بالاخره بعد روز ها و شب هایی که منتظر موندم دارم به دیدنت میام.
از خوشحالی و هیجانی که دارم دست هام میلرزن و این برام خیلی خاصه که تورو قراره بعد از مدت ها ببینم!
کی باورش میشه که قراره بغلت کنم و باره دیگه کنار گوشت زمزمه کنم که دوستت دارم؟!
در واقع حتا خودم هم باور نمی کنم تا موقعی که ببینمت.این راه طولانی انگار قرار نیست تموم بشه و من حس می کنم مثل یک گل دارم گلبرگ هامو از دست میدم، چون منتظر موندن دردناکه.
شمردم و شمردم.. برای دیدنت ثانیه ها رو میشمردم و با چشم هام خیابون هارو متر کردم.
تا تو رو جلوی درب سیاه رنگ ببینم، مثل قبل نبودی ولی خودمو گول زدم که شاید خسته ای!با شوق و خوشحالی درحالی که سعی داشتم خندم رو کنترل کنم به سمتت دَویدَم تا آغوش گرمت رو باره دیگه حس کنم ولی تو..
مثل قبل دست هاتو باز نکردی تا بغلم کنی.
پس قدم ها اروم شد.. لبخندم پاک شد.. شادیم محو شد.درست رو به روت ایستادم و فقط دستم رو سمتت دراز کردم و جواب سلامی که با ذوق و شوق داده بودم رو با سرد ترین حالت ممکن دادی.
تیر کشیدن قلبم رو حس کردم ولی سکوت تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم.
تو حتا باهام دست هم ندادی، چطور تونستی؟!بغضی که توی گلوم در حال فوران بود رو خفه کردم و کنارت روی صندلی نشستم درست همونطور که گفتی.
سکوت و سکوت و سکوت.. تنها چیزی که می گفتی همین بود..
با لبخندم بهت نگاه کردم و دستم رو سمتت دراز کردم تا دست هاتو بگیرم اما تو پسم زدی!سعی داشتم جلوی اشک هامو بگیرم تا سدی که از ریزش اشک هام جلوگیری می کنه نشکنه.
خجالت زده دستم رو عقب کشیدم و به زمین خیره شدم.
می تونستم حس کنم که می خوای چیزی رو بهم بگی اما اون صدا.. اون ادم.. اون در حالی که به سمتت می دَوید اسمت رو صدا می زد.
بهتنگاه کردم با لبخندی که می خواستم به من هدیه بدیش به فرد جدیدی که حالا توی اغوشت بود نگاه می کردی و اون گونت رو بوسید.دیگه نیاز نبود چیزی بگی چون من فهمیدم که دیگه به بودنم احتیاجی نداری و فکر کنم برات مثل یه بازی بودم..
ازت دور شدم.. ازتون دور شدم..میرم درست همونطور که تو توی ذهنت داشتی تصور می کردی؛ میرم درست همونطوری که از برق داخل چشم هات دیدم و تو دیگه هیچوقت منو نخواهی دید..
مثل دونه برف اب میشم و سعی می کنم با سرنوشتم کنار بیام، اما بهم بگو چه طور فراموشت کنم؟ بهم بگو چطوری جلوی این عشق رو بگیرم؟ بهم بگو چطور ریشه هاشو از قلبم بیرون بکشم؟ بهم بگو چطور عشقم رو دور انداختی؟ بهم بگو تا مثل خودت برم، تا مثل خودت فراموشت کنم..
.
.
.
می تونم قسم بخورم که تورو به عنوان خدای خودم می پرستیدم اما.. اما خدای من چیزی جز یه بُت نبود..