Rose

701 72 36
                                    


Part 13
Writer pov
*چند دقیقه قبل*
به صورت گیج جیمین نگاه کرد و ادامه داد:جیمین تو باید راوا رو پیدا کنی اون همه چی رو بهت توضیح میده
جیمین با بیچارگی گفت:ازم توقع نداری که باورت کنم؟
وی با کلافگی سرشو تکون داد:چرا دارم اگه نری همون بلایی که سر ما اومد بدترش سر تو میاد...برو...برو پیش راوا اون بهت میگه
جیمین سعی کرد بلند شه و تونست به راحتی بلند شه چون روح اون ضربه دیده بود نه جسمش
وی جیمین رو سمت حیاط راه نمایی کرد و کمکش کرد
چون الان خیلی وقت بود جیمین فقط نشسته بود و تقریبا پاهاش از کار افتاده بودن
وقتی به حیاط رسیدن وی سکوت رو شکست:جیمین...امیدوارم درکمون کنی.....
جیمین حرفشو قطع کرد=وی من درک میکنم....ولی ازم نخواه ببخشمتون
چشمای وی برقی زد و زیر لب اشکالی نداره ای گفت
جیمین بال هاشو باز کرد ارامش بخش بود؟ اره میشه گفت بعد مدت ها باد به پوستش برخورد میکرد و نور خورشید رو حس میکرد
وی با هولی گفت:جیمین برو...برو
که باعث شد جیمین هم هول شه جیمین برگشت سمت وی و گفت:تهیونگ...جونگکوک چی؟از اون نگفتی
وی وقتی اسمشو از زبون جیمین شنید لبخندی زد...خیلی وقت بود اسمشو کسی صدا نکرده بود شاید 5 سال نه قطعا خیلی بیشتر بود!
ولی با جمله بعدی لبخندش محو شد و سرشو پایین انداخت:من نمیدونم.....
میخواست ادامه بده که در ورودی با صدای بدی بازشد و جاناتان وارد حیاط شد وی سریع جیمین رو هول داد
-صبر کن عوضـــی ویـــی تمومش کن اشغال
وی با هولی داد زد:برو.... د برو جیمین
جیمین با اینکه تاحالا امتحان نکرده بود سریع بال هاشو باز کرد و بال زد و بر خلاف تصورش تو این کار خیلی خوب بود با سرعت از اون خونه فاطله گرفت و سمت جنگل رفت و حتی به پشت سرشم نگاه نمیکرد
و ما اونطرف جاناتان عصبی رو داریم که الان میتونه هر کسی رو بکشه
سمت وی رفت و هولش داد که با دیوار برخورد کرد
بعد جایی که جیمین ازش محو شده بود نگاه کرد و سوتی زد
و درست همون لحظه حیوانات جهنمی و ترسناکی ظاهر شدن
جاناتا با عصبانیت فریاد زد:برام اون فرشته عوضی رو بیارین زنده!!
حیوانات وحشی غرشی کردن و به سمت راهی که جیمین طی کرده بود راه افتادن
بازی تازه شروع شده بود....
جاناتان سمت وی برگشت:تو عوضی به چه جراتی اون هرزه رو فراری دادی هاع!؟
وی نیشخندی زد و در حالی که سعی میکرد با کمک دیوار بایسته با تمسخر گفت:ارباب اون تقصیر من نبود..*خنده ای کرد*این بی عرضگی(؟) تو بود
جاناتان به وی حمله کرد و میخواست بزنتش که چیزی مانعش شد انگار قدرت کافی رو برای تنبیه وی نداشت
تنبیه کردن 6 نفر در یک روز انرژی میگیره و اون الان به انرژی نیاز داشت
-گمشو تو اون خونه نکبت عوضی....بعد با خشم به چشمای بیخیال وی نگاه کرد
این بیخیالی بخاطر فرار جیمین بود اون فرشته لعنتی نباید ازاد میشد
با عصبانیت به سمت اتاق خودش رفت
بی حال خودشو رو زمین رها کرد مقابله با جاناتان ازش انرژی زیادی میبرد
چون اون باید با روح شیطانیش میجنگید و این اصلا اسون نبود
سرشو به دیوار تکیه داد و زمزمه کرد:جیمینی...توباید بتونی
و چشماشو بست
.
.
.
کوک با تمام خونریزی که داشت دردی رو حس نمیکرد انگار مسکن قوی بهش زده بودن. و حدس میزد این بخاطر جیمینه ولی خبر نداشت جیمین خیلی وقته فرار کرده و الان دنبال راواست
در اتاق باز شد و کوک به در نگاه کرد اوه اون وی بود
-وی!!
+ششش کوک من چیم رو فراری دادم
کوک بهت زده پرسید :چ..چیکار..ک...کردی؟
وی با ذوق بچه گونه ای گفت:جیمین رو فراری دادم
کوک سعی کرد اروم باشه:الان چجوری زنده ای(منظور اینه که جاناتان بفهمه میکشتش)
وی با خنده و گفت:اون که انرژیش ته کشیده بود
کوک لبخندی زد بعد سالها بلاخره لبخندی از ته قلبش زد
وی گفت:اون میتونه نجاتمون بده...فرستادمش پیش راوا
کوک جرقه ای تو ذهنش خورد
***
با درد به خودش میپیچید ناله میکرد تو اون سلول کسی نبود به پسر بچه داستانمون کمک کنه....انگار اونشب برای پایان همه چی بود
اون مرد وحشی چیزی رو بهش تزریق کرده بود چون پسر نمیخواست دوباره شبشو با اون مرد بگذرونه...اون پسر بچه از دیشب هنوز درد داشت
کف سلول کثیف و تاریک به خودش میپیچید اشک در چشمانش جمع شده بود و خیلی خفه ناله میکرد و از خدا التماس میکرد
خدا صداشو میشنید مثل همیشه صداشو میشنید و کمکش میکرد
جونگ کوک یادشه روزا و شبایی رو که با درد زیادی وارد سلول میشد ولی بلا فاصله که از خدا کمک میخواست همه چی درست میشد و اروم میشد ولی امشب!؟خبری نبود داشت از درد جون میداد ولی نبود
پسر بچه 11 ساله داستانمون داشت درد میکشید بخاطر چیزی که خودش انتخابش نکرده بود
با لحن بچگونش گفت:خودایا....م..میشه...تمکم..تنی؟؟؟..خواهش میتنم(اقا الان میگید که چرا بچگونه حرف میزنه؟ چون معمولا ادم ها وقتی با ادمهای دیگه روبه رو میشن و رفت امد میکنن حرف زدن رو یاد میگیرن ولی کوکی تا سن 15 سالگی با کسی دوست نشده بود یا باهاش حرف نزده بود بغیر از ایو که اونم وقتی ده سالش بود میره....و خوب بخاطر همین تو صحبت کردن بچس)
از درد دلش رو فشار داد=خواه....
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که خستگی شدیدی حس و خوابش برد گویا کسی میخواست جونگکوکی اروم بخوابه و دردش رو فراموش کنه
اون شب خواب عجیبی دید و جونگکوک به خوبی به یاد داشت که چه خوابی دیده
در خواب مردی را دیده بود با ردای سفید و بال های بزرگ و سفید و دخشنده ولی فاصله مرد با جونگوک خیلی زیاد بود جونگ کوک تک تک لحظه ها را به خاطر سپرده بود دقیق یادش بود وقتی جونگ کوک به مرد نگاه میکرد مرد لبخند ارام بخشی زد
لبخندی که اصلا شبیه لبخند های اون مردی که شبا میبردنش پیشش نبودکاملا برعکس اون بود ارامبخش مهربان و لذت بخش
جونگکوک خیلی اروم لب زد:تو کی هستی
براش عجیب بود دیگه بچگونه حرف نمیزد!اون بزرگ شده بود؟
مرد لبخند دیگه ای زد و زمزمه کرد:راوا...
همون لحظه کوکی از خواب بیدار شد و دیگه دردی را حس نمیکرد
***
جونگ کوک به وی نگاه کرد:راوا...
وی:اره راوا اون به جیمین کمک میکنه....اون تنها فرشته باقی موندس..البته بغیر از جیمین
و به کوک نزدیک شد تا زخمشو درمان کنه
کوک با نارحتی گفت:جیمین خیلی تنهاست....باید کمکش کنیم تنهایی کم دردی نیست
وی حرف کوک را تایید کرد:درسته کوک....اما....اما جیمین باید تنهایی از پسش بربیاد بعد این دیگه تنهاش نمیزاریم
ایندفعه صدای گرفته شوگا در اتاق پیچید:اگه ببخشدمون...که احتمالش صفره
واو شوگا و جی هوپ وارد شده بودن جی هوپ خودشو به شوگا تکیه داده بود و شوگا بیچاره با تمام دردی که داشت جی هوپ رو حمل میکرد
وی رفت و سریع جی هوپ رو در اغوش گرفت و به سمت تخت کوک رفت و خوابوندتش و سعی کرد درمانش کنه سم خیلی قوی بود
شوگا کنار کوک رو زمین ولو شد و به دیوار تکیه داد تخت درست روبه روشون بود و در سمت راستشون
شوگا اروم زمزمه کرد:دلم براش تنگ شده
کوک با چشمای علامت سوال به شوگا نگاه کرد
شوگاه نگاهی به کوک کرد و خنده ای کرد و دوباره نگاهشو به تخت و جی هوپ دوخت
و ادامه دادکدلم براشون تنگ شده
کوک ایندفعه پرسید:کی؟
شوگا همونطور که به تخت نگاه میکرد گفت:دلم برای یونگی,نامجون,سوکجین,تهیونگ,هوسوک تنگ شده...دلم براشون تنگ شده کوک
با لحن پر از اه گفت کوک خنده ای کرد و با لحن غمیگین و با همون لبخند روی لبش گفت:تو کسایی رو داری که دلت براشون تنگ شه....من همه رو از دست دادم
بعد سرشو پایین انداخت و سکوت حکم فرما شد
.
.
.
با عجله بال میزد به پشت نگاه نمیکرد اصلا دلش نمیخواست ثانیه ای رو هدر بده
صدای غرش موجوداتی را از پشت سرش میشنید ولی...برنمیگشت ببینه چی دنبالشه و میخواد بگیرتش فقط بال میزد و با عجله پرواز میکرد بالای ابرا بود درست بالای بالا جایی پرواز میکرد که کسی نتونه ببینتش با تمام قدرت بال میزد ولی....لعنتی اون هنوز خسته بود
همین خستگی کار دستش داد بال هاش توان پرواز نداشتند درست مثل انسانی شده بود که داشت میدویید ولی پاهاش خسته شده بود و دائما سست میشد و باعث میشد دویدن کندتر شه حالا این وضع برای بال های جیمین بود سرعتش کم شده بود بدنش خسته بود
خیلی سرعتش پایین اومده بود ارتفاعش هم خیلی کم شده بود تقریبا داشت میوفتاد پایین ولی هوشیار بود همین هوشیاری اجازه سقوط رو نمیداد با بیچارگی چشماشو به هم فشرد و دوباره باز کرد میخواست اوج بگیره که اون موجوداتی که پشتش بودن با پنجه و بال های سیاه و ترسناکشون به جیمین نزدیک شدن
جیمین تمام تلاششو میکرد که ازشون فاصله بگیره ولی نشد یعنی شد ولی فاصله خیلی زیاد نبود در حدی بود که اگه اون موجودات دست دراز و زشت و کثیفشون رو بلند میکردن و سعی میکردن  به کمر جیمین ضربه بزنن خیلی راحت این کارو میکردن
صدای غرش اون مجودات عجیب و جهنمی رو درست از کنار گوشش میشنید اما هنوز سعی داشت فرار کنه
تا اینکه...گیش(مثلا صدای ضربه=///)....به کمرش قوص عمیقی داد و فریادی از درد کشید و این خون بود که از بال های جیمین قطره قطره سرازیر شده بود.......

Last Angel (Rule s1)Where stories live. Discover now