به تصویر محوی که توی ذهنم نقش بسته خیره میشم..
هیچ صدایی در محوطهی آبی رنگ من نیست!
و حتا صفحه شکسته گوشی نمی تونه صدای دوبارهای ازش رو برام پخش کنه.پرنده من چطور تونستی من رو تنها بزاری؟!
بعد از رفتنت من فهمیدم که چه کسی رو از دست دادم و شکستم، شیشه خورده هام منو زخمی میکنن و تو نیستی که من رو ترمیم کنی.میبینی چقدر تنها شدم؟!
چقدر دلتنگ؟!
نمیدونم چطور اما تنهام گذاشتی؛ و من هنوزم امید دارم که یروزی برگردی پس زنده می مونم
زمان برگشت تو من دیگه تورو در سینهام زندانی نمیکنم، تو می تونی آزادانه پرواز کنی ولی نباید خیلی ازم دور بشی..میزارم شاد باشی، دیگه با کارام غمگینت نمی کنم، قول میدم که بهت عشق بورزم.
توی تمام سالهای عمرم دوست نداشتم ولی حالا بهت قول میدم که وقتی برگردی تمامه عشق و وقتمو فقط و فقط برای تو بزارم نه هیچکس دیگهای
قول میدم که دیگه هیچوقت نگم که من تنهام.میدونم که عذابت دادم، هر بار با رفتار های ناخوشایندم تورو ناراحت میکردم با آهنگ های غمگینم تورو افسرده میکردم و با فکر هام آزارت میدادم.
بهت میگفتم که قشنگ نیستی، باهوش نیستی، می گفتم که بی ارزشی.. به خاطر تمام حرف هام پشیمونم.میدونم که می خواستی زودتر از اینها ترکم کنی، میدونم که خیلی زیاد غمگینت کردم اما پرندهی ظریف من بار دیگه مثله تمام این سالها من رو ببخش و بزار بهت نشون بدم که می تونم خوب باشم.
میدونم خیلی دیره برای گفتن این حرف ها..
.
.
.
معذرت می خوام که نادیدت گرفتم.. متاسفم.. اما پرنده آبی رنگ من اگر برگردی من تا زمان مرگم تورو دوست خواهم داشت._________________
_________________
خب می خوام بگم این داستان راجب چیه
شخصیت داستان روحشو از دست داده ینی با تحقیر هایی که جلوی آینه به خودش میکرده و یا وقتی یه کاری رو اشتباه انجام میداده خودشو آزار میداده باعث شده که روحش ترکش کنه.
و این داستان خیلی از ما آدمهاست!
لطفا خودتون رو دوست داشته باشید :]