با قدم هایی منظم سمت پنجره رفت..
کنار پنجره جای گرفت.. محکم خودش رو نگه داشته بود.نسیم خنکی روی صورتش می خورد که باعث میشد موهاش تکون بخورن.. چشم هاشو با لذت بست و توی خاطراتش غرق شد...
{ + تو بهم شک کردی می فهمی!
- تو خودت اگه منو با یه ادم غریبه ببینی که باهاش فوق العاده صمیمی حرف میزنم چه حسی بهت دست میده؟!
حرف هاشو با داد توی صورت پسر رو به روش می کوبوند و توی اون لحظه به این فکر نمی کرد که ممکنه قلبش بشکنه..قطره اشکی از گوشه چشم جین سر خورد.. نگاهش رو از نامجون گرفت و به سمت اتاقشون رفت..
روی تخت نشست و اجازه داد اشک هاش گونه هاشو خیس کنه.
مدتی نگذشته بود که نامجون وارد اتاق شد و به حموم رفت.
جین اهمیتی نداد و خودشو زیر پتوش مخفی کرد.بی صدا اشک میریخت.. از خودش و نامجون عصبانی بود..
وقتی صدای شکستن چیزی رو شنید ترسیده از جاش پرید.
نگاهش روی در حموم زوم شد.. خیلی سریع به سمتش رفت.
چند تقه به در زد.+ نامجون.. خوبی؟!
وقتی جوابی نشنید با صدای بلند تری تکرار کرد و امیدوار به در نگاه کرد تا شاید صدا کوچیکی ازش بشنوه..
ترسیده درو باز کرد وقتی نامجون جوابشو نداد.در حالی که دستش خونی شده بود روی زمین بود و به دیوار رو به روش نگاه می کرد..
جین بهش نزدیک شد..+ تو چیکار کردی؟!
از نگاهش ترس میبارید اما نامجون متوجه نشد چون حتا بهش نگاه کوچیکی هم نکرده بود.جلوش خم شد تا بتونه زخم روی دستش رو ببینه.
نامجون دست جین رو پس زد.
- برو کنار!
+ من ازت سوال پرسیدم.. چرا اینکارو کردی؟!- دلیلی نمی بینم که بخوام واست توضیح بدم..
+ دلیلی نمی بینی؟
اخم می کنه و نگاهشو به چشم های نامجون می دوزه..- نه
+ پس حتما به بودن من هم نیازی نیست؟!
- خودت چی فکر می کنی؟دندون هاشو روی هم فشار میده تا از ریزش اشک هاش جلو گیری کنه.
+ باشه کیم نامجون!
از حموم بیرون اومد.- کجا میری؟
بلند شد و دنبال جین از حموم در اومد.جین کلاه کپشو گذاشت و کولشو برداشت، چشم هاش قرمز شده بودن و رد اشک روی صورتش خشک شده بود..
-گفتم کجا داری میری؟!
حرفشو با داد گفت و باعث شد جین هم با داد جوابشو بده.
+ خودت گفتی به بودنم نیازی نداری!- برو تو هم برو.
عصبی رفت و درو محکم پشت سرش بست.تا صب توی خیابونا راه میرفت و براش مهم نبود که پاهاش چقدر درد می کنه.. در واقع حالا هیچی براش مهم نبود.
لبه های کتش رو بهم نزدیک کرد و کنار خیابون ایستاد، باید به خونش میرفت..}
اشک هاشو با دستش پاک کرد.. چند ماه از اون خاطره می گذره اما هر وقت به یاد میره مثل دفعه اول درد می کشه..
به پایین نگاه کرد..
+ جالبه
وقتی ارتفاعی زیادش رو از پنجره اتاق دید گفت، قطعا اگه می پرید مرگ اونو در آغوش می گرفت..دیگه فکر نکرد، منتظر نموند.. وقتی تمام عشقش رو از دست داده دیگه زندگی هیچ معنی نداره..
+ خداحافظ نامجونی... دوستت دارم!
لبخند تلخی زد و دست هاشو ول کرد.
.
.
.
.
.
می تونی تاریکی رو ببینی؟!