برای اخرین بار به ساعت نگاه کرد.
00:00
و با دیدنش لبخندی زد، توی اینترنت راجب ساعت جفت خونده بود و می دونست که حالا باید یک ارزو بکنه پس ارزو کرد کاش زندگیش از حالت عادی و همیشگیش بیرون بیاد؛ پتو رو روی سرش کشید تا با حس امنیت و گرما بخوابه و ذهنش برای فردا آماده بشه.
_________________
_________________
قطعا اگه یکم دیگه توی اون هوای بارونی می موند سرما می خورد و مطمعن بود که اگه اینبار بلایی سرش بیاد تهیونگنمیزاره برای چند روز نزدیکش بشه و این وحشتناک به نظر میرسید!از بین ماشین های مختلف می گذشت و خودش رو برای بار هزارم به خاطر اینکه ماشینش رو نیاورده بود سرزنش کرد؛ دست هاش از سرما بی حس شده بودن.
حس می کرد، سرما در استخوان هاش حرکت می کنند.وارد کوچه ساکت و نورانی که خونه کوچیکه دو نفرشون بود شد و با ایستادنش جلوی در خونه دست هاشو بالا اورد و روی هم کشید تا کمی گرم بشن.
زنگ رو فشرد و منتظر موند.
شروع کرد شمردن..
یک
دو
سه
چهار و..
ادامه داد تا وقتی که خسته بشه و کنار در خونه بنشینه.
نمی دونست که باید چه رفتاری بعد اومدن تهیونگنشون بده اون فقط می دونست که الان سردشه و احتیاج داره که بخوابه!________________
________________
با حس جسم گرمی که کنارش بود چشم هاشو باز کرد و با کمک دست های کسی بلند شد، چشم هاش تار بودن و هنوز می تونست خستگی رو حس کنه.
با انگشت های یخ کردش چشم هاشو مالش داد و نگاهشو به فردی که حالا رو به روش بود دوخت.
پسری که داشت نگاهش می کرد قد کوتاهتری نسبت به خودش داشت و طوری که با چشم های تیلهایش به جانکوک زل زده بود باعث میشد جانکوک به خودش شک کنه که آیا قبلا این پسر رو می شناخته؟!تشکر کوتاهی کرد و ایستاد.
دستی به گردن خشک شدش کشید.
- اقای کیم شما نباید این موقع از شب اینجا بخوابید!+ من جئون هستم نه کیم!
سنگین و خشکحرف میزد درست مثل پسر مقابلش.
+ ببخشید من شمارو نمی شنا..
نزاشت حرف جونکوک تموم بشه و با عجولی شروع کرد حرف زدن.
- ببخشید یادم نبود که خودمو بهتون معرفی کنم، من پارک جیمین هستم و از آشنایی با شما خوشبختم.
+ من هم از آشنایی با تو خوشبختم ولی من ازت دلیل خواستم که چرا جلوی در خونه من ایستادی!
- اهان... خب من همراه تهیونگ اومدم، می خواستیم بریم خرید کنیم ولی وقتی از جلوی در خونه رد شدیم تورو دیدیم و تهیونگ به من گفت که بیام بیدارت کنم و خودش تنهایی رفت؛ یکم دیگه میرسه.
به در تکیه کرد و جانکوک رو با فکر های تو سرش درگیر کرد.
فکر هایی که چندان خوب نبودن.
______________
______________
فکر.. حسادت... دقیقا چیزایی بودن که جونکوک رو اذیت می کردن!
درحالی که دوستپسرش کنار یک پسر دیگه نشسته بود و درست مثل یک زوج رفتار می کردن باعث میشد حسادت کنه و بترسه، ترس اینکه تهیونگ رو از دست بده.
توی افکارش غرق بود که با صدای آشنایی از حالت عصبانیتش بیرون اومد.
× میای بریم حرف بزنیم؟!
+ می خواستم خودم بگم.. مهم نیست بریم.
با عصبانیت و سردی که هم خودش و بقیه رو اذیت می کرد بلند شد و به سمت اتاقه مشترکشون رفت.
روی تخت نشست تا بشنوه؛ نمی خواست حرف بزنه، چون می ترسید که اشتباه فکر کرده باشه.
تهیونگ در رو بست و رو به روش نشست، حالا تنها بودن.. می خواست توی بغله تهیونگش بخوابه تا عصبانیت و ترسش از بین بره و قبله اینکه خواستشو بگه تهیونگ شروع کرد به حرف زدن.
× خب جانکوک، می خوام یه مسئله مهمی رو باهات در میون بزارم می دونم عجیبه و ممکنه عصبی بشی ولی لازم می دونم که بهت بگم..
متعجب به تهیونگ نگاه می کرد و منتظر ادامه حرفش بود.
+ خب؟!
× می خواستم بگم من عاشق شدم!
جونکوک خندید در حالی که اشک گوشه چشمش رو پاک می کرد، قهقهه زد بعده شنیدن حرف فردی که تمامه دنیاش بود و حالا رو به روش می گفت که عاشق شده، خنده دار بود ولی اون نگاه بهش فهموند که خندش نابجاست، بهش فهموند باید ساکت و اروم فقط گوش کنه!
× حرفم خنده دار بود؟
دیگه چیزی نگفت فقط نگاه کرد.
همه چیز داشت می سوخت توی آتیشی که داشت توی وجودش رشد می کرد، می سوخت و خاکستر میشد، می سوخت و می سوخت و کسی نمیدید تاریکی که داشت تو سرش داد میزد از همه چی متنفره.. دیگه نشنید هیچ کدوم از حرف هارو و رفت، در خودش شکست و اتاق رو ترک کرد.
رفت جلوی در چیزی نگفت چون داشت میدید قرمزی که توی چشم هاش بودن.
اون داشت خودشو میدید و این ترسناک بود..
انگار که روحش ازش فاصله گرفته بود و به دیدن جسم مردش نشسته بود.
با سرعتی که خودشمنمی دونست از کجا اومده از خونه بیرون رفت.. سردش بود ولی سرمایی که دوره قلبش رو احاطه کرده بود بیشتر بود پس اون هیچچیزی رو حس نمیکرد..
صداهایی رو پشت سرش میشنید اما بی اهمیت درحالی که سعی داشت اشکهاشو پس بزنه به سمت پل میرفت.. قدم های سریعی برمیداشت و می خواست که همه چیو تموم کنه، نمی خواست به این فکر کنه که دلیل زندگیش می خواد ترکش کنه، نمی خواست باور کنه حقیقتی که جلوی چشمهاش بود رو پس فقط می خواست خودش زودتر بره، همه چیو ترک کنه و بره..
روی پرتگاه ایستاد، نفس عمیقی کشید و امادهی پرش شد.
تهیونگ و جیمین دنبالش اومدن و سعی کردن نجاتش بدن اما..______________
______________
اونشب، جانکوک دنیای فانی رو ترک کرد و هزاران حسرت رو توی قلب تهیونگ کاشت..
اون گوش نکرد به حرفهای تهیونگ و جیمین؛ منتظر نموند، اونخودخواهی کرده بود و این عذابآور بود! حالا تهیونگ باید تا آخر عمرش با کلی افسوس به زندگی ادامه میداد..