Torturer

482 57 20
                                        

Part 19
Writer pov
تنها راه فهمیدم ورود دوباره به گذشتس...
از روی تخت بلند شد
حالا که گذشته پنج شکنجه گرش و فهمیده بود باید از گذشته اون پسر بچه با خبر میشد...
مصمم به در اتاقک نزدیک شد و در و باز کرد
به اطراف نگاه کرد هیچیز از دیروز تا الان تغییر نکرده بود.
هنوز همون باغچه و همون چشمه اونجا بود با همون سنگ یین و یانگ..
برای لحظه ای به فکر فرو رفت, یین و یانگ, چیزی که جیمین و پسر بچه تشکیلش میدادن و اینده ای که قرار بود به دست اونا ساخته بشه
خیلی درباره ی اون پسر کنجکاو بود ولی الان وقتش نیست باید به گذشته بره!
ذهنش رو روی طبیعت متمرکز کرد و اینبار خیلی سریع تر تونست به عقب بره...

چشمایی رو که بسته بود باز کرد و به اطراف نگاه کرد یه خونه متروکه؟
شایدم یه قصر بود...نه! امکان نداشت
با چشمایی گرد به اطراف نگاه کرد انگار درست فهمیده بود اینجا همون قصر مرمری معطر بود...
چه بلایی سرش اومده بود؟چرا دیوار هاش از لجن پر شده بود و بوی گند تمام قصر که نه خرابه رو در بر گرفته بود
جیمین با حس چندش اوری که به اونجا داشت به اطراف نگاه کرد دقیقا روی تخت پادشاهیی که الان شبیه صندلی ای بود که تو اب فاضلاب فرو رفته بود و بدون هیچ شست و شویی به اینجا اورده شد بود
و خوب موجودی که روی تخت نشسته بود اصلا شبیه اون مرد جذاب نبود
بیشتر شبیه به پادشاه تمام لجن های دنیا بود!
جیمین کمی نزدیک شد و توست 5 پسر رو ببینه...
پسرانی که تمام دیروز فکرش در گیر اونا بود.
انگار داشتم با اون پادشاه حرف میزدن
صداشون اروم بود تا اینکه نامجون داد زد:تو با اون پسر چیکار کردی؟
جرقه ای تو ذهن جیمین خورد پسر!همونی که این مرد گفت نحسه!
با دقت بیشتر گوش داد
مردی که روی صندلی بود گفت:من کاری به کارش نداشتم,اون پسر نحس بود باید از اینجا میرفت
صدای داد یونگی بلند شد
از صداش معلوم بود چندسالی بزرگتر شده شاید الان نزدیکای 19 سال بود
_تو با اخراج اون پسر همه امونو بدبخت کردی چرا نمیفهمید ؟ سرزمین میانی ,سرزمین ترول ها داره نابود میشههه متوجهی؟ من وقت ندارم ببینم تو چیکار میکنی ولی همین الان مجبوزی جوابم و بدی.
بعد از این جمله یونگی صدای قدم های محکم یونگی اومد و بعد صدای افتادن صندلی,دوباره داد یونگی بلند شد:توی حرومزاده با اون بچه چیکار کردی؟؟
صدایی از کسی نیومد تا اینکه دوباره خود یونگی ادامه داد:میدونی از کشتنت نمیترسم لعنتی فقط بگو باهاش چیکار کردی تا زنده بمونی!
از صدای عصبی یونگی معلوم بود اماده هرکاری هست حتی کشتن اون لجن!
_باشه باشه بهوتون میگم
مرد با ترس گفت
و باعث شد یونگی کمی عقب تر بکشه صدای بمی به گوش رسید همون صدای بمی که خیلی وقتا از جیمین حمایت میکرد
تهیونگ با عصبانیتی که از لحنش معلوم بود داد زد:توعه لعنتی چیکار کردی؟؟
مرد سرش و پایین انداخت و  با لحن لرزونش شروع کرد
*فلش بک سه روز قبل از بدنیا اومدن یانگ*
_اون روز مثل همیشه داشتم کار میکردم برای بهتر شدن روابطمون با فرشته ها و بهتر شدن وضع اینجا. همه چیز اروم بود تا وقتی که صدای زنگی به گوشم خورد
به اطراف نگاه کردم چشمم به یه نوز قرمز خورد بلند شدم و به سمتش رفتم
صدای زنگ دائم در فضای اتاق پخش میشد و اون نوز قرمز که برام خیلی غریب بود پر نور تر!
به جسمی که نور و از خودش ساطع میکرد نزدیک تر شدم و لمسش کردم
خیلی ناگهانی صدا و نور قطع شد و برگه ای روی زمین افتاد
برگه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن
"رییس بزرگ سرزمین میانی عمر صد ساله ی تو تا 3 روز اینده به اتمام میرسه و بعد از اون بدنت مثل ادم عادی رشد میکنه و تو پیر میشی, در این مدت باید به وارث جدید تاج و تخت اموزش بدی و براش مثل پدر باشی, این اخرین وظیفه توست"
با خوندن اون برگه ترسیدم من نمیخواستم اون موثع بمیرم نمیخواست پادشاهی و از دست بدم ولی مغزم سعی داشت قانع ام کنه که این چیزیه که براش بدنیا اومدی و خوب موفق بود! تا حدودی!؟
اون روز گذشت شب توی رخت خواب مردی به خوابم اومد
مردی با تیپ اداری و صورتی جدی با رنگ پوست سبزه و موهایی که به بالا داده شده بود
مرد از قدرت میگفت,از اینده روشن,زندگی ابدی و شیرین,حکومت قدرتمند
با وعده هاش مغزم و هیبنوتیز کرد
چشمام و کور و گوشام و کر کرد
به طوری که حاضر بودم هرکاری کنم تا اون قدرت و داشته باشم.
مرد بهم گفت که برای داشتن اینقدرت باید وارث و بیرون از محدوده سرزمین میانی رها کنم.
کار سختی نبود .
انجامش دادم و از روز بعد همه چی عوض شد روز به روز زشت تر و چاق تر
قصر با شکوه از داخل نابود شد و بوی گندیدگی گرفت همه چی افتضاح شده بود.
البته فقط فکر میکردم که بخاطر زیاد خوردنه و تمیز نشدن قصر هرچند خدمه قصر همه از اون روزبه بعد ناپدید شدن
ولی کم کم همه چی نابود شد کم کم فهمیدم بهشت نابود شده و همه فرشته ها کشته شدن.
تازه فهمیدم چیکار کردم من تنها شانس رو به مردی که نمیدوسنتم کیه فروختم.
ولی چیزی نگفتم و فساد دنیام و برداشت تا 15 سال فساد سرزمین ترول هارو در بر گرفته بود...
***
مرد سرش و بالا اورد و به پسر ها با بیچارگی نگاه کرد: و حالا شما اومدید و همه چیز و فهمیدین...
تهیونگ که خیلی شوکه شده بود دستش و روی دهنش گذاشت و با وحشت گفت:یعنی فرشته ها نابود شدن؟ همشون؟؟
همه پسر ها متعحب و ترسیده بودن و نمیدونستن چیکار کنن خیلی چیزی که میشنیدن وحشتناک و وحشیانه بود.
همه تو حال خودشون و درحال تجیزه تحلیل بودن که صدای فریادی شنیده شد
به سمت صدا برگشتن و جسد مردی که روی تخت نشسته بود رو دیدن جسدی که داشت به لجن تبدیل میشد و زخم عمیقی وسط جسد بود
پسرا با ترس به بالا سر جسد نگاه کردن.
مردی با پوست سبزه ,تیپ اداری,موهای بالا زده شده و یه نیشخند روی صورتش , ازش چهره ای ترسناک ساخته بود
مرد به پسرا نزدیک شد
جیمین که پشت ستون ایستاده بود منتظر حرکت مرد بود تا اینکه مرد درست به جیمین نگاه کرد تو چشمای جیمین نگاه کرد و با ابهت گفت:بزودی سرزمین میانی نابود میشه درست مثل بهشت
مرد نیشخندی زد و نگاهش و از جیمین گرف و به پسرای عصبی رو به روش داد
_نگران نباشید شما حالا حالا قرار نیست بمیرید
نیشخندش عمیق تر شد و ناگهانی غیب شد
جیمین با ترس به موقعیت نگاه کرد این مرد همونی بود که به دشت حمله کرده بود
درسته این مرد و این صدا...صداش خیلی خیلی اشنا بود
با کمی فکر به خاطر اورد کجا شنیدتش"صبر کن عوضی,وی تمومش کن,اشغال"
اون همون بود,همون مرد لعنتی ,اون جاناتان بود!

Last Angel (Rule s1)Where stories live. Discover now