some things is wrong

1K 104 6
                                    

Part 3
Writer pov
جی هوپ و جیمین راه افتادن و به سمت پارک اون طرف دانشگاه رفتن چند دقیقه ای نگذشت که به پسرا رسیدن بعد از سلام و احوال پرسی باهم سمت گوشه ای از پارک رفتن و مشغول گفت و گو شدند.
.
.
تقریبا شب بود و جیمین هنوز با پسرا در حال خندیدن بودن که برای جیمین پیامی اومد
-سریع تر لوکیشنتو بفرست داره دیر میشه*جهیون*
جیمین میخواست بهش بی توجه ای کنه ولی اون نمیتونست چون میترسید اره از ناپدریش میترسید
براش لوکیشن رو فرستاد و چند دقیقه بعد یه ماشین جلو پارک بوق میزد
جیمین که فهمید جیهونه رو به پسرا گفت:بچه ها ناپدریم اومده دنبالم هرچند اصلا دلم نمیخواد بهش فک کنم ولی الان باید برم
جین با لبخند گفت:جیمینا نگران نباش امیدوارم خوب بخوابی
کوک با یه لبخند دست جیمین و گرفت و گفت:جین راست میگه نگران نباش
جیمین خندید و گفت:سعی میکنم کوکا,مرسی بچه ها خوب بخوابید
و با یه لبخند خدافظی کرد در همین حال جهیون از ماشین پیاده شد و دنبال جیمین اومد
جهیون که جیمین رو بین دوستاش دید پوزخندی به احمق بودن جیمین زد و داد زد:جیمین
جیمین برگشت سمت جهیون و لبخندش محو شد چشماشو چرخوند و از پسرا دور شد و به سمت ماشین حرکت کرد و بدون هیچ توجهی به جهیون سوار ماشین شد
جهیون هم با یه پوزخند سوار شد
و به سمت خونه راه افتادن و اون شبم بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت ولی در دل دوستای به ظاهر خوب جیمین غوغا بود و منتظر بودن منتظر یه فرصت و ناپدری جیمین هم به جیمین که اینقدر احمق جلوه کرده بود میخندید فک نمیکرد اینقدر راحت باشه!

Jimin pov
صبح با صدا زنگ بیدار شدم با حالت خوابالودگی زیادی به سمت دستشویی رفتم و یه دوش گرفتم و اومدم بیرون 
با حوله خودمو خشک کردم و لباس زیرمو پوشیدم و رفتم جلو اینه(همون میز توالت که آینه هم داره) تا موهامو خشک کنم که در بی هوا باز شد برگشتم سمت در با چشمای هوس الود جهیون رو به رو شدم که تمام بدنمو مگذروند با حرص وعصبانیت داد زدم:صورتم این بالاس.. حرفتو بزن
با یه پوزخند به من و عصابانیتم سرش رو بالا اورد و گفت:من که پایین رو بیشتر دوست دارم  هوم؟
با حرص از بین دندونا قفل شدم گفتم:چی میخوای؟؟
قهقه ای زد و گفت:الان فقط میخوام زیرم ناله کنی چطوره؟
با عصبانیت داد زد:گمشو کثافت عوضی از اتاقم برو بیرون
دوباره قهقه ای زد و گفت:بیبیم داره عصبی میشه*قهقه ای زد و با پوزخند ادامه داد* قبل رفتنم بهت بگم که یه پسر اومده دنبالت.
عصبی شدم از لحن حرف زدنش:گمشو بیرون تا اماده شم برم
پوزخندی زد:هه مثل اینکه یادت رفته کی دستور میده کی عمل میکنه
بهم نزدیک شد از نزدیکی بیش از حدش با منی که یه باکسر بیشتر تنم نبود خیلی تهوع اور بود از یه اینچم فاصلش کمتر بود دستامو مشت کرده بودم و میلرزیدم
جهیون دستشو روی شکمم کشید ماهیچه هام منقبض شدن و خودمو عقب کشیدم تا اون بهم دست نزنه  ولی اون هی نزدیک تر میشد دیگه خیلی بد بود بد بود تا موقعی ای که دستاشو بالا اورد و سینه هامو لمس کرد اونموقع افتضاح شد!
عقب تر رفتم که خوردم به میز ارایشی که جلوش وایساده بودم فقط چشمامو بستم و بیشتر لرزیدم و حرص خوردم فکر کردم از این بد تر نمیشه ولی به صورت ناگهانی دستش رو پایین برد و عضوم رو چنگ زد منم تقریبا جیغی زدم:ایی عوضی
بیشتر فشارم داد از بین دندونای قفل شدم نالیدم:بس کن
پوزخندی زد و گفت:التماس کن
نمیخواستم این کارو کنم و البته نمیتونستم دست نجسش رو روی خصوصی ترین عضوم تحمل کنم پس زبونم بر خلاف مغزم که بهش میگفت ساکت بمونه گفت:بس کن...خواهش میکنم
قهقه ای زد و دستشو کنار کشید و ازم فاصله گرفت ولی من انگار تو همون پوزیشن(تکیه داده به میز توالت)گیر کرده بودم
جهیون با تمسخر گفت:جیمینی اینقدر عصبی نباش بزودی بیشترش رو بهت میدم
مغزم قفل کرده بود ولی با شنیدن این حرف چشمام گرد شد و با تعجب به اون کثافت نگاه کردم و اونم با شهوت فراوانی تو لحنش گفت:اوه پسر وقتی چشماتو اونجوری میکنی دلم میخواد همین الان لختت کنم!حالا هم بدو برو دوستات منتظرن.
حرصم گرفت داشتم میسوختم اتیش میگرفتم با صدای در(بیرون رفتن جهیون) منم رو زانو هام افتادم چرا واقعا چرا اینجوری میشه
برای چی باید اینجوری زندگی کنم
....
به سختی بعد از نیم ساعت اماده شدم و از خونه بیرون رفتم و به هیچی اهمیت ندادم وقتی از حیاط رد شدم ون مشکی ای دیدم که توش شیش تا پسر دیوونه نشسته بودن شناختمشونو سریع سوار ون شدم
اون شب یکی از بهترین شبای عمرم بود تا بحال اون قدر خوشحال نبودم خیلی گُه کاری کردیم همه چی به گند کشیدیم
رفتیم تو یکی از پر رفت و امد ترین تونل ها شهر راه رو بستیم و ماشینارو به گند کشیدیم وقتی هم اوضاع داشت خراب میشد الفرااااررررر
خیلی خوب بود قشنگ حال بد روزم رو خوب کرد
وارد خونه شدم مادرم رو صندلی نشسته بود و به سمتم اومد:جیمین پسرم ما باید باهم حرف بزنیم
منم حسابی خسته بودم حوصله نداشتم کنار زدم و گفتم:بزار برای بعد الان خستم
+اما جیمین ما...
-مامان!! گفتم خستم خوب! شب بخیر
با لحن محکمی گفتم و رفتم که بخوابم
.
.
چهار یا پنج هفته از اشناییم با جی هوپ و بقیه گذشته بود و  همش با خوشگذرونی با پسرا میگذشت بعد دانشگاه میرفتیم بیرون قبل دانشگاه میرفتیم بیرون روزایی که کلاس نداشتیمم با هم بودیم بهشون خیلی وابسته شده بودم مثل خانواده دومم بودن
امروز تا دو سه روز کلاسا کنسل شد و جی هوپ بهم پیشنهاد داد که با بقیه گروه بریم مسافرت یکمی دودل بودم ولی با کمی فکر کردن تصمیمم رو گرفتم که باهاشون برم پس به جی هوپ پیام دادم
"هوپی من تصمیممو گرفتم"
"میام"
"اوکی پسر پس,فردا اماده بشیا"
"ساعت 9 صبح جلو در خونتون باش میایم دنبالت"
"خوب بخوابی"
صبح ساعت 6 پاشدم تا اماده شم یه دوش گرفتم و بدو بدو یچیزی خوردم وقتی داشتم به ساعت نگاه کردم ابرو هام بالا پرید اخه ده دقیقه به نه بود سریع رفتم طبقه بالا ساکم رو برداشتم و اومدم پایین تا از خونه برم بیرون که مامانم که شکسته تر از قبل شده بود مواجه شدم که بازوم رو نگه داشته بود و با التماس میگفت:جیمین خواهش میکنم نرو... باید حرف بزنیم پسر خواهش میکنم
این اصلا وقت مناسبی نبود پیله ام شه دستمو از دستش کشیدم بیرون:الان نه خوب مامان باید برم دیرم میشه
و بدون توجه به حال مادرم خونه رو ترک کردم
وقتی رسیدم جلو در ون مشکی ای رو دیدم و سریع رفتم سوارش شدم وقتی وارد شدم تهیونگ با مشتش کبوند به بازوم و گفت:دیر کردیا
شوگا هم با لبخند به ساعتش نگاه کرد و گفت:دقیقا 2 و3 ثانیه توضیحت چیه؟
خندیدم و گفتم:تایم ورود و خروج میزنید نامردا... لابد کار داشتم
جی هوپ خندید
جین که پشت فرمون بود گفت:بریم عشق و حالللل بعد صدای ضبط رو زیاد کرد و شیشه ها رو پایین داد تازه متوجه منطقه کوهستانی شدم باد خنکی میوزید
خیلی حس خوبی بود ماشین با سرعت جاده رو طی میکرد
ما تو فصل پاییز بودیم بخاطر همین تو ارتفاعات برف اومده بود
جاده برفی بود و خیلی زیبا

Last Angel (Rule s1)Where stories live. Discover now