سریع به جیمین میگفت
وارد زیر زمین شد و جیمین رو صدا کرد:جیمین
جیمین به وی نگاه کرد راستشو بخواین تعجب کرد وی؟ اون مگه صبح نیومده بود؟
-جیمین هیچی نگو هیچی نگو خوب فقط گوش بده
بدن جیمین رو از شر زنجیر ها خلاص کرد و رو به روش نشست
و شروع کرد:کیم سئوکجین بزرگترینمون اون از قبیله سنجاب ها بود(بعدا مشخص میشه^^)اون پسر رییس قبیله بود قدرتش پیش بینی اینده است ولی حالا هم احساساتش هم قدرتش قفل شده اون فقط احساساتی مثل درد و رنج رو حس میکنه مگه اینکه اربابش بخواد
جیمین سوالات زیادی داشت مثل اینکه چرا بود یعنی الان نیست؟ قبیله سنجاب ها چیه؟مگه اونا انسان نبودن؟و...
وی ادامه داد:جین به اولین ماموریتش رفت درست مثل هممون ولی شکست خورد و تسخیر شد....همونطور که خدا روحشو در ما دمید شیاطین مارو اسیر کردن و ریسشون روحشو وارد بدنامون کرد ما تسخیر شده بودایم و هنوز هم تسخیر شده ایم
.
جین با درد چشماشو بست و لباشو گاز گرفت جاناتان بلاخره ولش کرد و پرتش کرد گوشه اتاق : حیف که همین الان وی رو به فاک دادم وگرنه تو الان رو زمین نبود
نیشخندی زد و از در بیرون رفت
نفر بعدی شوگا بود
با لگد در رو از کرد
شوگا از رویه صندلی بلند شد : ارباب؟
جاناتان خنده ای کرد و نزدیکش شد و گردنشو فشرد وچسبوندتش به دیوار و تا جون داشت بهش مشت میزد و دائما تکرار میکرد:تو نمیتونی فرار کنی
.
.
.
وی به جیمین نگاه کرد گیج بود خوب باید بهش حق میداد ولی ادامه داد:مین یونگی....یه پسر سرد ولی خوش رو و مهربون از قبیله موش ها با سرعت عمل بالا و فرز و چابک تو مبارزه معرکه اس
شوگا سرد بود چون مجبور بود این جملات تو ذهن جیمین شکل میگرفت
وی ادامه داد:ولی خیلی از قدرت هاش قفل شدن چون تسخیرش کردن و همینطور احساساتش
جیمین تازه درک میکرد چرا اینکارو میکنن مادرش جسمش تسخیر شده بود ولی اونا تمام وجودشون تسخیر شده بود
.
.
.
جاناتان نگاهی به شوگا خونی کرد و لگدی دیگ بهش زد و از اتاق خارج شد و با خنده ترسناکی به سمت اتاق جی هوپ رفت
ولی تا درو باز کرد با چهره جی هوپ رو به رو شد مثل اینکه میخواست بره ولی الان نه هنوز خیلی کار داشتن
جی هوپ رو پرت کرد تو اتاق که سرش با لبه تخت برخورد کرد و خونریزی کرد و باعث شد سر جی هوپ گیج بره و نتونه وایسته
جاناتان با لبخند وحشتناکش سمتش اومد و شروع کرد به گاز گرفتن لب هاش تا اینکه خونی شد و کاملا قرمز شده بود
ناخوناشو تو پوست جی هوپ فرو کرد لعنتی انگار اون ناخونا زهر داشت چون وقتی وارد بدن جی هوپ شد سوزش شدیدی ایجاد کرد ولی جی هوپ هنوز بخاطر خونریزی سرش گیج بود
ناخونای جاناتان به زهر اغشته بود

وی نگاهی به جیمین کرد و سریع تر از قبل ادامه داد:جانگ هوسوک پسر شوخ طبی که از قبیله اسب هاست قدرت فوق العاده ای تو دویدن داره و البته تو مبارزکه خیلی قویه و میتونه دشمناش رو کنترل کنه
جیمین جرقه ای تو ذهنی خورد دقیقا همون روزی که جی هوپ دزدیدتش و کنترلش کرد پس اون حس ضعف بخاطر جی هوپ بوده
وی ادامه داد:اون هم تسخیر شد و تمام قدرت هاش و احساساتش قفل شد بجز چیزای محدودی از قدرتش
.
.
.
.
به جی هوپ که به خودش میپیچید نگاه کرد زهر کار خودشو کرده بود اون زهری بود که از ته جهنم اورده بود زهری که تا دوروز تویه بدن میموند و ادم رو نمیکشت فقط ضعیف میکرد
از اون اتاق هم بیرون رفت مقصد بعدی ار ام بود نیشخندی زد ار ام رو خیلی راحت نمیشد شکنجه کرد
وارد اتاق شد و ار ام رو دید که به دیوار تکیه زده بود
با نیشخند مخصوص به خودش نزدیک ار ام شدار ام با افتادن سایه ای روش سرش و بلند کرد و به جاناتان نگاه کرد و با تعجب خاست بلند شه که جاناتان شونه اشو نگه داشت
-ارباب
جاناتان نیشخندی زد و گفت:تو که مثلا از همشون بهتر میفهمیدی چرا نفهمیدی من میتونم متوجه شم میخواین فرار کنید
رنگ از چهره ار ام پرید چرا حواسشو جم نکرده بود؟
جاناتان محکم هولش داد سمت دیوار تقریبا سرش رو میکوبوند به دیوار بعد از چند بار ضربه ار ام بی هوش شد و جاناتان با زدن ضربه ای دیگه از اتاق بیرون رفت
.
.
.
-کیم نامجون از قبیله کوالا ها با هوش بالا و خراب کار
نامجون قدرتش این بود که خیلی خوب و بهتر از هر کسی مطالب رو میفهمید ولی مقدار زیادی از این قدرت قفل شد مثل احساساتش
وی به جیمین نگاه کرد باید بهش میگفت:جیمین من کیم تهیونگ از قبیله ببر ها هستم جیمین من قدرت درمان زیادی دارم احساساتم از گرفته شد و تسخیر شدم ما جانشین های سرزمینمون بودیم...ما ترول بودیم
.
.
.
اتاق بعدی برای کوک بود اوه خدایا اون بچه خیلی رحت عذاب میکشید وارد شد
کوک با تعجب گفت:ارباب اینجا چی...
-ششش کوک
با شدت گردن کوکی رو گرفت و فشار داد
-اهه ار....
کوک داشت خفه میشد فشار دست جاناتان زیاد بود
-جونگ کوکی واقعا فکر نکردی اربابم میفهمه
جاناتان در حالی که سرشو کج میکرد و به چشمای کوک خیره شده بود با خونسردی گفت
+چ..چی..چی رو
جاناتان خنده بلندی کرد و کوک رو پرت کرد و از محافظی که به کمرش بسته بود(کمر کوک) چاقوشو دراورد و تو پهلوش فرو کرد و دوباره تکرار کرد : نگفتی اربابم میفهمهههه
این سری تن صداش بیشتر بود
کوک با بیچارگی نالید:نه....نههههه
جاناتان تعجب کرد و پوزخندی زد:کی اینقدر جسور شدی
بعد چاقو رو از پهلو خونی کوک فاصله داد و تویه رونشو فرو کرد
-اهه ایی
جاناتان نیشخندی زد:کار تو همینه کوک تا ابد زیر من ناله کردن فهمیدی
کوک با عصبانیت داد زد:نیـــســت نیست عوضــی من از اینجا میرم
جاناتان شکه از تغییر جونگ کوک خنده ای کرد:دلت میخواد دوباره تنبیه شی؟ اره کوک
جونگ کوک با چشمای به خون نشسته اش به جاناتان نگاه کرد
جاناتان تا ته اون نگاه رفت
کوک با عصبانیت و تحکم و خشم گفت:تو بزودی توانشو پس میدی
جاناتان از کوک فاصله گرفت همه چی عجیب بود کوک هیچوقت اینقدر جسور و گستاخ نمیشد ناگهان جرقه ای تو سرش خورد:جیمین
اروم زمزمه کرد و به سمت زیر زمین رفت

درو با صدای وحشتناکی باز کرد اونجا نبود اون فرشته لعنتی اون جا نبود!!!

Last Angel (Rule s1)Where stories live. Discover now